قسمت سوم :
بادی بهاری شروع به وزیدن کرد، و بر دست و روی او بوسه میزد.
به سمت زمینش رفت، چشمانش به خاکی افتاد که خوشههای گندم از درون آن زبانه کشیده بودند.
تبسمی کرد و با خود گفت: چقدر زیباست ماهم خاکی در دستان مبارک ابو تراب امیرالمؤمنين (علیه السّلام) باشیم، تا از عمق جان ما، آن چیزی که میخواهند، پرورش دهند.
پس از ساعاتی کار کردن، خستگی در جانش جا خشک میکند. دست از کار میکشد و به سمت آن درخت حرکت میکند، مقداری آب مینوشد، و در زیر سایه آن درخت و در حالی که به آن تکیه داده است به خواب عمیقی فرو می رود.
در خواب خانمی را میبیند که مانند مادری مهربان، از او مراقبت میکند، برای او غذا میآورد، او با دیدن این خانم گویی تمام خستگیهایش به یک باره رخت بر میبندد و میرود.
او میخواهد از آن خانم بپرسد که نام شما چیست؟ اما در همان لحظه با شنیدن صدای دلنشین اذان ظهر از خواب بیدار میشود.
به اطرافش نگاهی میاندازد، آستین هایش را بالا میزند، و با آن آب زلال و گوارا وضو میگیرد…
اما هنوز در فکر آن خانم است که او که بود؟!!
چقدر مهربان بود…
وسایلش را جمع میکند و سمت مسجد میرود، در راه با خود زمزمه میکند : چقدر زیباست عاشقانه به سوی نماز حرکت کنیم.
صلواتی هدیه به مادر مهربان (سلام الله علیها) میفرستد و وارد مسجد میشود.
“اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم”
در بین نمازگزاران دنبال دوست خود میگردد، اما او را نمیبیند، در صف نماز جماعت میایستد و نمازش را اقامه میکند.
سر به سجده میگذارد و به یاد دوستش می افتد و مناجاتی را زیر لب با خدای خود زمزمه میکند:
خداوندا، رئوفا، ما ضعیفان در راه مانده را دریاب و قلب خلیفهی خود امام عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) بیانداز که ما را بکار بگیرد و تعلیم و تربیت خاصّه خود را شامل ما نیز بفرماید.
خداوندا به ما رحم کن، ما محتاج تو هستیم، ما به تو نیاز داریم، کمکمان کن، دستمان را بگیر، و هرگز رهایمان نکن و ما را برای خودت بخر…
سر از سجده بر میدارد، تسبیح را در دست میگیرد و تسبیحات حضرت زهرا (سلام الله علیها) را میگوید، پس از اتمام تسبیحات، بر میخیزد و به سمت خانه حرکت میکند.
پس از اینکه به منزل میرسد، همسرش از او استقبال گرمی میکند و پس از خوشامد گویی او را به سمت سفرهی غذا دعوت میکند.
بعد از غذا کمی استراحت میکند و به حیاط می رود، سرش را به سمت آسمان بلند میکند، چشمانش به خورشید زیبا و نورانی میافتد، با خود میگوید: در زیر نور خورشید لجن هم استحاله میشود، ای کاش ما خود را در معرض نور ولی امرمان و مولایمان قرار دهیم.
نور حرکت دارد… جریان دارد… چقدر خوب است پیوسته در معیّت نور باشیم، همراه نور باشیم، همنشین نور باشیم…. و جریان داشته باشیم… سریان داشته باشیم.
به انتهای حیاط میرود و شیر آب را باز میکند، تا باغچه کوچک کنار حیاط را آبیاری کند.
بوی نم خاک و بوی یاس تمام فضای حیاط را دلنشین میکند.
در کنار حوض مینشیند، به یاد سخن دوستش میافتد، به یاد کلمهی مادر مهربان (سلام الله علیها)
اشک در چشمانش حلقه میزند و میگوید : مادر… مادر… مادر… ،مادر مهربانم ایکاش فرزند خوبی برای شما باشم
مادر جان! ما بسیار محتاج محبتهای مادرانه شما هستیم.
مادر جان کاری کنید که هر کس ما را میبینید جلوهی شما را ببیند.
گرم مناجات با مادر مهربان (سلام الله علیها) بود که صدایی توجّه او را به خود جلب کرد، سرآسیمه به سمت به کوچه میرود، آرام آرام صاحب صدا نزدیک تر می شود.
پایان قسمت سوم، ادامه دارد…
ف. گرجی (خادم)