سرخط خبرها
خانه / صراط عشق / معرفت / شورای نویسندگان / نفسی لک الفداء یا اماه / نور عظیم آسمانی

نفسی لک الفداء یا اماه / نور عظیم آسمانی

بسم الله الرحمن الرحیم

بعد از سالها، حال به پشت در رسیده بود،

کمی خسته ولی شاد،

به در خانه محبوبش نگاه کرد،

چگونه می توانست بدان ورود کند؟

می دانست برای ورود به خانه بسیار حقیر است،

اصلا این خانه جای امثال او نبود،

بسیاری از خوبان عالم در این خانه تعلیم و تربیت شده ، رفعت یافته و در حریم الهی کار آمد شده بودند،

این خانه محل تعلیم و تربیت یاوران امام عالم در دوران لیل دنیا، خلوتگه عاشقان مهدی عج ،

محل سکونت کسانی که توانسته بودند به درجات بالای رشد برسند،

محل قرار افرادی که تن به تربیت فاطمی س سپرده و نفسشان را در دنیا جا گذاشته بودند

و محل رفعت افرادی که دست از همه چیز شسته بودند به خاطر مهدی فاطمه س

و حال اذن ورود به بیت را یافته بودند، توسط حضرت فاطمه س

هرچه بیشتر فکر می کرد بیشتر متوجه می شد این جا جای او نیست

ولی آرزومند راه یافتن به این بیت بود،

پشت در نشست و به فکر فرو رفت.

هرچه بود رحمت خداوند بود!

خدا او را با نوری عظیم و آسمانی دستگیری کرده بود!

نوری که بسیاری از افراد در آرزوی محضرش می سوختند

ولی اذن بدانها داده نمی شد!

زیر لب زمزمه کرد:

خدایا تو بامن چه کردی؟

شهادت می دهم که تا بدین جا هم تو مرا آوردی،

اگر به من بود همان ابتدای راه مانده بودم،

یادش آمد چه بسیاری لحظات که نا امید و افسرده شده ولی دستی مهربان غم هایش را پس زده و نور امید را به وجود او تابانده بود،

بعضی اوقات راه را اشتباه رفته، خسته و خاکی در کوچه پس کوچه ها گم شده

ولی کسی راه را روشن نموده و بدو نمایانده بود،

گاهی از خستگی نشسته و قسم خورده بود که از جایش هرگز بلند نخواهد شد

تا چنین و چنان شود ولی باز دست مهربان ناجوری ها را از او شسته ، دستش را گرفته و او را بلند کرده بود،

گاهی حس می کرد به درون دره ای ژرف سرنگون شده و ترس بر او غلبه کرده بود

ولی آن مهربان، انگار اورا روی دستان ظریف و مهربانش نشانده و بالا آورده بود،

یادش می آمد در لحظات پر فشار چگونه به او پناهنده شده

و او چگونه مادرانه او را دریافته بود،

حالا با تمام فراز و نشیب ها ، با تمام خوشی ها و ناخوشی ها، او پشت در بود.

می دانست ورود به خانه میسر نیست مگر از بند نفس رها شود،

او تابحال نفسش را به دنبال خود یدک کشیده بود،

گاهی موفق شده برای مدت کمی آن را از خود دور کند،

گاهی سعی کرده آن را زیر پایش له کند،

ولی هرگز نتوانسته بود برای همیشه از دستش رها شود

و حال می دانست تا وقتی آن را به همراه دارد، راهی به درون خانه ندارد!

این خانه مکانی مقدس بود،

او می بایست برای ورود به خانه کفش های منمیت ش را از پاهایش در می آورد.

احساس شعف و غم را با هم داشت تجربه می کرد،

شاد از اینکه برایش یقین شده بود تا بدین جا را درست آمده و خود را مدیون پروردگارش می دانست،

غمگین، چون احساس می کرد، نمی تواند از پس شرط گذر از این در بر بیاید،

او می بایست عبد این بیت می شد،

می بایست تمام و کمال خود را در اختیار صاحب خانه قرار می داد برای تربیت شدن،

می بایست نفسش را از خود رها کرده و برای همیشه پشت در این خانه می گذاشت ، ولی نمی توانست!

این بود که بعد از مدتی احساس ترس و ضعف بر او غلبه کرد.

به در خیره شد،

خدایا تو خود بر اشکالات من واقف هستی!

دوست داشت بگوید: ایاک نستعین و از خدایش طلب یاری کند

ولی می دید پیش زمینه آن یعنی: ایاک نعبد در وجود او ریشه ندوانده است،

پس از گذشت این همه سال او هنوز عبد نفسش بود،

حال چگونه رویش می شد استعانت بجوید؟

در گیر خودش شده و این درگیری جز اضطراب چیزی برایش به ارمغان نیاورده بود،

لذا درمانده تر از همیشه چشم به آسمان دوخت.

ندا آمد:

نور عظیم آسمانی! چشم های خسته اش را گشود، از این جدال بیهوده دست کشید و به ندا توجه کرد،

نور عظیم آسمانی!!!!… ناگهان انگار کسی پرده از فهمش برداشت!

قلق همین بود! نور عظیم آسمانی!

باید سرش را بالا می گرفت و رو بسوی آن نور خیره کننده، لطیف و عظیم می کرد،

با تمام وجوهش باید به آن نور توجه می کرد،

نوری که پرتو های گوناگونش در طول تاریخ بشر کارهای زیاد و عجیبی انجام داده بود،

نوری که به خاطرش خداوند عالم را خلق کرده و با آن به طبقات عالم روشنی بخشیده بود،

نوری که وجود داشتن را به تمام موجودات هستی هدیه داده بود،

نوری که همه بودنشان را مدیون او بودند

و نمی دانستند به همین دلیل به او ظلم های فراوان روا داشته بودند،

که اگر می دانستند این نور با تمام عظمتش و با تمام لطافتش در خفا چقدر بدیشان محبت کرده هرگز او را این چنین آزرده خاطر نمی کردند.

این نور با پر تو های خود بندگان خاصه را از رحمت خاصه خداوند بهره مند نموده بود،

بزرگانی چون مریم س ، زکریا ع، یحیی ع، عیسی ع…..

این نور با خود رحمت می آورد،

باخود تغییر می آورد

و با خود مادری می آورد، مادری!

حال می دانست باید خودش را به این نور بسپارد، تسلیم تراز همیشه!

فهمیده بود مادامی که سرش را به سمت خود می چرخاند و گرفتار بدیهایش می شود از نور بهره نمی برد،

می شود مانع بین نور و وجود حقیرش!

پس باید رو بسوی آن نور عظیم آسمانی کند و بهانه ای به دست مادر بدهد

تا روزنه ای در وجودش بروی نور باز کنند،

تا نور درون وجودش نفوذ نموده و تاریکی ها و ناجوری هایش را بزداید،

رفته رفته درونش نورانی شود، نور شود

و آنگاه است که راه بدان بیت خواهد داشت

زیرا این بیت، منزلگاه نور عظیم آسمانی است .

نفسی لک الفداء یا اماه، مادر جان، جانم به فدایتان،

ایکاش می توانستم از اعماق وجودم این جمله را بر زبان آورم و مانعی در تحقق آن در وجودم نبود،

جانم به فدایتان،

چقدر دلم می خواست شجاعت فدایی شدن را خداوند در وجودم قرار می داد،

مادر جان ای مربی عالم!

پرتویی کوچک از نور آسمانی شما برای تحول این وجود حقیر کافی است،

آرزویم کارآمد بودن و یاوری فرزند بزرگوارتان است،

هرچند عبد نفسم

ولی با خجالت رو بسوی شما کرده و نیازمندتر و عاجز تر از همیشه می گویم: ایاک نستعین.

چقدر زیبا متوجه ش کردند: انتهای راه نمی تواند به من ختم شود

بلکه باید به نور ختم شود، نور عظیم آسمانی

طهورا

آذز 96

ایتابلهسروشآپارات

همچنین ببینید

شعر / ای عزیزان غم دل را بتکانید ، که مادر این جاست

لحظه هامان به‌ معارف ، همه در محضر مادر جاری است

نقاشی/ شوق دیدار

هم پای نور

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.