سرخط خبرها
خانه / صراط عشق / اربعین / داستان گونه ای از سفر اربعین

داستان گونه ای از سفر اربعین

بسم الله الرحمن الرحیم

خورشید بالا آمده بود و نور، دل ها را منقلب کرده بود.

پاك طينتان، عالم دنيا را به ديده تحقير نگريسته، فوج فوج حركت كرده و به سوي منبع

نور گسيل مي شدند.

گویی هیچ تعلقی نبود که زمین گیرشان کند.

در مسیر به سوی نور شتاب كرده و در نور متحول می شدند؛

گويی حجاب هاي قطور را پس زده، زنجیرهای کهنه را پاره پاره كرده و به شوق لقاء نور بر يكديگر سبقت ميگرفتند.

و او از دور این ماجراي عظيم را شاهد بود،

اما همچنان مشغول زندگی خودش بود.

برنامه هايش، آنقدر برایش جلوه داشت که بیدارباشهای نورانی بر قلبش اثرگذار نبود،

روحش میل پرواز داشت اما تعلقاتش همچون بندهایی محکمی روح او را اسیر کرده بود

و راهی برای پروازش متصور نبود.

فقط چند روز تا اربعین حسینی باقی مانده بود و او بی خیال در پشت میزش نشسته بود

و به برنامه هایش فکر می کرد و آرزوهایی که برای آینده داشت.

غرق افکارش بود که ناگاه تلفن به صدا درآمد. دوستش بود که در مسیر کربلا حرکت

میکرد.

می گفت ای عزیز برادر! نگاه كن! چه شور و شوقی در مسیر به سوی حسین برپاست…

دوباره نگاه کن! کاروان حسین آماده حرکت است.

گوش فرا ده! بانگ الرحیل الرحیل مادر مهربان مي آيد.

با دقت نگاه کن! گویی رشته هایی از نور فاطمه بر قلوب مردم وصل شده و ایشان را به

سمت حسینشان روانه میکنند.

تو را چه شده که غافلی؟ تو را چه شده که میل به پرواز نداری؟

پس از نهیب دوستش دیگر صدای او را نمی شنید…

گویی خدا به بهانه صحبت او روزنه ای در حجاب های قطور منمیت ها و دنیاییاتش باز کرد

و پرتوی نوری از انوار ملکوتی مادر مهربان به قلبش تابید.

به یاد عهد و میثاق فطری اش با مادر مهربان که او را برای نصرت فرزند عزیزش به سوی

عمق گسیل کرده بود، افتاد.

به یاد قولهایی که به او داده بود و همه را فراموش کرده بود.

به یاد سخن مولا در ابتدای حرکت کاروان که فرمود:

«مَنْ کان باذلاَ فینا مهْجَتَهُ، وَ مُوَطِّناً عَلى لِقاءِ اللّهِ نَفْسَهُ فَلْیَرْحَلْ مَعَنا فَاِنَّنِی راحِلٌ مُصْبِحاً اِنْشاءَ اللّهُ تَعالى»

آنکه خون قلبش را تنها برای ما بذل میکند و خود را برای لقاء الله آماده کرده با ما کوچ کند که من صبح کوچ خواهم کرد.

یک به یک صحنه های عمرش را از ابتدا مرور کرد که چگونه یک دست پنهان نورانی او رااز لابلای ناجوری ها و شیطنت های دنیا عبور داد بدون آنکه سختی بکشد.

برق از سرش پرید. انگار از خواب صد ساله بیدار شده بود و نوری عظیم، مادرانه او را بهسویی می کشاند.

دلش کشیده شد به سمت منبع نور، که از کربلا می تابید.

دیگر تاب ماندن نداشت؛ اما پای رفتن هم نبود.

موانع بسیاری وجود داشت که مانع از حرکتش میشد. باید کاری می کرد.

پس از نماز شروع کرد به مناجات با خدا. پیوسته خدا خدا میکرد.

لختی گذشت… نمی دانست چه شده که پس از مدت ها بی اختیار با مادر مهربانش فاطمه(س) صحبت می کرد.

سالها بود که با ایشان اینچنین صحبت نکرده بود. ایشان را بسیار نزدیک می دید؛ گویی درهمین اتاق حاضر بود و انسی شدید و ازلی با ایشان احساس می کرد.

لذتی وصف ناشدنی در مناجات با مادر مهربانش به او دست میداد.

چشمانش پر اشک شد و مدام زمزمه میکرد: مادر مادر مادر.

انگار در نور مادر حجابها کنار بود.

باز انس و تعلق فطری به مادر مهربان در وجودش خودنمایی میکرد. درخواست های خودرا فراموش کرد.

خود را غرق نور احساس می کرد و فقط یک خواسته داشت. برای فاطمه و از آن فراتر فدای فاطمه.

تمام دغدغه اش این بود که چگونه همه چیزش را، تمام وجودش، زندگی اش، اندیشه اش و قلبش را فدای مادر کند.

و چقدر آسان بود فدای فاطمه شدن برای کسی که همه چیزش از نور فاطمه است.

کسی که سالها در خفا او را تربیت میکرد، سالها به او روزی میداد و سالها ناجوریهای دنیا را با چادر خاکی اش از او دور میکرد.

به یاد این حدیث افتاد که:  اطفال شیعتنا من المومنین تربیهم فاطمه.

احساس می کرد لحظه لحظه نور بیشتر می شود و انواری که مادرانه او را نوازش میکردند.

در این حال و هوا بود که دوباره به یاد موانع سفر افتاد.

با خود گفت: چگونه دغدغه دنیا حجاب شود برای کسی که در محضر و تحت نگاه فاطمه است؟

با این فکر احساس نشاط عجیبی کرد، هیچ سدی را جلودارش نمی دید.

عزم حرکت کرد. اما نمی دانست از کجا آغاز کند؟

شنیده بود مسیر حسین مسیر منمیت نیست، مسیر برنامه ریختن نیست،

مسیر بذل جان است، مسیر سپردن خود به مولاست،

مسیر همراهی است با نور و در یک کلام همراهی با مادر.

خواست خود برنامه سفر بریزد به یاد سخن مولا افتاد که فرمود: «امرهم امری و رایهم رایی».

بسیار به هدایت نیاز پیدا کرده بود.

به دلش افتاد از قرآن بپرسد. شروع کرد به مناجات با مادر مهربان تا ایشان از مجرای قرآن او را هدایت کنند.

قرآن را باز کرد. این آیه آمد: «انی انا ربک فاخلع نعلیک انک بالواد المقدس طوی».

ماجرا ماجرای موسی بود، زمانی که در آستانه کربلا باید همه علائقش را کنار میگذاشت.

پس او هم باید هر چه داشت از دغدغه دنیا پایین می ریخت…

 و چه سخت بود پاره کردن غل و زنجیرهایی که سالها به دست و پایش بسته شده بود

ولی چقدر ساده بود اینکار در نور فاطمه.

پس از آن. حالش حال کودکی بود که جز آغوش مادر جایی نداشت.

حال طفل یتیمی که هیچکس را جز فاطمه نمیشناخت و هیچکس را نمی طلبید.

هیچ تعلقی به دنیا نداشت تنها جایی که در آن آرامش میگرفت آغوش مادر و نگاه و توجه پیوسته به مادر بود.

دیگر شب شده بود و زمان محدود.

یک به یک مشکلاتش به طرز معجزه آسایی حل می شد.

پیدا شدن همسفرانی خدایی و فراهم شدن تمام ملزومات سفر با سرعت بسیار.

در دل گفت: « ان الله یرزق من یشاء بغیر حساب».

قلبش گواهی میداد که این محبتها همه از مجرای مادرش فاطمه است.

دیگر همه چیز آماده سفر بود.

تا به خودش آمد با همسفرانی مهربان و خدایی در مسیر بسوی نور در حرکت بود

و بی تاب برای لقاء نور، زیر لب با خود زمزمه می کرد:

«یا من یعطی من سأله. یا من یعطی من لم یسأله و من لم یعرفه تحننا منه و رحمه».

ای کسی که به درخواست کنندگان عطا می کنی؛

و ای کسی که بدون آنکه از تو درخواست کنند عطا می کنی.

و ای کسی که به چون منی که حتی نمی فهمد و معرفت ندارد که چه بخواهد، از باب رحمتت عطا می کنی.

از این همه لطف و محبت بدون استحقاق متعجب بود

و در مسیر بسوی حسین با تمام وجودش، با تمام قلبش و با تمام توجهش میخواند:

عمر و جان و مالم باشد فدای زهرا

چون من هر چه دارم باشد برای زهرا

مادر مهربونه مادر مهربونه

مادر مهربونه مادر مهربونه

هدیه بر مادر مهربو نمون صلوات

ایتابلهسروشآپارات

همچنین ببینید

آهنگ / سرانجام

السلام علی الحسین

سخنان به‌یادماندنی شهید صدر درباره حضرت زهرا(سلام الله علیها،)

فاطمه زهرا علیها السّلام یک اسوه در اسلام بود، در همه سختی‌‌هاو همراه پدرش در جنگ‌‌ها شرکت می‌‌کرد

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.