سرخط خبرها

زکات نماز

 قسمت اول:

در محله ای زندگی می کرد که در نزدیکی آن کوچه باغی بود.

دوران کودکی اش در این کوچه باغ بازی می کرد!

و قریب به سی سال در ایام بزرگسالی، هنگام رفتن به محل کار، از آن کوچه باغ عبور می کرد!

در یکی از روزها، هنگام عبور از آن کوچه، نگاهش به سردرِ باغی افتاد که روی آن نوشته شده بود:

 عاَلمِ نماز!

او بارها و بارها از آن کوچه باغ عبور کرده بود، ولی تاکنون آن نوشته را ندیده بود!

به سمت درب رفت، درب چوبی باغ را باز کرد و به آرامی به درون باغ سرک کشید. کسی دیده نمی شد.

از آنجائیکه با گذشت سی سال هنوز شخصیت بچه گانه ای داشت، به خود اجازه داده بود وارد باغ شود! وارد آن باغ شد. در نگاه اول مانند هر باغ دیگری بود که تا از آن دیده بود.

پر از طراوت و تازگی، و مملو از میوه های مختلف.

ذهن و فکر او ، با اینکه وارد باغ شده بود اما ناخودآگاه روحش به بیرون باغ کشیده می شد.

روزمره گی و مشکلات، اوقاتش را پرکرده بود و گه گاه مانع لذت از باغ می شد.

از طرفی نیز زیبایی های باغ او را به قسمت های مختلف می کشید و قسمت به قسمت باغ برایش جلب توجه میکرد!

در میان میوه های مختلف، میوه درختی بود که توجه او را بیشتر به خود جلب کرد.

با دیدن محصول آن درخت بیاد وصول مطالباتش افتاد!

مطالباتی که از یکی از مشتریان می خواست و مدت طولانی بود پرداخت نشده بود.

دستش را به سمت میوه آن درخت برد. آنرا از شاخه جدا کرد و مشغول خوردن آن شد.

پس از گذشت مدتی که از هوای مطبوع درون باغ نیز استفاده کرده بود، با روحیه ای شاد و سرشار از انرژی از باغ خارج شده، به سمت محل کارش حرکت کرد.

بیرون باغ دیگر از آن طراوت درون باغ خبری نبود!

اما عجیب تر میوه مخصوص آن درخت بود که توجهش را جلب کرده و خاطره لذت بخشی را در وجودش قرار داده بود!

فردای آن روز در محل کار باخبر شد که ده میلیون از مطالباتش وصول شده!

با وصول این مطالبه، چه دلهایی در شب عید شاد می شدند.

چه پدرانی از شرمندگی خانواده هایشان درمی آمدند.

لذت این خبر آنقدر زیاد بود که طعم آن میوه را در وجودش زنده کرد.

بار دیگر طعم آن میوه را احساس کرد و توجهش به سمت آن باغ جلب شد.

آیا این ماجرا اثر آن میوه بود؟!

اگر چنین باشد این چه باغی است؟

چه بسیار از آن کوچه باغ گذر کرده بود ولی از ویژگی آن باغ باخبر نشده بود!

خیلی ها در آن محل زندگی می کردند اما چرا آن باغ تا به حال برای کسی از اهالی محل جلب توجه نکرده بود؟ چرا کسی از آن حرفی نمی زد؟

وقتی پاسخ سوالاتش را همچون قطعات پازل کنار هم چید، متوجه شد که ویژگیهای آن باغ برای هر کسی آشکار نیست!

خودش نیز تا قبل از آن، سَردرِ باغ را ندیده بود، در حالیکه بارها از آن کوچه باغ عبور کرده بود!

عالَمِ نماز!؟

عالَمِ نماز، حقیقتاً یک عاَلم دیگر بود!

گویا عالَمی با قوانین خاص خودش و متفاوت با قوانین بیرون باغ…


 

قسمت دوم:

وقتی به خود آمد خود را که در محل کارش دید.

از آن کوچه باغ تا محل کارش راه زیادی نبود.

همینطور که مشغول کار شد، در انتظار وقت استراحت بود که مجدداً سری به باغ بزند!

بالاخره این فرصت بدست آمد؛

فوری سراغ آن درخت رفت، هر چه نگاه کرد میوه آن درخت را ندید!

گویا محصولات باغ، هر بار به نوعی ظاهر می شد، با طعمِ خاصی که حتما بر گرفته از خاصیتی ویژه بود!

محصولاتی که تجربه ی آنرا در گذشته نداشت، ولی هر دفعه، جاذبه یِ بیشتری در او ایجاد می کردند!

چگونه ممکن است هر بار میوه های آن یک طعمی داشته باشد؟

چه کسی این باغ عجیب را ایجاد کرده؟

پرورش دهنده این باغ کیست؟

هر که هست حقیقتاً جای ستایش دارد!

سبحان ربی العظیم و بحمده…

او نیز با میوه های باغ همصدا شده بود و با دیدن میوه ها به گذشته یِ خود سفر می کرد،

در خیال خود می دید که در دوران طفولیت است.

دورانی که هیچ توان دفاعی نداشت و در معرض خطراتی بی شمار بود!

اما در صحنه های مختلف زندگی، کسی همچون مادری مهربان دست او را می گرفت و نجات میداد.

آری سالهای سال کسی دست او را گرفته، و پیوسته از او مراقبت کرده، تا به این سن رسانده بود.

خدا را شکر، او یک مربی داشت! کسی که در بزرگسالی نیز به گونه ای او را در مسیر زندگی اش هدایت می کرد، تا که از این باغِ زیبا سر درآورده بود!

وه چه خوب مربی و پرورش دهنده ای داشت!

لذا هر طرف را نگاه می کرد آثارش را می دید.

کل باغ اثر مربی بود وگویا محصولات باغ، با طراوت و پختگی خود، یکصدا رب شان را صدا می کردند!

سبحان ربی العظیم و بحمده… سبحان ربی الاعلی و بحمده…

او نیز در حالیکه در باغ حرکت می کرد با آنها همصدا شده بود…

عجیب بود! هر بار که این عبارات را می گفت، یک حس شادی و شعفی خاص در وجودش موج میزد!

حال، فقط واژه ی رب و مربی برایش جلب توجه میکرد…

لذا به جز واژه ی رب، نمی خواست به چیزی در باغ فکر کند یا ببیند!

گویی مدتهاست در این عبارات الهی ساکن شده است…

گویا همیشه اهل این باغ بوده و مدت کوتاهی برای انجام کاری به بیرون باغ رفته بود و حال باز گشته!

در این مدت کوتاه چنان با واژه ی رب انس گرفته بود که دوست نداشت به انتهای باغ برسد…

اما بالاخره این باغ نیز انتهایی داشت و مجبور بود از آن خارج شود…

وقتی از باغ خارج می شد مدتی محو اتفاقات درون باغ بود و لحظاتی طول می کشید تا با محیط بیرون باغ ارتباط گیرد!

دیگر لذت فهمِ واژه ی رب آنچنان او را محو خود کرده بود که تا مدتها هر وقت به داخل باغ می آمد گویا جز حس رب چیز دیگری نیست! و آن لحظات چه حس زیبا و دلنشینی داشت…


 

قسمت سوم:

هنوز از لذت طعم این محصول سیراب نشده بود که طعم لذت حمد نیز بر آن اضافه شد!

آری او در عاَلمِ نماز برای رسیدن به عباراتی که این واژه ها در آن باشد بیتابی می کرد تا آنها را با همه وجود بیان کند، و بر جان نشاند…

بعد از مدتی ناخودآگاه، بر روی این دو واژه به فکر فرو رفت!

تاکیدِ کلام الحمدللهِ رب العالمین… سبحان ربی الاعلی و بحمده… و …

این واژه ها چنان دل او را ربوده بود که این احساسات به بیرون باغ و در زندگی روزمره اش سرایت کرده بود و همگان با تعجب به او می نگریستند! گویی به شخص جدیدی می نگرند…

گه گاه در طول روز، در منزل، در محل کار، و حتی در مسیر رفت و برگشت به محل کار، دست از همه چیز می کشید و لحظه به لحظه احساسات زیبایش را در دل ثبت می کرد…

حال دیگر، بسیار در خلوت خود به مناجات با خدا کشیده می شد، که در این سالهای اخیر چه بسیار تغییرات مثبتی را از جانب خدا را در خود می دید و حتی نزدیکانش هم با افتخار به او یاد آور می شدند…

تغییراتی که نه از روی استحقاق، بلکه خداوند بی منت، و از باب رحمتش عطا کرده بود…

شعف و شادی حاصل از نعمات این باغ و تأثیر آن در زندگی روزمره اش آنقدر به چشمش بزرگ می آمد که گاهی از خدا سؤال می کرد:

 خدایا تو چکار کردی؟!

پروردگارا دوست دارم با صدای بلند به همگان فاش بگویم:

مدام خود را در محضرِ خالق مهربانم حس می کنم! و یک طعم آرامشِ غیر قابل وصفِ با خدا بودن در وجودم نشست کرده و مدام می جوشد و همه وجودم را در می نوردد…

ای بندگانِ خدای مهربان! شما هم بیایید از بابِ در محضر بودن با رب العالمین، تجربه و بهره ببرید…

خدایا فضایی که از باب رحمتت برایم قراردادی گویی ماهیت تک تک سلولهایم را ارتقاء داده و همچون درختان این باغ، پرخاصیت کرده!

خدایا تو با من و ما چه کنی؟! ما مخلوقات ضعیف و کوچک و کم توان و غافل تو هستیم!

اما تو اکبر و حنان هستی…

نمی دانم از فرط خوشحالی شاد باشم یا اشک شوق بریزم…

خدایِ من! می دانم تافته ی جدا بافته ای نیستیم و کار خارق العاده ای هم انجام نداده ام…

اما این بخشی از برنامه توست! تو که کریمی، رحیمی، عزیزی، حکیمی، و ستار العیوبی…

همواره برنامه هایی برای عزت هر چه بیشتر بندگانت قرارداده ای… الحمدلله… الحمدلله… الحمدلله…

وقتی به خود آمد، فکر کرد تکرار این مناجات، آنهم با صدای بلند، در بیرون باغ و میان مردم، نه تنها معنی نداشته باشد، بلکه شاید برای شان ایجاد سؤال کند…

لذا پس از مدتی توانست احساساتش را در خود کنترل کند، تا خیلی بروز بیرونی نداشته باشد…

با خود می اندیشید: شرایط این روزها نسبت به قبل لذت بخش تر شده و دیگر از آن بلاتکلیفی هایِ مفرط گذشته اثری نیست!

سالها واژه ی حمد را می شنیدم، اما امروز می چشم!

خدایِ خوبِ من، تو با من و ما چه کرده ای؟ این همه کیف و ثمره در نماز؟!

آری یک ذره دورتر از زرق و برق دنیا، خدا چه نعمتهایی دارد!

 رِجالٌ لا تُلْهیهِمْ تِجارَةٌ وَ لا بَیْعٌ عَنْ ذِکْرِ اللّهِ وَ إِقامِ الصَّلاةِ وَ إیتاءِ الزَّکاِة

نور باغهای دنیایی، مثلی از این باغ نماز بودند و من نمی فهمیدم!

طراوت و شادابی و لذت تنفس در باغهای دنیایی حاکی از باغ نماز بود و من نمی دانستم…

طعم میوههای دنیایی حاکی از این باغ بود و من در غفلت…


 

قسمت چهارم:

بعد از 33 سال عمر، تازه او طعم رحمانیت و رحیمیت خدا، و بعد طعم های دیگری را نیز می چشید…

با خود می گفت: قسمت به قسمت این باغ نماز لذتبخش و دلرباست…

اما خدایا، باغبان این باغت کیست؟ باغبان این باغت کجاست؟ تو که خالقی و توانا و مهربان و…

می خواهم او را ببینم. دوست دارم لذت نمازم را با او شریک شوم.

دوست دارم او نیز در چشیدن طعم نمازم سهیم باشد.

دوست دارم اگر لذتی هست، او هم باشد. اما او کیست؟

هر که هست الحق و والانصاف کارهای خدایی بلد است…

می خواهم او را ببینم. می خواهم شجره وجودم را به او بسپارم…

لذا دیگر این محصولات و لذت آنها را نمی خواهم مگر با او.

خدایا پس از سالها طعم چیزهایی را به من چشاندی که هرگز باورم نمی شد…

خدایا………………………………………………………………………………………………….

خدایا می دانم دوست داری و راضی هستی که همواره در پی خلیفه ی برگزیده ات باشم…

پس همه چیز را به اختیار خود کنار می گذارم و فقط او را می خواهم…

تا درخت وجودم را آبیاری کند و پرورش دهد…

لذا به انتظار او خواهم بود! به انتظارش خواهم بود تا بیاید و صادقانه دست در دستانش قرار دهم…

خدایا آنچه را که تو در مسیر زندگانیم یادم دادی را انجام می دهم، تا شاید باغبان این باغ، خوشش بیاید و راضی شود… چرا که خاطر نشان شده ای: رضایت او رضایت توست…

خدایا………………………………………………………………………………………………………………….

آری، نماز یعنی: نگاهِ پیوسته، در انتظارِ محبوبِ برگزیده یِ خدایِ خالقِ آسمان ها و زمین…

نماز یعنی: پیوسته دست در دستان او، و هم پایِ او…

آری این روزها وقت و بی وقت خود را محک می زنم که چقدر در بیان این گفتارم صادقم؟

خدایا توفیقم ده فقط بنده ی تو باشم…

خدایا توفیقم ده در انجام این امر، پیوسته ثابت قدم بمانم…

خدایا در انجام این امر توفیق سرافرازی می خواهم…

خدایا در انجام این امر بسیار به استعانت تو نیازمندم،

که گویا عبد بودن بنده، به استعانت از معبودش گره خورده…

ایاک نعبد و ایاک نستعین…

ایتابلهسروشآپارات

همچنین ببینید

تسبیح درآسمان ها وزمین

ای انسان بر مدار خداوندی عبد باش.

در همه حال برای خدا عبد باشیم

ويدئو/ عالی ترین مرگ ،شهادت در راه خدا پیش روی مولا

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.