سرخط خبرها
خانه / صراط عشق / متون / حکایت فرهنگ از گلستان سعدی

حکایت فرهنگ از گلستان سعدی

 

بازرگاني را ديدم كه صد و پنجاه شتر بار داشت وچهل بنده خدمتكار. شبی در جزيره كيش مرا به حجره خويش در آورد، همه شب نيارميد از سخنهای پريشان گفتن كه:
فلان انبارم به تركستان است و فلان بضاعت به هندوستان و اين قباله فلان زمين است و فلان چيز را فلان، ضمين…
گاه گفتی: خاطر اسكندريه دارم كه هوايی خوش است.
باز گفتی: نه كه دريای مغرب مشوش است. سعديا سفری ديگرم در پيش دارم آن كرده شود، بقيت عمر خويش به گوشه ای بنشينم.
گفتم: آن كدام سفر است؟
گفت: گوگرد پارسی خواهم بردن به چين كه شنيده ام قيمتی عظيم دارد و از آنجا كاسه چينی به روم آرم و ديبای رومی به هند و فولاد هندی به حلب و آبگينه حلبی به يمن و برد يمانی به پارس و از آن پس، ترك تجارت كنم و به دكانی بنشينم.
انصاف ازين مالیخوليا چندان فرو گفت كه بيش طاقت گفتنش نماند.
گفت: ای سعدی تو هم سخنی بگوی از آنها كه ديده ای و شنيده ای.

گفتم:

آن شنيدستی كه در اقصای غور
بار سالاری بيفتاد از ستور
گفت چشم تنگ دنيا دوست را
يا قناعت پر كند، يا خاك گور

ایتابلهسروشآپارات

همچنین ببینید

آهنگ/برآمد باد صبح و بوی نوروز

به کام دوستان و بخت پیروز

شعر/کبکی به دهن گرفت موری

حکایت/ می‌کرد بر آن ضعیف زوری

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.