سرخط خبرها
خانه / بایگانی برچسب: حکایت (صفحه 4)

بایگانی برچسب: حکایت

درسی از استاد عابد

آورده اند که، عارفی معروف به نانوایی رفت و چون لباس درستی نپوشیده بود نانوا به او نان نداد و عابد رفت. مردی که آنجا بود عابد را شناخت. به نانوا گفت این مرد را می شناسی؟ گفت : نه مرد گفت : فلان عابد بود نانوا گفت : من …

ادامه نوشته »

انگار نه انگار که امام زمانشان غایب است!

(حکایت اهل راز) مرحوم آيت‌الله مجتهدي تهراني(ره) می‌فرمودند: يک روز، پس از اقامه نماز پشت‌ سرآيت‌الله مدني، ديدم که ايشان شديدا دارند گريه مي‌کنند. رفتم پيش آيت الله مدني وگفتم: ببخشيد، اتفاقي افتاده که اين طور شما به گريه افتاده‌ايد؟ ايشان فرمودند:يک لحظه، امام زمان عجل الله تعالی فرجه را …

ادامه نوشته »

رفتار یک عاشق امام حسین علیه السلام

. بزرگواری بعضی انسان ها: پدرم در سال چهل از دنیا رفت و من شش ماه بعد از وفاتش بدنیا آمدم ، در شش سالگی که کمی خواندن و نوشتن آموختم تازه فهمیدم که آن شعری که بر پدرم وصیت کرده بود تا بر سنگ قبرش بنویسند مفهومش چیست (در …

ادامه نوشته »

حکایتی حکیمانه از بهلول

. بهلول هارون را در حمام دید و گفت: به من یک دینار بدهکاری ، طلب خود را می خواهم. هارون گفت: اجازه بده از حمام خارج شوم، من که این جا عریانم و چیزی ندارم بدهم. ​بهلول گفت: در روز قیامت هم این چنین عریان و بی چیز خواهی بود، …

ادامه نوشته »

نقش امیرالمومنین علیه السلام در مسلمان شدن راهب مسیحی

. روزی راهبی با جمعی از مسیحیان به مسجد النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) آمدند در حالیکه طلا و جواهر و اشیاء گرانبها بهمراه داشتند. پس راهب رو کرد به جماعتی که در آنجا حضور داشتند ( أبوبکر نیز در بین جماعت بود ) و سوال کرد …

ادامه نوشته »

واقعیت تلخ

رفتم اداره با فلانی کار داشتم، نبودش، پرسیدم کجاس؟ یکی روی سر صندلی نشسته بود، گفت: عموش رحمت خدا رفته پرسیدم آقای بهمانی؟ گفت: داییش فوت کرده! گفتم جناب فلانی کجان؟ گفت: داداشش فوت کرده! گفتم خانم فلانی چه؟ گفت: باباش فوت کرده! گفتم استاد فلانی کو؟ گفت: دومادش فوت …

ادامه نوشته »

حکایت فرهنگ از گلستان سعدی

بازرگاني را ديدم كه صد و پنجاه شتر بار داشت وچهل بنده خدمتكار. شبی در جزيره كيش مرا به حجره خويش در آورد، همه شب نيارميد از سخنهای پريشان گفتن كه: فلان انبارم به تركستان است و فلان بضاعت به هندوستان و اين قباله فلان زمين است و فلان چيز را فلان، ضمين... گاه گفتی: خاطر اسكندريه دارم كه هوايی خوش است.

ادامه نوشته »

چشمانی که در قیامت گریان نیست

یوسف‌بن اسباط از پدرش نقل می‌کند که گفت: به مسجد کوفه وارد شدم، جوانی را دیدم که در حال مناجات با خدا بود و درحال سجده می‌فرمود: «برای پروردگار و خالقم صورتم در سجده و خاک آلوده است و همین شیوه عبادت شایسته و سزاوار خداوند است» برخاستم و نزدیک …

ادامه نوشته »

نانوای خسیس و عارف شهر

  روزی شخص نانوایی مردی با لباس کهنه و فقیرانه ای را دید که به طرف مغازش می‌آید..با خودش گفت حتما این فقیری است که می خواهد نانی را گدایی کند. وقتی آن مرد رسید گفت نان تمام شده،مرد از آنجا دور شد.. دوست نانوا که آن مرد را از …

ادامه نوشته »