سرخط خبرها
خانه / صراط عشق / معرفت / شورای نویسندگان / نفسی لک الفداء یا اماه / بچه های شهر غریب

نفسی لک الفداء یا اماه / بچه های شهر غریب

بسم الله الرحمن الرحیم

از زمانیکه در کتابی خوانده بود اسب امام حسین ص عصر عاشورا تنها به خیمه باز می گردد صبر و قرار نداشت، به یاد عهد و پیمان فراموش شده آدمیان با امامشان به دنبال راهی می گشت

تا مانند دیگران بدعهد و بی وفا نباشد نسبت به امام و صاحب خود.

هرچه داشت رها نمود، از درس و زندگی و امکانات و هر آنچه برایش مهم می نمود گذشت و به راه افتاد،

او خود را مسافری می دانست که در کاروانسرای دنیا دل به چیزی نمی بندد،

کوله ای سبک برداشت و به جست و جوی او شروع به حرکت نمود.

سالها و سالها گشته بود، از این شهر به آن شهر ، از این روستا به آن روستا تا گمشده خویش را بیابد

ولی نتوانسته بود،

اینک خسته و رنجور در شهری غریب ایستاده بود و نمی دانست به کجا پناه ببرد،

گرسنه بود و سختی راه توانش را ربوده بود،

نگاه خسته اش رو به آسمان چرخید، خدایا………،

او به خدایش همواره امید داشت،

حتی در سخت ترین لحظات زندگیش لحظه ای خود را از رحمت خدا بیرون ندیده بود،

می دانست خالق مهربانش اورا به حال خود وانمی گذارد،

حس می کرد به مقصود نزدیک شده است.

رهگذری با کنجکاوی اورا نگریست،

گرد راه بر سر و صورتش نشسته بود و حالتش، غربتش را آشکار می نمود،

رهگذر گفت در این شهر کریمه ای زندگی می کند که مسافران غریب را پناه می دهد،

به منزلش برو، از تو پذیرایی خواهد کرد و راه را نشانت خواهد داد.

غریبه به راه افتاد

پاهایش توان نداشت،

به سر کوچه ای رسید،

انتهای کوچه دری چوبی بود که با دیواره های کاهگلی احاطه شده بود ،

بوته های انبوه یاس از بالای دیوار به داخل کوچه آویزان شده و عطر آن فضارا پر نموده بود،

باران نم نم می بارید و بوی خاک باران خورده خستگی را از تن به در میکرد،

ایستاد و تماشا کرد،

خانه حس آرامش و امنیت را به او منتقل می کرد.

ساعتی بعد خانمی در حالیکه چادری بلند بر تن داشت و صورتش را با آن پوشانده بود به خانه نزدیک شد،

در را گشود و به درون خانه رفت؛

غریبه نگاه کرد، صدای خانم او را به داخل خانه دعوت نمود،

با تعجب به در خانه نزدیک شد،

پیش رویش حیاطی با صفا بود با حوضی در میان و درخت انبوهی که پذیرای پرندگان شده و صدای شادشان فضای خانه را پر کرده بود.

با اجازه صاحب خانه وارد حیاط شد،

میل داشت دست و صورت خود را در آب زلال حوض بشوید،

مشتی آب بر صورت ریخت انگار با هر مشت آب وجودش تطهیر می شد.

به داخل خانه رفت،

خانم مهربان برایش سفره ای آراسته بود،

بر سر سفره نشست و لقمه ای بر دهان گذاشت،

این خانه همه چیزش رنگ و بوی خاصی داشت،

انگار این طعام بوی بهشت می داد.

صدای خانم را شنید:

هر وقت دوست داشتی به این خانه بیا، درِ این خانه همواره بروی تو باز است ،

من خود از تو پذیرایی خواهم کرد.

غصه در دل غریبه رخنه نمود،

او که جایی برای رفتن نداشت،

احساس می کرد این جا همان مکانی است که سالها در جست و جوی آن سرگردان بوده و ره پیموده!

حال به کجا برود؟

در همین حال بود که شنید: می توانی همین جا بمانی!

غریبه احساس شعف می کرد،

مدتی بود اهلی این خانه شده بود،

تا بحال خانم مهربان را ندیده بود ولی نگاه ایشان را احساس می کرد،

در این خانه نوری بود که وجودش را دگرگون کرده بود،

او به راهنماییهای خانم گوش فرا می داد

و هر چه بیشتر خود را هماهنگ می کرد از خود رهاتر می شد،

رفته رفته از بند نفس جدا می شد،

انگار تعلقات دنیایی یکی پس از دیگری از دست و پایش به اذن الله گشوده می شد،

او از زمین فاصله گرفته و رو بسوی آسمان در حال پرواز بود،

دیگر حال و هوای زمینی ها برایش غریب می نمود،

دستی مهربان او را از  رجس ها و ناجوری ها پاک نموده و تطهیر کرده بود،

او آسمانی شده بود، انگار در این بیت، حی شده بود،

در این خانه مرتفع شده بود.

آن روز خانم مهربان حال غریبی داشت،

قصه فرزندان شهیدش را برای غریبه تعریف نمود

و قصه آخرین فرزندش که در انتظار یاورانی راستین بود تا قیام نماید و حق را در عالم برپا نماید.

غریبه رشد یافته بود،

در خانه خانم مهربان بزرگ شده بود،

می بایست به جامعه باز گردد،

زمان انجام وظیفه فرا رسیده بود،

باید به عهدش وفا می کرد،

باید به دنبال مهدی فاطمه عج حرکت می کرد

و دیگران را به عهد فراموش شده شان یادآور می شد،

پس از مدتها تعلیم و تربیت زمان حرکت فرا رسیده بود،

باید از آن خانه دل می کند و روانه جامعه غفلت زده می شد.

خانم مهربان ندا داد: از فاطمه س با فاطمه س برای مهدی فاطمه س

دل غریبه قرص شد،

او هرچه داشت از خانم مهربان گرفته بود،

سالها بود که این گونه بود، همه چیزش از خانم  مهربان بود،

وجودش، تربیتش، علمش و نورش، چگونه می توانست از ایشان جدا شود؟

جدایی از ایشان برایش انتهای همه چیز بود،

باشنیدن این جمله از دهان ایشان خیالش راحت شده بود،

این یعنی با او ادامه راه را طی کردن،

یعنی دست در دست او داشتن،

یعنی به دنبال او حرکت کردن، او در این مسیر تنها نبود.

زمان سفر رسیده بود،

غریبه باید خانه را ترک می کرد و آنچه فرا گرفته بود را به دیگران می آموخت،

او مامور شده بود دست مشتاقان و محبان زهرایی را بگیرد

همان طور که حضرت زهرا س دست اورا گرفته بود،

او خانم مهربان رادر حالی، در لحظه ای، و به نگاهی، دیده بود

و از آن نگاه نورانی و آسمانی، مطالب خدایی می جوشید، مطالبی کم یاب و گران بها،

آنان که گهر شناس بودند می فهمیدند که قدر این مطالب چقدر است.

از خانه بیرون آمد،

آخرین نگاهش بر حیاط باصفای خانه ثابت ماند،

دل کندن سخت بود،

سرش را پایین انداخت و به راه افتاد،

در دل خدارا شکر می کرد که با خانم مهربان طی طریق می کند

و در مسیر سخت پیش رو تنها نمی باشد،

به هر کجا که می رفت نگاه ایشان را احساس می کرد،

به هر شهری که پا می گذاشت عده ای دوست داشتند اورا همراهی کنند،

انگار نوری را که خداوند از طریق خانم مهربان در وجود او به ودیعه گذاشته بود را حس می کردند،

آنها مشتاق آن نور بودند،

انگار دست مهربان افراد را از هر شهر و مکانی به سمت او می کشاند.

اکنون تعدادشان زیادتر شده بود،

افراد با اخلاق ها ، گویش ها و تربیت های گوناگون و با یک وجه مشترک،

همه دوست داشتند فدای مهدی فاطمه س باشند،

دوست داشتند برای او زندگی کنند به یاری او بشتابند و در رکابش جان دهند،

بچه ها از اقصی نقاط کشور به آن گروه کوچک پیوسته بودند و سودای امام غریبشان را در دل داشتند،

آنها چشم به نور خانم مهربان داشتند، جذب نور شده بودند

و آرزو داشتند روزی از پوسته خاکی که حجاب بین آنها و خانم مهربان بود رها شوند،

هرکدام پرتوی نور کوچکی شوند متصل به خورشید وجود خانم مهربان،

آنها همه چیزشان خانم مهربان شده بود،

بچه هایی که عاشق شده بودند ، عاشق آن نور آسمانی

و دوست داشتند همه به فدای آن نور شوند،

فدای فاطمه س فدای مهدی فاطمه عج،

بچه ها در جست و جوی امامشان حرکتی را آغاز نموده بودند ،

بچه های فاطمه س، بچه های شهر غریب

نفسی لک الفداء یا اماه، یا زهرا س،

جانمان به فدای شما، این جان کم قیمت و حقیر،

چگونه از شما قدردانی کنیم که چشمان مهربانتان را بر تمامی اشکالات ما بستید و با مهربانی که فقط در وجود شما می توان یافت ما را گرد خورشید وجودتان جمع کردید،

 یا اماه خود از بضاعت اندک و ناقابل ما چیزی در خور مهدیتانعج بسازید،

چیزی که ارزش فدا شدن داشته باشد

تا ما در روز قیامت رویمان بشود در روی مهربان شما نگاه کنیم و خجل و شرمنده نباشیم .

 

طهورا

آبان 96

ایتابلهسروشآپارات

همچنین ببینید

تأملی درباره آیه ۱۱۱ سوره طه

مدام احساس در محضر بودن را در خود مراقبت و تقویت کنیم

استغفار _ شب پنجم ماه رمضان

بگو أَسْتَغْفِرُاللهَ

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.