سرخط خبرها
خانه / صراط عشق / اربعین / در محضر او/ قسمت سوم

در محضر او/ قسمت سوم

بسم الله الرحمن الرحیم

با تکان دستی از خواب پرید، عطا بود: پاشو اخوی نماز صبحه!

اتوبوس برای نماز توقف کرده بود، خمیازه ای کشید و خواب آلوده پیاده شد، صف عریض و طویلی برای تجدید وضو تشکیل شده بود! با کراهت نگاهی به وضوخانه نه چندان تمیز نمود، به دلش نبود در این محیط وضو بگیرد!

دستی را بر شانه اش احساس کرد،  باز هم عطا با شادابی همیشگی اش ! چی شده اخوی؟ اگر سرت پایین باشه چیز های ناخوشایند ذهنت رو درگیر می کنه! سرت رو بگیر رو به آسمون! این سفر سختی های خودش رو داره! مشکلات رو کوچک کن که اگر بزرگ بشه جلوی چشمت رو میگیره و از اصل می افتی! حواست رو جمع کن، سرت کلاه نره!

به فکر فرو رفت! حرف جالبی زده بود، کوچک شمردن مسائل!

بعد از نماز همه سوار اتوبوس شدند، عطا شاد و بشاش کنارش نشست.

اخوی دفعه اول هست که اومدی اربعین؟

بله !   سرش رو تکان داد.

قبول باشه، چشمت که اول بار به ضریح آقا افتاد مارو هم دعاکن!

اگر قابل باشم حتما!     به عطا نگاه کرد سوالی ذهنش را درگیر کرده بود! انگار عطا متوجه شد!   چیزی شده اخوی؟       -الان چه ایامیه؟      -خوب اربعینه دیگه!      -چرا در شما حزن احساس نمی کنم؟

آهان !!!!!!! بله درسته! من در اوقات دیگر هم کربلا آمده ام! خیلی سنگینه و حزنش قلب آدم را به درد می آورد، ولی اربعین حال دیگه ای دارد، نمی دونم، احساس می کنم سربازی هستم که بعد از یک سال دوباره به محضر فرمانده ام خوانده شده ام! فرمانده ای که عاشقش هستم و حاضرم جانم را فدایش کنم! ملاقات فرمانده ای محبوب بعد از یک سال! توفیق مجدد حضور در محضر او انگار مهر تائیدی است بر سال گذشته و تلاشهایم برای کسب رضایت او! این برای من شادی آوره!

حرف های عطا برایش تازگی داشت، به فکر فرو رفت و خواب دوباره او را از محیط منفک کرد!

بخش ششم: رهایی

از اتوبوس پیاده شد، به مرز رسیده بودند، موج عظیم و عجیب و غریب زائران ایرانی تعجبش را بر انگیخت! عظمت این صحنه در تلویزیون قابل لمس نبود!

بعداز گذشت سه ساعت زیر آفتاب توانست از مرز بگذرد، تا بحال چنین صبر و قراری را در خود ندیده بود! از خستگی که بر وجودش عارض شده لذت می برد، حس می کرداین خستگی خریدار دارد!

از عطا خداحافظی کرد و به پیشنهاد همراهی او جواب رد داد، نیاز داشت تنها باشد، او باشد و مولایش حسین ع! نیاز به خلوت داشت تا بفهمد چه اتفاقی برایش افتاده است! دگرگونی عجیبی در حالات خود حس می کرد که برایش تازگی داشت!

نگاهش به جاده خاکی ثابت ماند، جمعیتی عظیم با فرهنگ های گوناگون، زبان ها و نژادهای متفاوت، حتی ادیان مختلف، چون رودخانه ای خروشان در جریان بودند به سمت مقصدی به نام کربلا! به موج زائران پیوست.

همه جور آدمی را می شد دید! پیر، جوان، کودک، ………

نگاهش بر دخترک کوچکی ثابت ماند! دخترک از دو پا معلول بود و در حالی که روی زمین با دو دستش حرکت می کرد سرا پا خاکی با هیجان جلو می رفت و ذکر یا اباعبداللهع  می گفت! از شدت شرم عرق بر پیشانی اش نشست! چه عزمی به امامش داشت این دخترک! یاد خودش افتاد و احساساتی که نسبت به این سفر داشت! سرش را پایین انداخت!

حال عجیبی بر فضا حاکم بود! عشق امام ع همه را از دنیایشان کنده و بدین مکان آورده بود! جاده خاکی بی انتها به نظر می رسید، تا جایی که چشم کار می کرد خیل جمعیت دیده می شد . این جمعیت انگار با ترس بیگانه بود! ناخودآگاه خنده اش گرفت! در بین مردمی بود که تا دیروز در تلویزیون رفتار آنها برایش نامفهوم بود.

تیرک های وسط جاده شماره داشتند، می شد با آن ها فاصله تا مقصد را پیش بینی کرد! افراد در حال خود نبودند! انگار در این سرزمین دنیا جایی نداشت! همه آمده بودند تا حتی اگر شده جان فدا کنند، فدای او که در هزار و اندی سال قبل جان خود و اهل بیتش را فدا کرد تا دین اسلام حی بماند، تا راه دین داری بسته نشود، او با بذل خویش راه را به سوی آسمان ها گشود و یاوران از جان گذشته را تا بالاترین بلندیهای آسمان ها همراهی نمود.

این جاده به کربلا ختم نمی شد بلکه جاده ای بود به سوی آسمان! احساس می کرد رفته رفته سبک می شود! از وقتی دل از شهر و دیارش کنده بود متحول شده بود ! حس می کرد دستی مهربان در حال اصلاح درونیاتش می باشد! اتفاقی که از عهده او خارج بود! انگار نوری را در درون و اطرافش احساس می کرد.

به خودش فشار آورد تا زندگیش در تهران را به یاد آورد! انگار سالها از آن زمان گذشته بود! او حتی زمان و مکان را گم کرده بود.

پرنده کوچک از قفس بیرون آمده داشت حس پرواز را به خاطر می آورد، باید اوج میگرفت، باید زنجیر هارا از خود می گشود و پر می کشید! رفته رفته بال هایش را باز کرده و آماده پرواز می شد!

بخش هفتم: تقرب

هرچه بیشتر در جاده به جلو می رفت تغییرات درونش عمیق تر می شد! از خود جدیدش تعجب می کرد! ایستاد تا نفسی تازه کند! به پاهایش نگریست، کفش هایش خاکی و پایش تاول زده بود! به یادخودش افتاد آن زمان که جلوی تلویزیون زائران را نگاه می کرد و درک نمی نمود! هنوز هم درک درستی از ماجرا نداشت! همواره امامش را دوست داشت ولی اکنون ماجرا چیز دیگری بود! حس می کرد نوری قلبش را احاطه نموده و هم اوست که او را به جلو می کشاند! حالتش از حب به شیفتگی  مایل شده بود! به شدت انتظار می کشید تا آن گنبد طلایی زیبا از دور رخ بنمایاند!

موکب های زیادی در دو طرف پذیرای زائران بودند، همه چیز به وفور یافت می شد! در این بیابان بی آب و علف خداوند برکت را تمام کرده بود! در سرزمینی که سالهای دور آب را بر امام ع و یاورانش بستند، اکنون بی دریغ قوطی های آب بین محبان ایشان تقسیم می شد! رفتار ها حالتی عجیب داشت! در موکب ها بذل را مشاهده می کردی، بذل مال! عده ای هر آنچه داشتند زیر پای زائران ریخته بودند! بی دریغ!

خورشید رفته رفته در دشت کربلا به سرخی گرائیده و در حال غروب بود، وارد یکی از موکب ها شد تا دمی بیاساید، به محض ورود مردی میانسال با لبخند به سویش آمد:

سلام علیکم یا اخی

مرد عرب زبان بود، علیکم السلام

عرب جلو آمد و با فارسی دست و پا شکسته او را به سوی رخت خوابی که از قبل پهن و آماده بود راهنمایی کرد، کوله اش را زمین گذاشت، پتوی نو و تمیز نوید خوابی راحت میداد. لباسهای خاک گرفته اش را از تن بیرون آورد، مرد برایش ظرف غذا و قوطی آب آورد، در رفتارش صفای خاصی دیده می شد، باخود فکر کرد : آیا در ایام عادی هم این فرد با ایرانیان همین رفتار را دارد؟ یا به محض تمام شدن اربعین دوباره بحث عرب و عجم جای خود را به این صمیمیت می دهد؟

غذایش را با اشتها به انتها رساند، پاهایش گز گز می کرد، آهسته جورابش را بیرون آورد، تاول پایش زخم شده و اوضاع خوبی نداشت! مدتی به زخم پایش خیره شد! چه بر سرش آمده بود؟ نمی دانست! فقط می فهمید کسی او را به این جا کشانده و منظرش را تغییر داده است!

در حال خود بود که مرد عرب با جام بزرگی از آب و یک ظرف گود کاسه مانند بالای سرش ظاهر شد، باصدای بمش گفت: پاهایت را بشورم یا اخی!

نه ممنون، اگر اجازه بدهید خودم این کار را می کنم!

لا، لا، انت زائر الحسین و انا خادمه! با گفتن این حرف باسرعت شروع به شستن پاهای مجروح او کرد.

خجالت تمام وجودش را فرا گرفت! این چه حالتی است؟ این مرد خود را خادم امام حسین ع می داند و به عشق او با این خضوع عجیب و صمیمیتی باور نکردنی بال تواضع زیر پای زائر امام ع گسترانده است!!!!! نمی فهمید! این مرد خود را به عشق امام ع شکسته بود!

عرب مهربان بعد از شستشو و ماساژ پاهای خسته، مرهم بر زخم ها نهاد و دور شد!

دلش گرفت! غصه عجیبی بر اعماق وجودش حاکم شد! هزارو اندی سال قبل حسین فاطمه س در این مکان هزاران زخم برداشت بدون این که کسی مرهمی بر جراحتهای متعدد و عمیق او بگذارد! از همه بدتر زخم بی وفایی و نامردی کوفیان بر دل او بود!

مولا جان چقدر رئوف هستید! ما با شما چه کردیم! شما چگونه رفتار می کنید! حال عجیبی پیدا کرده بود، احساس می کرد امام مهربانش در نزدیکش نشسته و از او دل جویی می کند، اشک های داغش روی گونه سرازیر شد و آتش به رخش کشید.

چیزی توجهش را جلب کرد: از زمان مهیا شدن برای سفر، ذهنش مدام نزد امامش ع بود، این قدر که در این چند روز به یاد امام ع نفس کشیده و زندگی کرده بود در تمام عمرش نکرده بود! این به یاد امام ع بودن را توفیقی از جانب پروردگار می دید.دستش را بر قلب لرزانش گذاشت! از شدت شوق امکان داشت هر آن از هم بپاشد! چه لذت عجیب و تجربه شیرینی بود! چه زیبا بود لحظات با او بودن!

ایتابلهسروشآپارات

همچنین ببینید

مقاومت تبعه جریان است/ «مهدویت» محصول جریان ساز و «حسینیت» روش حرکت بر مسیر به سمت محصول است

«مهدویت»، این بال عظیم شیعه جایگاه محصول و هدف را دارد و بال «حسینیت» روش حرکت بر مسیر به سوی محصول است

پرواز

خوشا بحال پسر

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.