سرخط خبرها

پرواز

نماز صبحش رو که خوند ، تو خنکای صبح ، قبل از اینکه خورشید بالا بیاد مسیر خونه تا فرودگاه رو طی کرد.
یه فرودگاه محلی ، بیرون یه شهر کوچک تو یه دشت بزرگ .
معمولا صبحا با پدرش دوتایی می اومدند سر کار اما اون روز یه روز دیگه بود.
آفتاب زده نزده خودشو رسوند و یه راست رفت تو انباری کوچیکی که کنار باند بود.
تا وراد شد چشم گردوند به تقویم روی دیوار ، دونه دونه روزا رو خط زده بود تا امروز. امروزی که از کلی وقتِ قبل تو تقویم دورش رو با خط قرمزی که کشیده بود ، نشون دار کرده بود.
به سمت یه گوشه از انبار رفت و پارچه از روی دوچرخه ای که اونجا گذاشته بود کشید.
پدالش رو آهسته چرخوند و با وسواس چرخدنده ها رو روغن زد ، اونقدر مشغول رسیدگی به دوچرخش شد که نفهمید چقدر وقته سرش گرم کاره، از نوری از پنجره قد کشیده بود وسط انبار و افتاد رو صورتش به خودش اومد.
رفت بیرون به سمت مسیر خاکی کوچکی که به امتداد باند بود ، با وسواس کل مسیر رو قدم زد ، وسطای مسیر نشست که چاله کوچیکی رو با د ست هموار کنه ، تو حال خودش بود، یادش بخیر، چه خاطره هایی از این جا دارم ! خیلی سال قبل ترا که یه بچه کوچیک بیشتر نبود حین بازی پاش همین جاها بدجوری به سنگی گرفت وزمین خورد، پوست دستش خراشیده شدو حسیابی گریه افتاده بود، از پشت پرده لرزون اشک، قامت یه مرد رو تو لباس خلبانی دید که اومد و
کنارش رو خاکا ن ش ست، بغلش کرد، سرش رو بو سید، با یه د ستمال تمیز زخمش رو بست و با لحن آروم و دلنشین کلامش آرومش کرد.
حالا بعد این سالها علاوه بر اون صورت مهربون، فقط اسمش رو که از اتیکت لباسش خونده بود به خاطر داشت، کاپیتان فاطمی .
از همان موقع دوستش داشت، تو همه این سالها دوست داشت باهاش بشینه و حرف بزنه. اما اون سالی یکبار می اومد و هر سری هم چند دقیقه ای کوتاه بیشتر توی باند نمی موند که احیانا اگه مسافری اومد ببردش، اینقدر کوتاه می موند که موتور هواپیماشم خاموش نمی کرد، انگار تاب همین لحظات کوتاه نشستن رو هم نداشت .

اوّلا تا هواپیماش رو می دیدید می آمد کنار باند و پا به پای هواپیما شروع می کرد به دویدن، بزرگتر که شد به خاطر اینکه چند لحظه ای بیشتر کنارش باشه کل مسیر رو با تمام عشقش رکاب می زد و سعی می کرد تا آخرین سایه هایی که از هوایپما روی باند هست تعقیبش کنه توهمین حس و حال بود که صدایی سکوت دشت رو شکست، گوش تیز کرد، ایستاد و با چشم مسیر صدا رو جستجو کرد.
اومد!
دل تو دلش نبود ، با تمام توانش به سمت انبار دوید ، اونقدر هیجان و عجله داشت که تووی راه یکی دوباری داشت زمین می خورد. در و باز کرد و خودش به دوچرخش رسوند برای اینکه زودتر خودش رو برسونه بیرون دوچرخه رو زد زیر بغلش رو نفس نفس زنون کشیدش بیرون.
هواپیما نشست و دوری کوتاه زد و خودش رو به ابتدای باند رسوند.
خلبان به آهستگی از جاش بلند شد و به طرف در هواپیما حرکت کرد، تو ردیف صندلی هایی که عموما خالی بود نرسیده به در، مکثی کرد و کنار یکی از صندلی ها ایستاد. نگاهی بهش انداخت، روکش سفید و لیمویش تازه مرتب شده بود،
خوا ست بره اما انگار دلش نیومد، زانو زد ، ن ش ست و یکبار دیگه صندلی رو مرتب کرد، تو دلش گفت آخه شاید امسال بیاد! بلند شد ، دستگیره در رو گرفت.
مکثی کرد، سر به آسمون گرفت و فقط خدایی که باهاش نجوا کرد می دونه که بهش چی گفت .
در و باز کرد.
پسر به اول مسیر خاکی رسیده بود، پاشو تو رکاب محکم کرد و سرش پایین آورد، چند تا نفس عمیق کشید که نفش جا بیاد، تا بتونه یه چند لحظه ایی بیشتر پا به پای هواپیما رکاب بزنه .
الان راه می افته .الانه که راه بیفته!
لحظات انتظارش طولانی شد!

همونطور که روی چرخش خم شده بود سرش رو به طرف هواپیما چرخوند. موتور ها روشن ، رو به انتهای باند و آماده پرواز ، اما در ها، در ها هنوز باز بود.
سرش رو به اطراف چرخوند، مسافری رو اطراف نمی دید…
با تردید دوچرخه رو رها کرد و به سمت هواپیما رفت.
تردیدش ریخت، اون موقعی که به پایین پله ها ر سید و خلبان مهربون رو تو آ ستانه در دید که د ستش رو به سمتش دراز کرده که بیارتش بالا.
هواپیما سرعت گرفت و به نرمی از زمین کنده شد، پسر روی صندلی با روکش سفید و لیمویی نشسته بود و از لای ردیف صندلی ها چشم از خلبان نمی گرفت .
دوچرخه به دیواره توری کنار راه خاکی تکیه کرده بود و هوایپما در حالی که اوج می گرفت تو نور خور شید رفت، رفت تا ناپیدا شد.
خوشا بحال پسر.

ایتابلهسروشآپارات

همچنین ببینید

سخنان به‌یادماندنی شهید صدر درباره حضرت زهرا(سلام الله علیها،)

فاطمه زهرا علیها السّلام یک اسوه در اسلام بود، در همه سختی‌‌هاو همراه پدرش در جنگ‌‌ها شرکت می‌‌کرد

شعر / ای عزیزان غم دل را بتکانید ، که مادر این جاست

لحظه هامان به‌ معارف ، همه در محضر مادر جاری است

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.