سرخط خبرها
خانه / صراط عشق / اربعین / در محضر او/ قسمت دوم

در محضر او/ قسمت دوم

بسم الله الرحمن الرحیم

قسمت دوم

بخش چهارم: حرکت

با عجله دنبال انجام کارهایش افتاد! باید گذرنامه اش را تمدید می کرد! با سرعتی عجیب همه کارهایش رو به راه شد! او دستی را احساس می نمود که کارهایش را یکی پس از دیگری ردیف می کرد!

شب هنگام پس از دوندگی های روزانه فرصتی برای خلوت باخود پیدا کرد! کربلا زیاد امن نبود، شاید سفرش بی بازگشت باشد! پس کاغذ و قلمی برداشت و شروع به نوشتن وصیت نامه کرد.

خدا را شکر کرد، بدهی و قرضی به کسی نداشت! اندوخته کوچکی در بانک داشت که به مادر بخشید جهت کارهای خیریه! اهل اذیت و آزار دیگران نبود! احساس سبکی می کرد، اگر بر نمی گشت!!!؟

قیافه محزون مادر و پدرش جلوی چشمش آمد، دوستانش! چقدر ناراحت می شدند! از فکر ناراحتی آنها اشک از گوشه چشمانش سرازیر شد! میدید که مادرش از حال رفته و کمر پدرش خموده گشته! حال برای خود می گریست! از حالتش خنده اش گرفت! محیط دانشگاه از جلوی چشمش رد شد! برای آینده اش نقشه ها کشیده بود! باید از تمام دل بستگی ها رها می شد! فهمیده بود باید دل بکند، یادمولایش افتاد که هنگام عزیمت به کربلا فرموده بودند: هرکس دل از دنیا کنده و آماده لقاء خداوند شده ما را همراهی نماید.

تا بحال معنای این جمله را درست درک نکرده بود، حال که می بایست برای سفری شاید بی بازگشت آماده می گشت بهتر متوجه حس و حال این جمله می شد! برای کوچ کردن می بایست از تمام آنچه که او را به دنیا منگنه کرده بود رها می شد!

نفسش در تکاپو بود تا با دلایل منطقی که از هر نظر باعقل جور در می آمد او را از رفتن منصرف نماید! ولی اتفاقی که در دلش افتاده، غریب بود!!!! میلی عجیب به رفتن! او باید می رفت، به سمت امامش، باید همه چیز را رها می کرد، انگار کسی او را صدا میزد! آیا از میان شما کسی هست تا مرا یاری نماید؟

ترس در وجودش دوید! خدایا مرا از کسانی قرارمده که صدای کمک خواهی امامش را می شنود و لبیک نمی گوید!

بخش پنجم: سلوک

جلوی چشمان متعجب مادر و پدرش کوله ای سبک بست و مهیای سفر شد! خودش هم باور نمی کرد!

مادرش با تعجب گفت: پسر جان یک دفعه کجا راهی شدی؟ چه شد که صد و هشتاد درجه چرخیدی؟ مگر همین تو نبودی که تا پریروز این ماجرا را بی منطق می دانستی؟

نمی دونم مادر! خودم هم نمی فهمم! انگار چیزی درونم تغییر کرده! دلم به شدت میل کربلا کرده!

باشه! خوب ماهم دوست داریم کربلا به پابوس اماممان ع برویم ولی در یک فرصت مناسب! نه در این شلوغی! نه دراین شرایط خطرناک! دعا کن به حق این ایام عزیز عراق از شر تکفیری ها پاک سازی شود همه با هم برویم!

جوابی برای مادرش نداشت! عقل و منطقش با مادرش هماهنگ بود ولی آنچه درونش زبانه می کشید عقل و منطق حالیش نمی شد! هنوز این حس را فهم نکرده بود! یعنی فرصت نکرده بود آن را بشناسد فقط با دست پاچگی کارهایش را انجام داده تا راهی شود، چیزی او را به سوی مولایش می کشید و او توان مقابله با آن را نداشت!

مادر راضی باش! نمی توانم بمانم! دیگر قرار ندارم! باید بروم!

مادر و پدر به شدت نگران بودند! کربلا امنیت نداشت! هردم اخباری از ناامنی و انفجار می رسید، آنها دلهره جگر گوشه شان را داشتند ولی حال او را نمی فهمیدند! او تغییر کرده بود!

مادر با اضطراب قرآن را بالا گرفت، از زیر قرآن رد شد، پدر و مادرش را بوسید و به دنبال ندای درونش به سمت کربلا حرکت کرد، کوله اش سبک بود! پیامک خداحافظی هم برای دوستانش فرستاده بود! وصیتش را هم نوشته بود، دیگر کاری نمانده بود!

احساس پرنده ای را داشت که از قفس رهایش کرده اند، هنوز گیج بود، پرنده ای که مدت ها در قفس مانده به اسیر بودن عادت می کند! پرواز را فراموش می کند! او می بایست از زمین کنده می شد! هنوز این اتفاق برایش نیفتاده بود!

سوار اتوبوس شد و کنار پنجره نشست تا بتواند بیرون را تماشا کرده و مرغ خیالش را پرواز دهد، اکنون فرصتی داشت تا با خود خلوت نماید و اتفاقات درونیش را بررسی کند.

سر و صدای عده ای توجهش را جلب نمود، روی گرداند تا منبع آن را ببیند، عده ای جوان دانشجوی شلوغ سوار اتوبوس شده و در حال شوخی و خنده دنبال جا می گشتند تا مستقر شوند، در دل دعا کرد آدم بی سر و صدایی کنارش بنشیند!

پسر جوان لاغر اندام با ریشی کوتاه و ظاهری ساده! به نظر می رسید ریاست گروه را بر عهده دارد، از همه پر سر و صدا تر و خندان تر! دوستان را سر و سامان داده و خودش تک مانده بود، به انتهای اتوبوس نزدیک شد: اخوی این جا ، جای کسی است؟

آه از نهادش برآمد: نه! اصلا حوصله این آدم پر شر و شور را نداشت!

جوان با خوشحالی کوله اش را بالای اتوبوس جاسازی کرد و نشست، دستش را به سمت او دراز نمود: کوچک شما عطا!

با او دست داد، خوشبختم!

تنهایی؟       بله !     با جواب کوتاه دوست داشت به او حالی کند که حوصله برقراری ارتباط ندارد!

جوان لبخندی زد و گفت: دوست داشتی با ما باش!

ممنون !      سرش را به سمت پنجره چرخاند و مشغول تماشای بیرون شد!

اتوبوس پر شده بود، بلاخره راننده آمد  با ذکر صلوات حرکت آغاز شد.

صدای نوحه دلش را به سمت امام حسین ص کشاند:

دلتنگی یعنی حال من     دلتنگی سخته واسه اون که هوایی میشه    دلتنگی یعنی کربلا     دلتنگی بغض تو صدا       دلتنگی یعنی نوکرت کربلایی میشه!

دلش تنگ شد!

از انرژی و تکاپوی عطا در عجب بود، دائم در حال انجام کاری بود، از مسافران پذیرایی می کرد، نوحه می خواند، با دوستانش سینه میزد، کسی نیاز به کمک داشت فورا از جا می پرید، ولی در هر حال لبخند صورتش را ترک نمی کرد!

کم کم خستگی بر او غلبه نمود، چشمانش بسته شد.

ادامه دارد…………..

ایتابلهسروشآپارات

همچنین ببینید

برنامه مولا برای ایران چیست؟

در زمانی که آمریکا وعده گرسنگی به ایران داد با طوفان آتشی به راه افتاد و یک ایالت را ۸ ساعته خاکستر کرد... در عربستان و کویت و اردن سیل به راه افتاد.. اسرائیل به غزه حمله کرد و دوروزه شکست خورد..

مناجات باخدا

خدایا آیات تو برایم جلب توجه می کند.. چقدر زیبا آیات خود را به ما می نمایی..

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.