عمار بن موسی گفت: به همراه امام صادق (علیهالسّلام) به مسجد فضیخ رفتیم، حضرت فرمود: ای عمّار، این فرو رفتگی در این زمین را میبینی؟
گفتم: آری. فرمود: همسر جعفر (همان که بعدها همسر امیرالمؤمنین (علیهالسّلام) شد) در این مکان نشسته بود، دو فرزند وی از جعفر نیز در کنار وی بودند، اسماء گریست، آن دو گفتند: مادر، چرا گریه میکنی؟
اسماء گفت: برای امیرالمؤمنین (علیهالسّلام) گریه میکنم، آن دو گفتند: برای امیرالمؤمنین گریه میکنی ولی برای پدرمان گریه نمیکنی؟ !
اسماء گفت: آنگونه که میپندارید نیست، به یاد ماجرایی افتادم که امیرالمؤمنین (علیهالسّلام) در این مکان برایم تعریف کرد، به یاد آن ماجرا که افتادم اشکم جاری شد.
آن دو پرسیدند: چه ماجرایی؟
اسماء پاسخ داد: من به همراه امیرالمؤمنین (علیهالسّلام) در این مسجد بودم، حضرت فرمود: این فرو رفتگی در زمین را میبینی؟ گفتم: آری.
فرمود: من و رسول خدا (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) در این مکان نشسته بودیم، حضرت سرش را بر دامنم نهاده به استراحت پرداخت تا اینکه به خواب رفت، وقت نماز عصر فرا رسید، نتوانستم سر حضرت را از دامنِ خویش بلند کنم؛ زیرا میترسیدم سبب آزار حضرت گردد، تا اینکه پس از پایان یافتن وقت نماز پیامبر (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) بیدار شد، رو به علی (علیه السّلام) نمود و فرمود: ای علی، نمازت را خواندهای؟
گفتم: نه، فرمود: چرا؟ گفتم: نخواستم شما را اذیت کنم. پیامبر (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) از جا برخاسته و رو به قبله نمود، آنگاه هر دو دست را به دعا بلند کرد و چنین گفت: خدایا، خورشید را به جایگاه نماز عصر برگردان تا علی نمازش را بخواند.
خورشید به قدری بالا آمد که وقت نماز عصر شد، من نمازم را خواندم.
كافي (ط – دار الحديث)، ج۹، ص: ۲۷۸
عِدَّةٌ مِنْ أَصْحَابِنَا، عَنْ سَهْلِ بْنِ زِيَادٍ، عَنْ مُوسَى بْنِ جَعْفَرٍ، عَنْ عُمْرِو بْنِ سَعِيدٍ، عَنِ الْحَسَنِ بْنِ صَدَقَةَ، عَنْ عَمَّارِ بْنِ مُوسى، قَالَ: دَخَلْتُ أَنَا وَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ عَلَيْهِ السَّلَامُ مَسْجِدَ الْفَضِيخِ، فَقَالَ: «يَا عَمَّارُ، تَرى هذِهِ الْوَهْدَةَ؟». قُلْتُ: نَعَمْ. قَالَ: «كَانَتِ امْرَأَةُ جَعْفَرٍ- الَّتِي خَلَفَ عَلَيْهَا أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ عَلَيْهِ السَّلَامُ- قَاعِدَةً فِي هذَا الْمَوْضِعِ، وَ مَعَهَا ابْنَاهَا مِنْ جَعْفَرٍ، فَبَكَتْ، فَقَالَ لَهَا ابْنَاهَا: مَا يُبْكِيكِ يَا أُمَّهْ؟ قَالَتْ: بَكَيْتُ لِأَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ عَلَيْهِ السَّلَامُ، فَقَالَا لَهَا: تَبْكِينَ لِأَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ، وَ لَاتَبْكِينَ لِأَبِينَا؟ قَالَتْ: لَيْسَ هذَا لِهذَا وَ لكِنْ ذَكَرْتُ حَدِيثاً حَدَّثَنِي بِهِ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ عَلَيْهِ السَّلَامُ فِي هذَا الْمَوْضِعِ، فَأَبْكَانِي. قَالَا: وَ مَا هُوَ؟ قَالَتْ: كُنْتُ أَنَا وَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ فِي هذَا الْمَسْجِدِ، فَقَالَ لِي: تَرَيْنَ هذِهِ الْوَهْدَةَ؟ قُلْتُ: نَعَمْ، قَالَ: كُنْتُ أَنَا وَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ قَاعِدَيْنِ فِيهَا إِذْ وَضَعَ رَأْسَهُ فِي حَجْرِي، ثُمَّ خَفَقَ حَتّى غَطَّ، وَ حَضَرَتْ صَلَاةُ الْعَصْرِ، فَكَرِهْتُ أَنْ أُحَرِّكَ رَأْسَهُ عَنْ فَخِذِي، فَأَكُونَ قَدْ آذَيْتُ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ حَتّى ذَهَبَ الْوَقْتُ وَ فَاتَتْ، فَانْتَبَهَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ، فَقَالَ: يَا عَلِيُّ، صَلَّيْتَ؟ قُلْتُ: لَا، قَالَ: وَ لِمَ ذلِكَ؟ قُلْتُ: كَرِهْتُ أَنْ أُوذِيَكَ، قَالَ: فَقَامَ وَ اسْتَقْبَلَ الْقِبْلَةَ ، وَ مَدَّ يَدَيْهِ كِلْتَيْهِمَا، وَ قَالَ: اللَّهُمَّ رُدَّ الشَّمْسَ إِلى وَقْتِهَا حَتّى يُصَلِّيَ عَلِيٌّ، فَرَجَعَتِ الشَّمْسُ إِلى وَقْتِ الصَّلَاةِ حَتّى صَلَّيْتُ الْعَصْرَ، ثُمَّ انْقَضَّتْ انْقِضَاضَ الْكَوْكَبِ».