قسمت دوم :
مناجات که تمام می شود ، به آرامی نزد صاحب صدا می رود و کنارش می نشیند ، او سر از سجده برمی دارد، به پهنای صورت گریه کرده است
به او سلام می کند ، آن جوان اشک هایش را با دستانش پاک می کند و با او دست می دهد و در جوابش می گوید : سلام علیکم ، تقبل الله
می گوید : سپاسگزارم ، چقدر مناجاتتان به دل می نشیند ، روح و جانم را نوازش داد .
می گوید : هرچه دارم از محبت های مادرم دارم .
می گوید : مادر ؟ خوشا به سعادتت که مادر داری ، بنده سالهاست که او را از دست دادم و از محبت و همنشینی با او محروم هستم .
می گوید : منظور بنده مادر مهربان امت حضرت زهرا (سلام الله علیها) است ، اوکه برای تمامی شیعیان مادر است ، اوکه پیوسته و بی دریغ برای همه مادری می کند ، با همه مهربانی می کند ، سالهاست هرچه دارم از خوان کرم و محبت های مادرانهی ایشان است .
می گوید : مادر مهربان ؟! چقدر کلمه مادر مهربان زیباست و به دل می نشیند ، نه ! این تنها یک کلمه نیست ، بلکه حتی شنیدن و گفتن اش هم مانند یک مادر مرا در آغوش خودش گرفته و نوازش می دهد .
به خود می آید ، به پهنای صورت گریه کرده و سرتاسر وجودش را عشق به مادر مهربان (سلام الله علیها) فرا گرفته است ؛ به آن جوان نگاهی می اندازد و می گوید : شما که هستید ؟ از کجا آمده اید ؟ چقدر سخنان شما نورانی است و به دل می نشیند ، بنده می خواهم همراه شما باشم ، می خواهم همنشین شما باشم ، اجازه می دهید ؟
می گوید : دوست خوبم ، بنده دائم السفر هستم .
پرسید : شغلتان چیست که مجبور به سفر هستید ؟
در جوابش می گوید : بنده نمک می فروشم ، مردم به من می گویند نمکی ، آواره این محله و آن محله هستم ؛ در این شهر جور با جور ، غربیم ، غریبم ، غریب ، لذا گاهی به این مسجد سری می زنم ، اگر همیشه به این مسجد می آیی ، گاهی می شود اینجا همدیگر را ببینیم .
می گوید : گاهی ؟ نه ! نه ! من نمی توانم ، من تازه تو و سخنان شیرین ات را به دست آورده ام ، و به این راحتی ها تورا رها نمی کنم .
می گوید : دوست خوبم ، راه رفتنی را باید رفت ، نگران نباش ، خدا بزرگ است و مسبب الاسباب ، ان شاءالله به زودی همدیگر را ببینیم . یاعلی
سرش را به زیر میندازد و می گوید:
شنیده ام سخنی خوش که پیر کنعان گفت
فراغ یار نه آن می کند که بتوان گفت
مثل اینکه چاره دیگری ندارم ، ولی امیدوارم به زودی زود همدیگر را ملاقات کنیم ، یا علی
از او جدا می شود ، او رخت تنهایی را برتن می کند ، در آن دقایق کوتاه چنان به آن جوان و سخنان اش دلبسته شده بود که گویی عزیزی داشت از او جدا می شد .
با پاکی وجودش و با باران چشمانش آن جوان را بدرقه کرد ، گویی دلش را به آغوش پر محبت دوستی از دوستان خدا سپرده بود، که روح و جان اش را نوازش میداد.
کم کم آن جوان از دید او ناپدید می شود، به خودش می آید، صلواتی زیر لب زمزمه می کند، سرش را بالا می آورد و به آسمان نگاهی می اندازد.
چشمانش را به ماه می دوزد و با خود می گوید: الله اکبر، این ماه چقدر عاشقانه رفتار می کند، او در برابر ولی نعمت خود سر تعظیم فرود می آورد، و مانند قطره ای در دریای نورانی او محو می شود.
او خود را در برابر خورشید کوچک و حقیر می داند، و می گوید : تازمانیکه ولی نعمتت هست، خودنمایی نوعی نا سپاسی است.
خورشید آرام آرام بر فراز آسمان خود نمایی می کند ، و ماه را در اقیانوس نگاهش پنهان می کند….
به سمت خانه حرکت می کند، در راه به یاد آن جوان و سخنان نورانی اش، می افتد و می گوید: ان شاءالله هرچه زود تر او را ببینم و از سخنان او روح و جانم طراوت و تازگی بگیرد.
به خانه می رسد و وارد حیاط می شود، کنار حوض می رود و دست و صورتش را می شوید، همسرش به استقبال او می آید، سلام گرمی می کند و حوله ای به دست او می دهد ، پس از کمی احوال پرسی با لبخندی بر لب می گوید: صبحانه آماده است ، بفرمایید داخل ، نوش جان کنید.
در دلش از داشتن چنین همسری خدا را شکر می کند ، وارد اتاق می شود ، پس از خوردن صبحانه کمی استراحت می کند ، و بعد از گذشت دقایقی وسایلش را جمع می کند و به سمت زمیناش حرکت می کند، در راه با خود می اندیشد: چقدر خوب است کارآمد ترین فرد برای اهل بیت (علیهم السلام) باشم .ای کاش مرا برای سربازی خود انتخاب کنند.
او در این افکار غرق شده بود، و آرام آرام به سمت زمیناش نزدیک می شد ، وسایلاش را در زیر درختی پر ثمر گذاشت؛ کنار آن درخت رودی زلال درحال جریان بود ، دستانش را میان آب برد و دست و صورتاش را شست و مقداری آب نوشید.
در آن میان به یاد ارباب تشنه لباش افتاد، اشک در چشماناش حلقه زد، از جای برخاست، و سلامی خالصانه به سوی اماماش روانه کرد :
السَّلاَمُ عَلَى الْحُسَيْن
وَ عَلَى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْن
وَ عَلَى أَوْلاَدِ الْحُسَيْن
وَ عَلَى أَصْحَابِ الْحُسَيْن
پایان قسمت دوم،
ادامه دارد…
ف. گرجی (خادم)