سرخط خبرها
خانه / صراط عشق / روایت مردی که مُرد اما زنده شد

روایت مردی که مُرد اما زنده شد

خندید و شیشه‌های مغازه را نشانم داد: «بفرما، اینم مغازه‌ی آقا محمود بافنده‌کار؛ رسیدیم.» راسته‌ی بازار شلوغ بود و کرکره‌ها تا نیمه، بالا اما مغازه‌ی آقای بافنده‌کار سرحال و ترگل و ورگل بین آن همه شلوغی می‌درخشید، با یک کاغذ چاپی بزرگ که تَنگ شیشه‌های براقش چسبیده بود و رویش نوشته بودند «شهید زنده!»

نه نور خورشید می‌پاشید توی صورتم و نه آسمان، آبیِ آنچنانی بود و نه حتی عطر گل و چه‌چه بلبل می‌آمد. یک روز کاملا معمولی و کسل‌کننده با آدم‌هایی که برای یک لقمه نان حلال به جان خیابان‌ افتاده بودند و تا می‌توانستند عرض و طولش را می‌دویدند.

آویزان شدم به چادرش: «کی می‌رسیم؟» خندید و شیشه‌های مغازه را نشانم داد: «بفرما، اینم مغازه‌ی آقا محمود بافنده‌کار؛ رسیدیم.» راسته‌ی بازار شلوغ بود و کرکره‌ها تا نیمه، بالا اما مغازه‌ی آقای بافنده‌کار سرحال و ترگل و ورگل بین آن همه شلوغی می‌درخشید، با یک کاغذ چاپی بزرگ که تَنگ شیشه‌های براقش چسبیده بود و رویش نوشته بودند «شهید زنده!»

دزفولی

مغازه جای سوزن انداختن نداشت و داخلش با بیرون خیلی توفیر داشت اما رنگ صورتی دیوارش جالب بود؛ یک حس نشاطِ الکی می‌انداخت به جانت و بیخود سرخوش می‌شدی. نشستیم روی صندلی‌ها. حاج محمود، فارسی را با گویش شیرین دزفولی صحبت می‌کرد و یک لبخند صمیمی ته صدایش بود. سرم را تا زیر گوش مریم نزدیک آوردم: «ریتم صحبت‌هاش که تند میشه متوجه نمیشم» دستم را گرفت: «نگران نباش، من هستم

جوان

حاج محمود پلک‌هایش را روی هم انداخت و برگشت به خیلی دور؛ به چند دهه پیش، یعنی دهه شصت. آن هم طوری که متوجه شدم روحش دیگر در میان ما نیست، چون عمیق و با جزئیات تعریف می‌کرد. استکان چای را برداشت. حرف‌ها گل کرد: «جنگ. جنگ. جنگ. هزار سال بگی جنگ یعنی چی و از هزار نفر هم بپرسی بی‌فایده است. میدونی چرا؟ چون جنگو فقط اونایی میفهمن که به خوردِ گوشت و پوست و استخونشون رفته باشه؛ یعنی ما دزفولیا.

هشت سال مُردیم و زنده شدیم. من فقط نوزده سالم بود. اما اندازه‌ی یه مرد شصت ساله درد چشیدم. الآن که من برات تعریف بدم تو تصور میکنی؛ یعنی تلاش میکنی تا دردو توی ذهنت ببینی اما اون روزا من دردو چشیدم. مادرم دردو چشید. پدرم. خواهر‌ها و برادرهام. همسایه‌ها. همه، مزه‌ی درد ته دهنِمونه.

فکرش رو بکن نشسته باشی دور سفره‌ی ناهار. بعد یکهو یه خمپاره‌ی چند متری از گوشه‌ی سقف بیفته وسط سفره‌تون. حالا اگر عمل می‌کرد که هیچ. می‌مُردیم و مرگ، حقه. اما سر و رو خاکی. تکه‌های آجر توی لباس‌ها. خون فواره می‌زنه از پیشونی. و یه خمپاره که عمل نکرده و ما بهش زل زدیم. این از هزار تا مرگ هم بدتره. مرگ تدریجیه خانم، زجر تدریجی.»

ترس شهادت

دست‌هایش را توی هم گره کرد و سرش را پایین انداخت: «آدم که نمی‌تونه راست راست راه بره و هر وقت دشمن تو سرش زد بگه تشکر! نتونستم این شرایطو تحمل کنم. رفتم و توی مسجد پاسداران، اسممو برای بسیجی شدن نوشتم. اون موقع بسیجی بودن برو و بیایی داشت. خیلی باید از خودت درستی و اخلاص نشون می‌دادی تا افتخار این عنوان نصیبت می‌شد.

بچه‌های دیگه هم بودن. هیجده، پونزده و حتی ده ساله. بیست و چند ساله‌ها رفته بودن خط مقدم. ما رو هم نگه داشته بودن اینجا که خانم‌ها دست تنها نباشن. اما همیشه بهم برمی‌خورد. می‌نشستم پَرِ چادر حاج خانم به گلایه که: «مگه من مرد نیستم؟» هنوز خاطرم هست. حاج خانم لب می‌گزید و می‌زد روی پام: «این چه حرفیه ننه؟ از مرد هم مردتری.» اما این حرفا به کَتم نمیرفت. باید میرفتم جبهه و مادر به هیچ صراطی، مستقیم نمیشد. میترسید شهید بشم.»

امام خمینی

تعارف داد «چایتون یخ کرد»، گفتیم «تشکر، باشه برای بعد» اما فقط وقتی که قند را برداشتیم خیالش راحت شد و ادامه داد: «میگفتم ننه، موعد سربازیم رسیده؛ خودش رو به نشنیدن میزد. تا اینکه امام حرف زدن. گفتن «نمیشه که همه‌ی شهدا از کمیته و بسیج باشن؛ ارتش هم بیاد به میدون جهاد و بسم الله بگه.» رادیو رو گذاشتم زیر گوشش. اونم با بغض و اشک می‌شنید. بعد انگار که دل کنده باشه، بدون اینکه نگاهم کنه گفت «برو!» من هم رفتم. حرف امام سند بود برامون. مادرا هم اینجوری چشم بستن و پاره‌های تنشونو راهی کردن.

ظهر بود. دستش رو کشیدم و بوسیدم. با گریه. هُلم داد: «مرد که گریه نمیکنه. برو خدا به همرات. این همه عمر گفتم یا حسین اما به وقتش شمر شدم. حرمله شدم. برو مادر تا یزید نشدم!» صورتم به پهنا اشک و لبخند بود. سریع دویدم تا خودمو معرفی کنم. دهم خرداد سال شصت بود. وقتی که رسیدم گفتن «غیبت خوردی» فکر میکردن از ترسم بوده که نیومدم سربازی. اون موقع اونقدر غرور داشتم که هرچی خواستم بگم «ننه‌ام نمیزاشت بیام» دلم رضا نداد. سکوت کردم. اونا هم به حکم اینکه بُزدلم گفتن «حالا که با پا خودت اومدی سربازی قبول، اما بزار جنگ تموم شه، پدرتو درمیاریم.»

.

.

جبهه

گوشی را نزدیک آورد تا عکس‌هایش را نشانمان دهد: «من که چیزی از این گوشی جدیدا سر در نمیارم، شما ببین می‌تونی عکسا رو پیدا کنی» توی گالری، خط مقدم بود. جبهه بود. پر از آدم‌هایی خاکی با لباس خاکی و صدای تیر و ترکش و گلوله. سرم را بلند کردم به سوال: «شما که رفته بودین خدمت سربازی؛ چی شد از خط مقدم و عملیات فتح‌المبین سردر آوردین؟» خندید و سر تکان داد: «سربازی بهانه بود که خودمو به خط مقدم برسونم. بچه‌ی فرز و زبر و زرنگی بودم. یه جا بند نمی‌شدم. اینقدر خودمو تو دل فرمانده‌ها جا دادم که رسیدم به عملیات، به فتح‌المبین.

بمب و خمپاره مثل نقل و شرینی می‌پاشید رو سر همشهریام. دزفول، عروسی خون و گلوله بود. بی‌غیرت بودم اگه می‌خواستم به فکر تنم باشم. روزی که رسیدم خط، آرپی‌جی‌زن می‌خواست بره مرخصی. چپ رو نگاه کن، راست رو نگاه کن، کسی نبود. پریدم جلو: «سلام علیکم برادر، من هستم» اون بنده‌ی خدا هم نپرسید «کی هستی؟ از کجا اومدی؟ اصلا چقدر حالیته؟» آرپی‌جی رو تحویلم داد و رفت. نگاه آرپی‌جی کردم. هر دومون با هم غریبه بودیم. آرپی‌جی‌زن قبلی هنوز زیاد دور نشده بود. پریدم روی موتور و چند متر آنطرف‌ترِ خط یقه‌اش کرد‌م: «برادر، یه توضیحی درباره آرپی‌جی میدی؟»

نگاهم کرد. نگاه عاقل اندر سفیه. فهمید رکب خورده و من تازه‌کارم. دستش رو گذاشت روی شونه‌ام: «مطمئنی میخوای آرپی‌جی‌زن شی؟» نگاهی به آسمون انداختم. سرخ بود از گلوله. همه جا بوی گوشت سوخته و استخون شکسته میداد. با تمام وجود کوبیدم روی سینه‌ام: «مطمئنم برادر»؛ برگشتم خط. زدند و زدم. آدم که مضطر بشه مغزش کار میکنه. دستم کم‌کم روون شد. چشمامم عادت کرد. همه چیز به نفع ما بود تا دو روز قبل از عملیات فتح‌المبین. اونجا دیگه ورق‌ها برگشت.»

فتح المبین

رهگذرها از پشت شیشه‌های بلند مغازه سر و چشم می‌گرداندند و حاج محمود به اشاره‌ی سر و گردن سلام میداد. مریم به طرفش برگشت: «مگه دو روز قبل از عملیات چی شد؟»

نفس عمیقی کشید، به عمق زخم‌هایش: «دو شب قبل از عملیات فتح‌المبین بود. عراقیا خطو گرفتن. محاصره شدیم. چشم چشمو نمی‌دید. گروه گروه و مثل مور و ملخ ریختن روی سرمون. کم کم بین من و هم‌رزمام فاصله افتاد. برای یه لحظه با خودم گفتم «انا لله و انا الیه راجعون» و پشت خاکریز مچاله شدم تا عراقیا برسن سر وقتم و یا تیر خلاص بزنن یا اسیرم کنن. فقط دوازده نفر بودیم و هر کدوممون یه طرف. نمیدونستم چه بلایی سرشون اومده که یهو صدای الله و اکبری رو از فاصله‌ی نه خیلی دوری شنیدم. انرژی گرفتم و دوباره بلند شدم. خودم برای خودم رجز میخوندم. یه تنه خطو نگه داشتم. دو تا اسیر هم گرفتم. یه افسر و یه سرباز.

احسان، بچه تهرون بود. داوطلب اومده بود جبهه. رفیق صمیمی شدیم. خیلی لوتی بود. برا خونواده‌ام اون شبو اینطور تعریف کرده که: «تا به خودمون اومدیم دیدیم شب شده و فقط از صدای شکافتن هوا با گلوله‌ها بود که میدونستیم هنوز زنده‌اییم و توی این دنیا. دوازده نفر بودیم که خطو نگه داشتیم اما اونقدر هجوم زیاد و شدید بود که مدام بینمون فاصله می‌افتاد تا جایی که دیگه همدیگه رو ندیدیم.

دور خودمون می‌چرخیدیم. جاهامون حتی با دشمن هم قاطی شده بود. از پشت سنگر دویدم بیرون. محمود حق برادری به گردنم داشت. نون و نمک همو خورده بودیم تو جبهه. تا یه جایی رو سینه‌خیز رفتم اما وقتی سایه‌ی رزمنده‌ها رو دیدم با خوشحالی ایستادم و به سوال فریاد زدم: «محمود کجاست؟ اونو ندیدین؟» یهو سلاحاشونو رو به من گرفتن. هُری دلم ریخت. چهره‌هاشونو نمی‌دیدم. چند قدم عقب رفتم: «مگه شما خودی نیستین؟» همونطور که فریاد میزدن «ایرانی، ایرانی» به رگبارم بستن. تمام دست‌هام پر از گلوله شد. گرمای چکیدن خونو روی پاهام حس می‌کردم اما فقط می‌دویدم، مثل پرنده‌ای که بال‌هاشو شکسته باشن. محمود هم نبود.»

شهادت

صندلی را کشیدم جلو؛ وجودم برای پرسیدن این سوال پر از هیجان شده بود. خیلی حرف است که از یک آدم زنده بپرسی «از روز شهادتتون برامون میگید؟» دستی به سرش کشید و با بغض به یک نقطه‌ی دور خیره شد: «قیامت بود. هر قدم که جلو می‌رفتم پام به سر و و صورت و دست هم‌رزمام میگرفت. مثل برگ خزون روی زمین می‌افتادن و خونشون روی خاک تکثیر می‌شد. احساس کردم روحم به گلو رسیده. تمام سرم فریاد شده بود. جرم ما چی بود؟ اینکه مسلمون بودیم؟ اینکه انقلاب کردیم؟

موج انفجار محاصره‌ام کرده بود اما فقط جلو می‌رفتم تا اینکه انگار که همه‌ی تیرها یکهو فرو بریزن و تانک‌ها سنگ‌کوب کنن، گوشم سوت کشید. ایستادم. من بودم و تک‌تیرانداز عراقی. روبه‌روی هم. چشم تو چشم هم. اون دستش رو گذاشت روی ماشه. من هم دستم رو گذاشتم و وقتی ماشه‌ها رو چکوندیم دیگه متوجه نشدم چی شد. فقط احساس می‌کردم اونقدر سبک شدم که مثل یه پر کاه دارم میرم بالا و بعد مثل یه کوه اونقدر سنگین شدم که کوبیده شدم به زمین و تمام تنم متلاشی شد. من مُرده بودم!»

.

مرگ

یک لیوان آب ریخت و شروع به خوردن قرص‌هایش کرد، نه یک قرص و دو تا که کرور کرور قرص. دست‌هایش می‌لرزید: «یکی ازهم‌رزم‌ها سوار نفربر بوده. روی هم افتادن بچه‌ها و شهادتشونو می‌بینه. دلش نمیاد پیکرهاشونو رها کنه. میگه با خودم گفتم «اینا چشم انتظار دارن. چشم به راه دارن. تا جایی که قوت دارم شهدا رو بلند میکنم و برشون میگردونم عقب.» منم میندازه تو نفربر. خورد و خاک‌شیر شده بودم. بدونِ حتی یه نقطه‌ی سالم توی بدنم. تا اینکه وقتی میرسن عقب و میخوان شهدا رو تخلیه کنن یهو نفس میکشم و گرمای نفسم میخوره به دستاشون. از بین جسدها بیرونم می‌کشن و منتقلم میکنن تهران. من تا اون موقع هم هنوز بیهوش بودم. بیمارستانای تهران پُر. از اونجا دوباره منتقلم میکنن اصفهان. بیمارستان دکتر علی شریعتی. اونجا بود که دوباره به دنیا برگشتم.

چیزی یادم نمیومد. بدنم سِر شده بود. انگار که دست و پا و سر نداشته باشم. دکتر چشمامو باز کرد: «هیفده‌تا ترکش، دو تا گلوله‌ی کاری و بینهایت موج؛ پسر جون، تو چندتا موج دیدی که همه‌ی استخونات شکسته؟» این جمله را که گفت درد پیچید توی وجودم. انگار که یک بمب ساعتی گذاشته بودن توی امعا و احشا و استخونام و هر یه ساعت، هزار بار می‌ترکید.

اون روزها هیچ‌کس رو نمی‌شناختم، حتی خودم رو. تنها خاطره‌ای که خاطرم مونده دردهای عمیقه و داییم، که بعد از گشتن کل ایران منو تو اصفهان پیدا کرده بود. مبارز انقلابی بود. پیرو خط امام. امامو از حرفای اون شناختم. وقتی به هوش اومدم توی اتاق بود. گفت: «منو میشناسی؟» زبونم سنگین شده بود، پلک‌هامو با زور باز کردم و نگاهش کردم، آشنا بود و غریبه! گفتم: «میدونم آشنایی و برای دیدنم اومدی اما…» خندید و سر تکون داد: «الحمدلله الحمدلله.»

خبر شهادت

صدایش می‌لرزید: «احسان زخمی بود اما خودشو به خونمون رسوند. حاج خانم گفت «خبر شهادتتو اون آورد.» دیده بود چطور جنازه‌مو سوار نفربر کردن و بردن عقب. با گریه میکوبید روی سرش که «محمود شهید شد.» خونواده‌ام چهل و پنج روز، تمام ایرانو دنبال جسدم گشتن. همه فکر میکردن محمود شهید شده اما من برگشتم چون لیاقت شهادتو نداشتم و گرنه با اون همه مجروحیت و خونی که ازم رفته بود چرا باید زنده می‌موندم؟»

دستی به زانویش گرفت: «کشکک زانو ندارم، دردش که بزنه، نفسم بند میاد اما خوشحالم از این درد؛ هر وقت تنم بلرزه از این یادگاریای جا مونده از جنگ، میکوبم رو زخمام و این شعرو زمزمه میکنم که «هرکه در این بزم مقرب‌ترست، جام بلا بیشترش می‌دهند»؛ ولی این شعر دلخوشیه خانم، اگه مقرب بودم که باید منو با خودشون می‌بُردن اون بالا؛ نه؟»

بلند شدم و به کاغذهای «شهید زنده‌»ای که همشهری‌هایش از روی محبت روی شیشه مغازه‌اش چسبانده بودند نگاه کردم: «حاج محمود، شما همین الآنم مثل شهدا عزیزی، می‌بینی مردم چطور دوستتون دارن؟ ما هر کجا که رفتیم تعریف شما رو دادن، تعریف شجاعت و دلاوریتون.» آرام شروع کرد به گریه: «من هنوز توی جنگ جا موندم؛ گاهی تو خیابون دارم راه میرم که موج منو میگیره، که تصویر ترکیدن زانوی دختر سه ساله میریزه توی چشمام، که صدای تقلای زنِ زیر آوار با یه بچه‌ی توی بغلش گوشمو پر میکنه اما وقتی می‌دوم تا نجاتش بدم یه آپارتمان روبه‌روم می‌بینم و بعد مغازه‌ها و پاساژ‌ها و ماشین‌‌ها و مردمی که در رفت و آمدند.

گاهی با خودم میگم «بس کن محمود، جنگ تموم شده، ببین مردم چطور زندگی میکنن، همه چی آرومه، امنیت هست، بمب نیست» اما جنگ هیچ‌وقت تموم نمیشه خانم. لااقل برای ما رزمنده‌ها. تمام روح و جسم ما جنگه. تیره. ترکشه. گلوله‌ست. ما برای حفظ امنیت و ناموسمون جنگیدیم. منتی نیست اما کاشکی نمی‌موندیم. کاشکی نمی‌موندیم. کاشکی نمی‌موندیم، چون روی زمین هوا خفه‌ست، سنگینه. آسمونو نگاه کن، اون بالا خیلی آبیه، خیلی قشنگ، خیلی خیلی قشنگ؛ اونا دست منو نگرفتن، من هزار ساله که خیره به آسمونم، هزار سال. اینقدر که بالاخره یه روز دلشون به حالم بسوزه و دستمو بگیرن و به جای شهید زنده روی مغازه‌ام بنویسن شهید محمود بافنده‌کار

ایتابلهسروشآپارات

همچنین ببینید

سرداری که زنده زنده توسط داعش سلاخی شد

ويدئو/ سردار عوض شهابی فر

ماجرای علی خدادادی شهید زنده

ويدئو/ ماجرای بسیار جالب از کسی که ۳۵ سال همه فکر می کردند شهید شده

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.