سرخط خبرها
خانه / صراط عشق / اشعار / اشعار معارفی / شعر / پرنده مهاجر

شعر / پرنده مهاجر

أعوذ بالله من الشیطان الرجیم* بسم الله الرحمن الرحیم و توکلت علی الله

پرنده مهاجر…!

خداوندا لَکَ الحَمد…

که تو پروردگار عالمینی…

وَ صَلَّ الله… بر أحمد وَ آلش…

پرنده شد سراسر غرق نور هر دو بالش…!؟

وَ سوی اوج عالم پر کشید و گشت… آغاز

تَحسس نامه ی پرواز سرباز...!

عجیب است…!

شگفت انگیز و نورانی است…! اینجا…!؟

پرندهای مهاجر بود و گویی داشت… میرفت…

درو ن نور باب الله…! بالا…!

عجیب است…!

فقط نور است و نور است…!؟

سراسر اهل بیت   است و حضور است…!؟

رفیقم پیش از این می گفت… با ما

که عالم پ ر شده از نو ر زهرا …!

شهادت می دهم او راست می گفت…

پرنده زآنچه این بالاست…! می گفت…!

خداوندا لَکَ الحَمد…

که ما را از خودت آغاز کردی…!؟

خداوندا لَکَ الحَمد…

که در رَجعَت به سوی نو ر مادر

در شهر غریبت را به رویم باز… کردی…!

رفیقم پیش از این می گفت… با ما

که گر در را به روی فکر و میل و خواهش و حبّ و تعلّق های نفس خویش…! بستی…!

اگر روزی زدی ظرف مَنیّت را شکستی!

وَ گر آماده ی پرواز…! هستی…

سپس دیدی! که در دنیای پستی!

تو هم با ما بیا در نور…؟ بالا…!

بیا بالا… درون بیت زهرا …!

و همچون نور سَلمان باش… منّا…!؟

از این افکار و احساسات و درخواست…!؟

بیا بیرون برادر تا ببینی

که هرچه هست… زهراست …!

وجود است و وجود است…!

برای شاهکار آفرینش…

وجود فاطمه چون تار و پود است…!

شهادت می دهم او راست… می گفت…!

پرنده زآنچه در اینجاست…! می گفت…!

تو هم بالا بیا ای نور مادر

بیا بالا که زینجا نیست بهتر…!

بیا بالا و زین مَنظر نظر کن

به دیروز و…! به امروز و…! به فردا…!

تو زین منظر ببینی آشکارا

که ما از نو ر مادر خلق گشتیم

همه زهرا سرشتیم…

همان زهرای أطهر

همان زیباترین مفهوم مادر

پرنده داشت می دید…

که مادر …

از آن آغاز در دامان مهرش

تما م نور ما را پرورش داد…

نگو کاین نیست… در یاد !

نگو ای نور مادر …!

تو پایینی برادر…!

ز خود بیرون بیا تا خود ببینی

که نورت از وجود نور زهراست …!

از آن آغازمان در نور…!؟ بودیم…!

وگر بینی درو ن نور…!؟ هستیم…!

و رَجعَت هم به سوی نور مولاست …!

چرا من کم…؟

چرا فی کم إ لَی کم…؟

گمانم آن !؟ کلید این معمّاست…

من و تو با وجودش ! انس… داریم

وَ زین رو از فراقش بی قراریم

فراقش در صفا ت ماست…! ای دوست…!

وگرنه قطره در دریاست…! ای دوست…!

چرا أشبه به مولامان نباشیم…؟

چرا چون قاصدک های خدایی…!

درو ن نو ر بی پایا ن مادر

سراسر نو ر بیپایان نباشیم ؟

پرنده دور…! پرواز بود و داشت… میرفت…!

پرنده نور چشمش باز…! بود و داشت… میرفت…!

نگاهش بر! نگاه مادرش بود!

نگاه مادرش بس رازآلود…!؟

عجیب است…!

تو گویی مادرش خیلی غریب است…

دو چشمش محو نور نقطه ای دور…!

خدایا او چه می بیند در آن نور…!؟

نمی دانم برادر

ولی روزی شنیدم از رفیقم در شبی تار…!

به او می گفت… مادر

که در این آسمان لَیل دنیا

ستاره ی عزیزش نیست… پیدا…!؟

عجب…!

گرفتم…!

پیام چشم مادر را گرفتم…!

نگاهش غرق… در فریاد مهدی است…!

وَ در قلبش سراسر یاد مهدی است…!

چرا أشبه به مولامان نباشیم…؟

چرا در جست و جوی نور زهرا

چو خوبان تا ابد سربا ز این میدان نباشیم…؟

من از امروز… وقف اهل بیتم

و میخواهم شما انوار بحر عالّین را…!

بسی نصرت نمایم…

برای نصرتی بس خالصانه

چه باید کرد… مادر …؟

پرنده بود امّا…

ز سو ز شد ت فقر

سراسر داشت… میگردید پرپر!

چه باید کرد… مادر …؟

ز فقرش داشت… میسوخت…

وجودش داشت…!؟ میسوخت…!

پرندهای درو ن نو ر مادر بود و نورش داشت… میافروخت…!

خدایا رحم فرما…

و محَوم کن درو ن نو ر زهرا

که چون او من نباشم تا تو باشی…!

سلام…! ای بهترین بانوی عالم

من اینجا آمدم اقرار بنمایم به ایمان بر شما انوار…! مادر …

شما ایمان من را میپذیرید…؟

شما… م هری ز تأیید…

بر این اقرار و ایمان… میکشانید ؟

من از امروز می خواهم شما انوار را نصرت نمایم…

مرا بر این غلامی میپذیرید ؟

مرا در خادمی برمیگزینید ؟

چگونه خدمتی را…

شما از بنده میخواهید ؟

من از امروز… وقفی بر شمایم

و میخواهم تو را نصرت نمایم

برای نصرتی بس خالصانه

چه باید کرد… مادر ؟

شما از عالّینید…

ولی زآن عالّین نیست… این تن !

وَ همچون خاک زیر پایتان هم نیستم من…

شما ای بهترین بانوی عالم …

برای من به درگاه خداوند

شفاعت می نمائید…؟

شما پی ش خدای مالک ملک…

بسی مَرا و خیلی آبرو دارید… مادر …

پرنده محَو مادر بود… دیگر…!

و میگفتا که مادر …!

برای من شفاعت می نمائید…؟

شما از عالّی نید…

وَ حتّی خاک زیر پایتان هم نیستم من…

ولی از شوقتان مادر دعای ندبهام گردیده مسکن…!

خدایا سوختم من…!

خدایا سوختم من…!

خدایا سوختم من…!

خدایا…

اگر چه خاک زیر پای مادر نیستم من…

ز شوق نور مادر سوخت این تن…

دگر چیزی در این ظرف بدن نیست…

به جز اصل وجودم …

به جز نور عظیم تار و پودم …

مرا کوبید و کوبید…!

سپس له کرد و شد خاک…!

وَ زآن مشتی گرفت و گل نمود و کوزه ای ساخت…!

پرنده داشت… میتاخت…!

بتازید و بتازید…

به سوی نور زهرا

بتازید و بتازید و شب و روز

برای ملک مهدی یک زمینه ساز… باشید

اباالفضلی بتازید!؟ و برای فاطمه سرباز…! باشید…

بتازید و بتازید…

وَ چون اَلسّابقون ممتاز باشید

پرنده دور…! پرواز بود و داشت… میتاخت…!

نگاهش در! نگاه مادرش بود…

نگاه مادرش بس رازآلود…!؟

گمانم نو ر چشمش بازتر گشت

و زآن منظر! بسان روز میدید

بسی افراد بر کوهی در آن دشت…!؟

پرنده هم یکی زآن ذرّه ها بود…

سوار شانهی پ ر مهر مادر …!

تو هم بودی برادر…!

پرنده داشت… میدید…

که یک یک ذرّه ها می آمدند و می نمودند این تقاضا…

که مادرجان زمان آن رسیده…!؟

که من سبقت بگریم سوی دنیا…!؟

اگر امضا بفرمایی برایم !

تعهّد میکنم من میشتابم…!

عجیب است…!

پرنده داشت… میدید…!؟

تماشا مینمود از دور… این را…!

که هرکس آمد و از فاطمه خواست

و با او عهد بست و رفت دنیا

فراموشش شد و مشغول خود گشت…!

مگر یک عدّه ی محدود زآنها…؟

پرنده داشت… میدید

که روزی آمد و از مادرش خواست…!

که مادرجان گمانم نوبت ماست…!

گمانم وقت سبقت سوی دنیاست…!

محبّت میکنید امروز بر من…!؟

به من إذنی دهید و من بتازم !؟ تا شوم کابو س دشمن…!

و…

عجیب است…!

من از آغاز با او عهد بستم…

که در دنیا بتازم…

برای نصرت او …

بتازم سوی مهدی

بتازم سوی بر پا کردن ملک إلهی…

زمینه ساز و مَرای ظهور نور…! باشم…!

وَ چون مادر به هنگام نتیجه

کناری رفته و از دور…! باشم…!؟

عجیب است…!

من و تو از همان آغاز…! با او عهد بستیم…

بتازیم و بتازیم

و چون مادر بسوزیم و بسازیم…!

بسوزیم و بتازیم…!

به سوی ملک مهدی

خداوندا لَکَ الحَمد…

که عهدم را برایم باز کردی…!

خداوندا لَکَ الحَمد…

که با مادر مرا آغاز کردی…!

پرنده دور…! پرواز بود و داشت… میرفت…!

پرنده یک زمینه ساز…! بود و داشت… میرفت…!

دو چشمش باز و دیدش تیزبین بود

نگاهش موشکاف و ریزبین بود…

به سوی بهترین خوبان نظر کرد…

خداوندا لَکَ الحمد…

برای ماجرای اولیائت …!

که تو خوبان عالم را برای خود پر از اخلاص کردی…!

در این دنیای دون تا أبد پست !

عجب زهدی نشان دادند و رفتند

خداوندا لَکَ الحَمد…

که تو! آن را بر آنها شرط…! کردی

نگاهش سمت خوبی رفت و میدید

که او ساکن شده در نو ر مولا …!

بهشتی با قوای نور أسماء …

ولیکن خارجش کردند… زآنجا…!

عجیب است…!

چرا او زین بهشتش بی نصیب است…؟

پرنده سوی نو ر بَس عظیم سرزم ین پاک قرآن

نظر کرد…!

و مثل روز میدید آشکارا…

که در او لمَ نَجد عَزما…!

چه عزمی…!؟

همان عزمی که در خوبان بعدی موج…! میزد…

همان عزم أولوا الْعَزْمان عالم

همان خوبان بالاتر ز آدم

نگاهش جذب نو ر نوح گردید

پرنده داشت… میدید

که نوح آمد سوار  کشتی او…!

سوار کشتی نور…!؟

به یمن رحمت پروردگارش…

گذشت از سیل و آمد در بهارش…!؟

و هرکس مؤمنش بود…!

سوار کشتیش بود…!

وَ نا اهلان سراسر غرق گشتند…!

وَ زآن بالا معلم های عالم

به نا م نوح … طوفان را نوشتند…!؟

پرنده سوی ابراهیم چرخید

که إبْراهیمَ وَفّّا…!؟

چنان در تربیتها گشت از نور…!

که با او شد خلیلا…

وَ گفتا که شما بر مردمان باشید إماما…!؟

وَ زآن بالا معلم های عالم

به نامش تربیت را ثبت کردند…!؟

پرنده داشت… میدید

نگاهش رفت سوی نو ر موسی

عجیب است…!

چنان میتاخت این نور…! در نور…!؟

که شد باب عبو ر آن درخت نور بر نور…!؟

وگرچه پیش از آن هم اصل او چون چشمهای بود

کَلیم الله گردید…

پرنده داشت… می دید…!

سپس نوری ز بالا گشت جاری

عجب نوری است…! این نور !

ولی خیلی! عجیب است…!

ولادت نامه اش من غَیر أَب بود…!

وَ از مادر…! ولادت یافت عیسی

عجیب است…!

چرا من غَیر أَب بود…؟

گمانم چون سراسر بود مرا…!

وگر بینی ز آغازش در او چیزی ز خود نیست…!

وَ گر بینی به جز آن جسم پاکش

دگر خالی است از خویش…!

گمانم چون سراسر نو ر زهراست

وَ امّی بودنش در او هویداست…!

لذا من غَیرأب بود…

پرنده داشت میفهمید او را…!؟

عجیب است…!

پرنده فطرتاً از نور رَب بود..!

ولی او زابتدا من غَیر أَب بود…!

بسی آیات !؟ در او بود پیدا…!؟

سراسر نو ر مادر بود و مَ را…

پرنده داشت میدید آشکارا

بسی تأیید آن روح القدس را…!

خداوندا لَکَ الحَمد…

چه زیبا آفریدی ماجرا را

خداوندا لَکَ الحَمد…

که من هم ما رَأَیت تا أبد…! إلّا جََمیلا…!

پرنده دور…! پرواز بود و داشت… میرفت…

پرنده غرق مادر همچو یک سرباز… بود و داشت… میرفت…

نگاهش در! نگاه مادرش بود

و زآن منظر! دقیقاً داشت میدید

که رحمت یا همان مفهو م خورشید…

به سوی عمق عالم گشت جاری

چو بالا بود… نامش بود أحمد

عجیب است…!

معلم خود به سوی عمق آمد…!

وَ گفتا نام من باشد محمد

خدای مهربان نور خودش را…

درو ن جسم پا ک سیّدمان

رسول الله …

به سوی عمق آورد…!

خداوندا لَکَ الحَمد…

که با ب الله…!؟ می بارد از این مرد …!

خداوندا لَکَ الحَمد…

که غرق نور أحمد

مرا گفتی مسلمان محمّد

خداوندا لَکَ الحَمد…

که ما را با معارف آشنا کردی

خداوندا لَکَ الحَمد…

که با رحمت نظر کردی بر این ویرانه ی ما

و در نو ر حبیبت رشد کردیم

خداوندا لَکَ الحَمد…

که با انوار مادر

بسی منّت نهادی بر فقیران !

بیایید ای سراسر قطره های نور باران

به شکرانه بتازیم…

درو ن نو ر اقیانو س أحمد …

به سوی نو ر مولا …

به سوی اصل دریا …

بتازید ای عزیزان…

که در رحمت شویم از جنس زهرا …

پرنده داشت… میدید…

معلم در زمان بودنش در عمق دنیا

مرامش زندگی کردن بسا ن مردمان بود

دقیقاً مثل ما رفتار می کرد…

غذا میخورد و میخوابید ! چون ما

وَ هنگام خرید جنس و کالا

خودش بازار میرفت

به چوپانی برای کار میرفت…!

لبا س رزم میپوشید در جنگ…!

وَ همچون ما و با ما بود… یک رنگ…!

لذا با اینکه اصلش بود بالا

به ما میگفت مولا

که من هم یک بشر هستم به مانند شماها…!؟

خداوندا لَکَ الحَمد…

که بی منّت به ما منّت نهادی

چو در جسم محمد

وَ با صدقاً و عَدلا

درون این سرا جاری نمودی

تما م رحمتت را

شهادت میدهم ای بار إلها…

که او در او ج فضل است

پرنده دور…! پرواز بود و داشت… میدید

أتی شد أمر؟ بر او…!؟

حبیب ربّ عالم بود این نور

وَ زآن منزلگه دور!؟

برای حرکت عالم به سوی نو ر الله

به شکل جلوه ای پاک

درو ن عمق عالم آمده بود…

تلاوت کردن آیا ت بَ یّن …!

ز مرای محمد بود ممکن…!

بگو الله أکبر…

علی در او ج آیات است و برتر

که من آیات هالک برای رَبّ است

بگو الله أکبر…

یکی زآن آیه ها زهرای کبری است

رسول الله بود و کرد… ارسال…

یکی زآن جلوه های نور آن زهرای أطهر

همان ماءً طَهوری را که نامش بود کوثر

بگو الله أکبر…

و زهرا خود جَیع آیه ها بود…!

امامان نو  این نورند … ای دوست

اگر بالا بیایی خود ببینی

که نو ر آن امامان إلهی

سراسر جلوه هایی از رخ اوست …

چرا زهرای أطهر

درو ن جسم بانو جلوه گر شد… ای برادر…!؟

چرا در عمق عالم گشت مادر …!؟

چرا او حجَّة الله الحجَج بود…!؟

چرا روزی محمد گفت زهرا …

تویی أمّ أبیها…!؟

کلا م بی نظیر نو ر رحمت

خبر می داد زین اسرار بالا…!

ز این وصف وجود نورزهرا

بگو الله أکبر…

از این اسرا ر بی پایان مادر …

بگو الله أکبر…

پرنده داشت… میدید…

که آن پرودگارش…

در آن نو ر کتاب اهل بیتش

تمام اجر أحمد را مَودّت در قبال اهل بیتش ثبت کرده…

خداوندا لَکَ الحَمد…

که آنها …

همان راه به سوی تو … و رضوان ! تو بودند…

وَ هستند…

پرنده دور…! پرواز بود و داشت… می رفت…!

پرنده نو ر مادر بود و در او داشت… می دید…!

که خورشید …

گرفت آن روز؟ آن دست قمر را برد بالا…

پس از عمری دویدن

ر خ خورشید دیگر داشت می رفت

ولی اَ لحمد لله …

ز نورش در میان خلق می تابید یک ماه

پرنده خود درو ن نو ر مولا بود در راه…!

دو چشمش باز بود و داشت می دید…

که از مافوق تا مادون عالم

درو ن نو ر این نو ر عظیم است !

و مولامان صر اطَ المستقیم است

خداوندا لَکَ الحَمد…

که مولایم علی بود ! و علی هست…!

پرنده داشت… می دید

که هر چه هست زآن اوج !؟ تا عمق

همه إحصا شده در نور مولاست …

وَ عالم قَیّمَ ش این نو ر زیباست …!

تما م صادره های إلهی

به نحوی در طوافی دسته جَعی

به دو ر نو ر خورشید امام است…

وَ کعبه هم مثالی زین پیام است…

بگو الله أکبر…

کزین مولا در عالم نیست… بهتر

پرنده با صدای فاطمی گفت

خداوندا لَکَ الحَمد…

پرنده داشت… لَبیک میگفت…!

وَ نورش را درون نور مولا داشت… میشست…

پرندهای مهاجر بود و با لحن پدر میخواند آواز…

کبوتر با کبوتر باز با باز  !… کند همجنس با همجنس پرواز

پرنده دور…! پرواز بود و داشت… میدید…

که خورشید

گرفت آن روز! آن دست قمر را برد بالا…

وَ گفت ای ماسوا…! مَن کنت مَولاه

بدانید این علی بر اوست مولا…

خدایا وال مَن والاه

خدایا عاد مَن عاداه

پرنده داشت… میدید…

علی از ابتدای آفرینش

أمیرالمؤمنین بود…

علی بود و علی بود…

وَ بر عالم وَ آدم او ولی بود

در آن روز غدیر خم برادر…

تو گویی رونمایی شد از آن انوار برتر

سپس رحمت حکومت را برای فضل در عرش

بپا کرد…!

وَ ملک حق به نامش گشت… اعلام…

چو کامل گشت اسلام…!

سپس فرمود آن نور

که هرکس من نَ بیَّ م بر وجودش !

بدانید این علی باشد أمیرش…

سپس فرمود در پیش خلایق !

که نور رحمت و فضل

سراسر ریشه های یک درختند…!؟

وَ هر دو صادرهای از وجودند …

اَلا…! من با علی هر دو درخت واحدی! هستیم از نور…!

وَ جز ما سائر النّاس…

درختی سخت شَتّی است…!

پرنده دور…! پرواز بود و داشت… میدید…

سراسر نو ر خورشید است در ماه …!

وَ اصل هر دو با ب الله…!؟

همان اوج فضای نور لا یوصَف…!

پرنده دیگر از آنجا فراتر را نمیدید !؟

وَ میگفت…

شهادت می دهم او راست میگفت…

معلّ م زآنچه در آنهاست !؟ میگفت…

سپس آن دختر نورانیش را

برای همسری در زندگیّ پاک مولا …

به مولامان أمیرالمؤمنین داد…

پرنده داشت… میدید…

کز آن آغاز…! این انوا ر عالم …!

به هم بودند و با هم…!

علی شد پادشا ه م ل ک ظاهر…

و زهرا پادشاه ملک باطن…

عجیب است…!

که این انوا ر پ ر نور…

در این عمق جهان هم این چنین رفتار کردند…

وَ بعد از عقد و پیوند

علی پیوسته در میدان و ظاهر…!

علی بیرون منزل بود… ماهر…!

وَ زهرا هم چراغ و نور منزل…!

عجیب است…!

پرنده داشت… میدید…

رسول الله بود و نو ر مسجد…!

فقط بر او حلالش کرد ایشان …!

سپس سد کرد…! ابواب تمام اولین و آخرین را…!؟

مگر باب علی بن أبیطالب أمیرالمؤمنین را…!

وَ با قید ودیعه…!

تمام علم و حکمت را به او داد…

سپس فرمود با ما:

ألا! من شهر ع لمم…!

علی هم باب این شهر…!

سپس فرمود مولا

که هر فردی اراده کرد شهر و حکمتم را…!

فقط باید از این در!؟ وارد این شهر! گردد…!

خداوندا لَکَ الحَمد…

که ما را با علی همراه کردی!

خداوندا لَکَ الحَمد…

که ما را غر ق اقیانوس خورشید

ز باب ماه کردی…

پرنده داشت… میدید…

رسول الله میفرمود با او

تویی با من برادر…

تو هستی آن وصیّ و وارث من

تمام گوشت و خونت علی جان

ز لحَم و خون من باشد نمایان…!

پرنده داشت… میدید !

وَ میگفت…

شهادت میدهم او راست… میگفت

معلّم زآنچه در مولاست میگفت !؟

علی بود و علی بود

دگر دوران غوغای ولی بود…!

فضای عمق عالم گشته از نورش بهاری

وَ گشته نعمت تام…

به سوی سرزمین عمق جاری

بنا بود…

که از مرای او اشرا ق نور! آغاز میگشت…!

وَ با ب م لک حق هم باز میگشت…!

بنا بود او زمین را چون بهشتی غرق در این نور میکرد !

سراسر باب نعمت بود این مرد

ولی افسوس… افسوس…

که آنهایی که در روز غدیر خم سراسر عهد بستند

پس از رحلت زدند آن را شکستند !

سراسر یا حسادت یا حماقت

درون آن جَماعت موج میزد

مگر سلمان و مقداد و ابوذر

وَ برخی شیعیان خوب دیگر…

علی هم کرد امضا…!

لیاقت نیست اینجا…!

وَ کوثر رفت بالا…!؟

خدایا وای… بر ما…!

خدایا وای… بر ما…!

خدایا وای… بر ما…!

سپس قرآ ن پ ر نور…

ز مردم گشت بس دور…!

در نَعمات هم مسدود گردید…!

پرنده داشت… میدید…

ولی مولایمان بس مشفقانه

شب و روز

کنار امّت پیمان شکن بود…

معلّم بود دلسوز…!؟

سپس طبق مفاد عهد ایشان

زمان رحلت آن سیدمان

درون عمق عالم ماند و رَ زمید !

وَ در راه خدا بسیار… جنگید

چو نا اهلان عالم را به حق خود ! رسانید

که حق با او و او با حق قرین است

وَ کشتن هم به دست او چنین است !

سپس دوران ایشان هم قضا گشت…

وَ أش ق الاولین او را ز کین کشت

پرنده هر دو دستش بود یک مشت…!

وَ سوی انتقامش داشت… میتاخت…!

چو در دل داشت… میگفت…!

چرا این مردم ناپاک نامرد

به امر سیّ دمان بس جفا کرد…!؟

نه در ح ق خود مولا

نه در ح ق گلش زهرا

وَ نه نسبت به هادی بعد هادی

فقط کشتند و کشتند…!

وَ برخی را اسیر و مابقی را…

بسی آواره کردند

خدایا وای… بر ما…

برای ماجرای این… أطایب

ز اهل بیت مولامان محمد

وَ مولامان علی بن أبیطالب

بسی باید بگریند…!

سراسر… گریهمندان !

بسی باید ن دای ندبه نالند…!

تمام ندبه گویان !

بسی باید ز چشمان اشک ریزند…!

تمام اشکریزان !

بسی باید ز دل ضَجّه برآرند…!

تمام ضجّه کیشان !

بسی باید بنالند و بسوزند…!

تمام سوزمندان !

بسی باید ز جان فریاد سازند…!

همه فریادخواهان !

پرنده با تمام سرعت خویش

به سوی عمق عالم بود… راهی…

فرود آمد درون عمق دنیا…

نگاهی کرد و با لحنی چو زهرا

ندا أَ ینَ الحَسَن داد…!؟

نیامد پاسخی…! آه…!

نگاهی آن طرف کرد…!

وَ با اشک غم و فریاد جان سوز…

ندا أَ ینَ الح س ین فاطمه داد…!؟

نیامد پاسخی…! آه…!

» ؟… کجایی ای حسین آرام جانم «

کجایی ای تمام نو ر قلب بیکرانم…!؟

کجایی مظهر حبّ الهی…!؟

یقین دارم به سوی فاطمه تو شاهراهی…!

کجایی ای سراسر نو ر مادر ؟

ز حبت پیکرم گردید پَرپَر…!

ز وصف حبّ تو میسوزم ای نور…!

چرا زین قاصدک ها گشتهای دور…!؟

حیاتم ! حرکتم ! عشقم تویی تو …!

سرآغاز و سرانجامم…! تویی تو …!

تو رفتی پس چرا من بر زمینم…!؟

کجایی آفتاب سرزمینم …!؟

عزیز فاطمه سویم نظر کن…

ز حبّت آتشم را بیشتر کن…

من از مادر به سویت میشتابم…!

نگاهم کن شعاعی زآفتابم …!

عجیب است…!

پرنده در هوای جست و جویش داشت… میسوخت…

وَ زاین سوزش تمام خل ق عالم را سراسر داشت میافروخت…!

دوید و سوی دیگر را نظر کرد…!

وَ با فریاد جان سوز…

ندای أَینَ أَبنا ء الحسین فاطمه داد…!؟

نیامد پاسخی ای دا د بیداد…!

کجایید اولیای فاطمی بوی …؟

کجایید ای سراسر جلوه های فاطمی روی …؟

خدایا أینَ أقما ر المنیرَه…؟

کجا هستند… انوا ر المضیئَه…؟

کجایید ای تماماً بهترین انوار مادر …؟

جها ن بی شما… جایی برای ماندن من نیست دیگر…!

خداوندا تو شاهد باش مولا…

که امروز آمدم دنیا…!

ولی نیست…!

خداوندا تو شاهد باش… مولا…

که گشتم…

وَ دیدم…

که اهل بیت مولامان محمد نیست… اینجا !

خدایا آمدم اینجا ! وَ لیّ نیست…

دگر فهمیدم این دنیای نامرد…!

سرا جلوه های فاطمی نیست…!

پرنده باتَحسس در فضای مهدویت  .

برای سیر در آینده برخاست

تَوَکَّل ت عَلی الله…

وَ گفتا… حَسبنَا الله

که او نعمَ الوَکیل است…

پرنده داشت… میدید…

که با نورش به سوی نور و فرداست…!

به سوی نور زهراست …!

کجایی نور زهرا …؟

کجایی جلوه ی زیبای مولا ؟

کجایی طالب خون خداوند …؟

کجایی نور قلبم بر رخت بند…؟

کجایی ای سراسر نو ر احمد ؟

کجایی یوسف بنت محمد ؟

کجایی ای امید آفرینش ؟

کجایی آفتاب عقل و بینش ؟

کجایی قطرهی ابر وجودم ؟

کجایی ای تمام تار و پودم…؟

کجایی جلوه ای از نور باران ؟

کجایی زندگی بخش بیابان ؟

تو ا بن رحمةً للعالمینی …

تو فرزند صراطَ المستقیمی …

تو فرزند خدیجه أمّ مادر …

کجایی جلوه ی زهرای أطهر …؟

پدر با مادرم باشد فدایت…

بیا مولا که جانم را سپر کردم برایت…

تمام پیکرم هم زیر پایت…

کجایی نور زهرا ؟

کجایی جلوه ی زیبای مولا ؟

چرا من باشم امّا تو نباشی…!؟

چو مادر من نباشم تا تو باشی…!

پرنده سوی فردا… داشت… میگشت…

خدایا مهدیم کو…!؟

تمام هستیم کو…!؟

سراسر خو ن جاری در رگم اوست …!

تمام نور و روح و پیکرم اوست …!

پرنده داشت… میسوخت…

ندا آمد ز بالا…

همیشه بود… مهدی …!

همیشه هست… مهدی …!

وَ خواهد بود… مهدی …!

یقین دارم خدایا…

ولی ای کاش او میبود با ما…!

ولی ای کاش میدانستم اکنون…

به جسمش در کدامین سرزمین است ؟

درون کوه رَ ضوی است…؟

وَ یا در غیر آنجاست…؟

کجایی نور زهرا …؟

کجایی جلوه ی زیبای مولا …؟

پرنده ضجّه ! میزد…

بسی سخت است بر من…!

خلایق را ببینم

وَ چشمم نور جسمت   را نبیند…

بسی سخت است بر من…!

که من در اوج آرامش بگردم…

وَ تو   در اوج بَلوی…!

خدایا رحم فرما…

بنَفسی…!

که نور غایبی که نیست خالی از وجود ما…! تو هستی…!

ب نَفسی…!

همان نور جدایی که زما هرگز جدا نیست…!

تو هستی…!

ب نَفسی…!

تویی آن آرزویی که درون نور هر مرد و زن مؤمن نشستی…!

تویی آن آرزو… مولا …

و بر یادت فَحَنّا…!

ب نَفسی…!

تویی آن صاحب عزّی که هرگز لا یسامی…!

ب نَفسی…!

تو هستی آن أَ ثی ل مَد مولا …

که هرگز لا یجاری…!

ب نَفسی…!

که تو نعمات دیرین خدایی…!

و مانندی نداری…!

بنَفسی…!

که تو ) آنگونه غرقی در شرافت…!

که میگویم محال خلق باشد

مساوی با وجودت…!

کجایی نور زهرا ؟

کجایی جلوه ی زیبای مولا ؟

خدایا رحم فرما…

و در روز فرج تعجیل بنما…

ب نَفسی أنتَ یا مَولای…

خدایا تا به کی باشم در این دشت…

بسی آواره و دنبال مولا …!

خدایا رحم فرما…

ظهورش را بسی تعجیل بنما…

کجایی نور زهرا ؟

کجایی جلوه ی زیبای مولا ؟

پرنده با صدایی غرق فریاد…

و با لحن سراسر ضجّه اش آواز میداد…

بسی سخت است بر من…!

که از غیر تو پاسخ بشنوم…! وای…!

ب نَفسی أَ نتَ یا مَولای…

بسی سخت است بر من نور زهرا …!

سخن گفته شوم از غیر مولا …!

بسی سخت است بر من…!

شب و روز از فراقت من بگریم

خلایق هم فراموش و رهایت کرده باشند…!

بسی سخت است بر من…!

که بر تو آنچه جاری گشته جاری است…!

نه بر آنها و نه بر پیکر من !

پرنده ضجّه میزد…!

بود آیا معینی که مرا یاری نماید…!؟

و طولانی کنم با او… عَویلَ و البکاء را…!

بود آیا جَزوعی…!؟

که من یاری کنم با زاریش وقتی که تنهاست…!

بود آیا در این شهر…

کسی کو در دو چشمش خار باشد…!؟

و بر من زین غم خار دو چشمم یار باشد…!؟

بود راهی به سویت نور مادر ؟

که من نایل شوم بر دیدنت یک روز زآن در…!؟

خدایا کی شود این نو ر بیتاب

ز نور چشمه های نور سیراب…!؟

خدایا تشنهای چون مرده گشتم…!

به رویم میگشایی نهر شیرین گوارایی ز آن آب…!؟

خدایا کی شود این دیده روشن…؟

به نور روی آن کابوس دشمن !

خداوندا کجا آن نور زهراست …!؟

که صبح و شام… ما گردش بگردیم…!

کجایی نور زهرا ؟

تو خواهی دید… آیا ؟

که ما انوار…! گرد نور زیبای وجودت …!

سراسر در طواف نور…! باشیم

و میبینیم… آیا ؟

که تو با آن قوای بینظیرت…

مازات عظیمی بر تمام دشمنان حق مادر میچشانی…!؟

چنانکه کلّ دشمن

سراسر محو و بس نابود… گردند

و در ملک عظیم اهل بیتی …!

همه ، انوار و در انوار او ! با هم بگوییم…

خداوندا لَکَ الحَمد…

که تو پروردگار عالمینی…

پرنده داشت… میگفت…

خداوندا… تویی کَشّاف هر کَرب و بَلایی…!

و من با سیل اشک و غرق زاری

به سویت میشتابم… به ر یاری…

که تو بر ما س وا…! پروردگاری…

به فریادم برس…! ای منجی فریادخواهان…!

به فریادم برس ای رَبّ یاران…

پرنده دور…! پرواز بود و داشت… میدید…

پرنده هر دو چشمش باز… بود و داشت… میدید…

وَ زآن بالا خبر میگفت با ما…

عجیب است…!

دعای ندبه هم زهراست …! ای دوست…

چرا که قطره در دریاست…! ای دوست…

عجیب است…!

رفیقم پیش از این میگفت با ما…

که عالم پ ر شده از نو ر زهرا …!

شهادت میدهم او راست… میگفت…

پرنده زآنچه در زهراست …! میگفت…!

خداوندا چه زیبا آفریدی ماجرا را…

خدایا… ما رَأیت در وجود …! إلّا جََمیلا…!

خداوندا لَکَ الحَمد…

به ما سرباز م ل ک حق شدن را یاد دادی…!؟

خداوندا لَکَ الحَمد…

به سوی تو… حنیفانه ! درون نور مادر پَر زدن را یاد دادی…!

خداوندا لَکَ الحَمد…

به ما امّی ! شدن را یاد…! دادی…!؟

پرنده دور…! پرواز بود و داشت… میرفت…!

پرنده همچو مادر راز…!؟ بود و داشت… میرفت…!؟

خداوندا… لَکَ الحَمد…!؟

خداوندا… لَکَ الحَمد…!؟

خداوندا… لَکَ الحَمد…!؟

و صل الله علی سیدنا محمد و آله الطاهرین و عجل فرجهم 

ایتابلهسروشآپارات

همچنین ببینید

اظهارات جدید اوکراین درباره ارتش اجاره‌ای این کشور «از 50 کشور سرباز داریم»

افسران و مزدورانی از آمریکا، فرانسه، انگلیس و آلمان در ارتش اوکراین

پرواز

خوشا بحال پسر

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.