سرخط خبرها
خانه / صراط عشق / معرفت / انقلاب اسلامی / بزودی لشگر شهدا / داریوش از پزشکی به غواصی رضا داد

داریوش از پزشکی به غواصی رضا داد

رضای ۲۱ ساله روی سیم‌خاردارها برای همیشه خوابید و گوشه کلاه غواصی‌اش به خورشیدی‌های لای سیم‌خاردارها گیر کرد و با امواج آب اروند بالا آمد؛ آخر داریوش ساکی دانشجوی پزشکی دانشگاه شهید بهشتی به غواصی رضا داده بود.

  امتحانات ثلث اول کلاس پنجم‌اش با زمزمه‌های انقلاب همراه شده بود، در بحث‌های فامیلی شرکت می‌کرد و علاقه خاصی  به آیت‌الله خمینی در دلش روشن شده بود و اصلا تاب و تحمل توهین به امام را نداشت.

داریوش ۱۱ ساله علاوه بر قرآن و احکام دینی چیزهایی درباره حکومت شاه می‌دانست که به ذهن خیلی از همکلاسی‌هایش خطور نمی‌کرد و پای ثابت تظاهرات شده بود، بهانه می‌تراشید که به تجمع‌های انقلابی برسد.

داریوش عکس شاه، فرح و ولیعهد را از اول کتابش پاره می‌کرد و عکس شیر و خورشید را روی شناسنامه‌اش خط خطی، با سن و سال کم انقلابی تمام‌عیار شده بود.

بعد از انقلاب محوریت بچه‌های فامیل شد تا جایی که سال‌های اول انقلاب زیرزمین خانه‌شان کتابخانه‌ای درست کرد و با چند کتابی که داشت و چند کتابی که خریده بود به بچه‌های فامیل و همسایه کتاب امانت می‌داد، دفتری و دستکی راه انداخته بود و بازار امانت‌دهی کتاب در زیرزمین خانه داغ داغ شده بود.

زمان گردید و اوایل جنگ شد، او با نام شهدا و جبهه بیشتر از معمول عجین شد ولی با پایان امتحانات سوم راهنمایی پدرش به او گفت در رشته تجربی و دکتری درس بخوان تا بتوانی به مردم خدمت کنی «ببین بیشتر پزشک‌های ملایر هندی و پاکستانی هستند، اگر پزشک شوی پی درد و دوای مردم را می‌گیری.»

داریوش سوای درس و مدرسه به بسکتبال هم علاقه داشت، همیشه می‌گفت «من بسکتبال ایران را زنده می‌کنم»، وارد دبیرستان که شد، بستکبال هم طوری دیگر برایش جدی شد، حتی بعد از مدرسه می‌ماند و بسکتبال بازی می‌کرد و گرما و سرما به کتش نمی‌رفت.

آرزوی جبهه در دلش چال شد

شروع مهر سال ۶۱ خبر مفقودالاثر شدن هم‌مدرسه‌ای‌های داریوش پخش شد و هر بار داریوش خبر شهید، اسیر شدن و مفقودالاثر شدن هم‌کلاسی‌هایش را برای پدر و مادرش تعریف می‌کرد، چشمانشان تر می‌شد، همین شد که فهمید اگر روزی تصمیم بگیرد به جبهه برود راضی کردن حسین آقا و معصومه خانم کار سختی است.

فکر بی‌صبری‌های پدر و مادر و آرزوهای رنگ‌ووارنگشان برای داریوش سبب شد او آرزوی رفتن به جبهه را در دلش چال کند، تک پسر بود و حسین آقا و معصومه خانم وابستگی زیادی به داریوش داشتند.

کم کم پسر خوش‌استعداد، ورزش‌دوست و درس خوان با آمادگی جسمانی بسیار بالایی شد پسری که اصلا با حرف و رفتار کسی را نمی‌آزرد و کردارش درجه یک بود.

اما حال و هوایش حال و هوای جبهه شده بود و به وقت بدرقه دوستانش اشکش سرازیر می‌شد و به هق‌هق می‌افتاد. به دنبال شهدا می‌رفت و برای تسکین درد دلش اردوی جهاد سازندگی ثبت نام و به مجروحین خون اهدا می‌کرد، پول توجیبی‌اش را به صندوق کمک به جبهه می‌انداخت، گاهی هم قضای روزه شهدا را می‌گرفت ولی باز هم دلش راضی نمی‌شد.

خودش را متقاعد کرد حالا که جبهه نرفته، لااقل خوب درس بخواند و جزو اولین‌ها باشد. بسکتبال هم سر جایش بود و مقام اول کسب کرده بود، با این حال مادرش همیشه نگرانش بود، کافی بود کمی دیرتر از موعد به خانه برگردد و مادر چندین و چندبار سر از کوچه درآورد. به قول خودش اگر دیر می‌کرد معصومه خانم دیوانه می‌شد و به دل خیابان می‌زد.

زمینه فکری و اعتقادی داریوش با خودش بزرگ می‌شد و بال و پر می‌گرفت، ولی هر وقت حرف و حدیث به جبهه می‌رسید اهل خانه می‌گفتند «تو تک پسر هستی با پنج خواهر که باید حواست به آنها باشد».

استخاره خوب آمد/ داریوشِ پزشک

سال چهارم دبیرستان تا سه و چهار صبح مشغول درس خواندن بود، البته که مشکلات درسی بچه‌های دیگر را هم جواب می‌داد و با همه می‌جوشید ولی برای انتخاب دوست علاقه به امام و نماز برایش شرط بود.

با کلی تلاش کنکور داد و منتظر نتایج ماند و زمان انتظارش را به بسکتبال چسباند تا روز موعود و ۲۲ مهر و صف طولانی روزنامه فروشی؛ داریوش رشته پزشکی دانشگاه شهیدبهشتی تهران قبول شد، حسین آقا با افتخار با این خبر داریوش را با تمام جان نگاه می‌کرد و خوشحال بود که به آرزوی چندین ساله‌اش رسیده.

او به تهران رفت و به کارهای ثبت نام، اجاره خانه دانشجویی و ثبت نام در تیم بسکتبال دانشگاه را در سال تحصیلی ۶۵ _ ۶۴ تندتر از آنچه فکر کنید، انجام داد؛ با احمدرضا احدی هم‌خانه و همکلاس شد و زودی ترم اول با نمرات خوب را در خانه دانشجویی درکه سپری کرد.

این بار ترم دوم با احمدرضا هم‌درس شد، گاهی وسط ترم به ملایر می‌آمد و به خانواده و دوستان سر می‌زد. در یکی از همین رفت و آمدها که اوج عملیات والفجر ۸ بود، برای استخاره سراغ آیت‌الله محسن ملایری که مشهور در موضوع استخاره بود رفت.

داریوش نیت کرد و استخاره جواب داد «کاری که می‌خواهی بکنی برای خودت خوب است اما برای پدر و مادرت خیلی سخت»؛ او برای رفتن به جبهه استخاره کرده بود و تنها نگرانی‌اش یعنی پدر و مادرش بود.

حرفی نمی‌زد، فقط خودش را در کوه‌های کردستان، رمل‌های جنوب و گرمای کوشک دوش به دوش رزمندگان می‌دید و می‌جنگید و گاهی در خیالش زخمی و شهید می‌شد اما اسیر نه!

در دنیای جدید داریوش دیگر مقام و رتبه و امتحان و بسکتبال جایش را به جنگ و جبهه داده بود، حرف جدیدش هم تعویض اسمش بود، می‌گفت «دوست دارم من را رضا صدا کنند».

نوروز سال ۶۵ به ملایر رفت و در دید و بازدیدها حرف‌هایش را به جبهه کشاند، آخر سر پدرش گفت «من نظامی هستم و باید به جبهه بروم و تو بمان پیش خواهرهایت».

مادرش می‌گفت «نه تو باید حواست به پنج خواهرت باشد»، القصه که اولین اعزام فروردین ۶۵ بود و داریوش از یاری امام و حفظ خاک و ناموس زد حرف زد و پدرش نتوانست نه بیاورد. اما معصومه خانم گوله گوله اشک می‌ریخت و حرف به دلش نمی‌رفت.

با هزار سختی به همدان اعزام شد و ۴۵ روز در پادگان قدس آموزش نظامی دید و بهترین فرد دوره شناخته و از او تقدیر شد. بازگشت به ملایر و تهران در تقدیرش بود و در نهایت ۲۵ اردیبهشت با احمدرضا به دزفول مقر لشکر ۳۲ انصارالحسین همدان رفتند.

پزشکِ بیسمچی جزیره مجنون

پادگان شهید مدنی ۲۳ کیلومتری دزفول کنار روستای سیاه منصور بود، سر جاده خاکی پادگان پیاده شدند و همانطور پیاده راهی گردان ۱۵۱ به فرماندهی حاج حسن تاجوک شدند. احمدرضا آرپی‌چی و داریوش بیسیم گرفت و بیسیمچی دسته شد.

 خیلی از اهالی جبهه نمی‌دانستند داریوش دانشجوست اما بهت‌زدهِ نظم و ترتیب و ظاهر همیشه آراسته‌اش بودند، نماز و دعای کمیل و دعا هم همیشه برقرار بود تا جایی که بچه‌های جبهه می‌گفتند «داریوش خیلی نور بالا می‌زنه».

چند روزی که گذشت معلوم شد باید جایگزین گردان ۱۵۱ در جزیره مجنون شوند و این اولین حضور داریوش در جبهه بود به همین خاطر سر و پا همه تن چشم و گوش شده بود.

خط مملو از آتش سنگین بود و آتش خمپاره و تانک‌ها زمین و زمان را می‌لرزاند حتی رگبار تیربار عراقی‌ها سطح آب را یک دم می‌خراشید و شهادت رزمندگان هم داغ به دل دقایق می‌گذاشت، شرایط جوی که هیچ خلاصه می‌شد به گرمای ۵۰ درجه جزیره و گرمازدگی پی آن.

داریوش در کمین ۱ منطقه عملیاتی ماندگار شد و بعضی مواقع سوای تدارکات و بیسیمچی بودن یا پانسمان مجروحین، با چند کتاب درسی وقت می‌گذراند قرآن خواندنش که اصلا و ابدا ترک نمی‌شد.

بعضی وقت‌ها هم تاپ‌تاپ صدای گلوله‌های توپ و تانک بر صفحه جاده، صدای برخورد توپ بسکتبال بر کفپوش سالن را برایش تداعی می‌کرد و خاطراتش زنده می‌شد.

داریوش و احمدرضا و باقی افراد در کمین ۱ در برابر تک عراقی‌ها پیروز شدند و تا جان داشتند از کمین ۱ محافظت کردند، دست آخر بعد از دو، سه هفته با گردان ۱۵۳ جایگزین شدند.

داریوش با صورتی تکیده و با مرخصی ۱۰ روزه بازگشت و بعد از یک روز در ملایر ماندن رفت تهران سراغ دانشگاه تا در این فرصت کارآموزی امداد پزشکی را از سر بگذراند و برخی امتحانات ترم را بدهد، احوالاتش حسابی فرق کرده بود حرفش نه! چهره‌اش شوق به جبهه و شهادت را فریاد می‌کرد.

مسابقه و درس برایش حکم قفس داشت

بعد از دو سه امتحان، ۹ تیر مارش نظامی عملیات کربلای 1 از رادیو پخش شد و ۱۱ تیر ماه داریوش به همراه ۳۰ پزشک، پرستار و کادر پزشکی به عنوان پزشکیار به کرمانشاه اعزام شد، در کرمانشاه به تیپ نبی اکرم(ص) مامور شد و بعد از مدتی با خاتمه عملیات و پیروزی رزمندگان اسلام مثل سایر نیروهای پزشکی بازگشت.

وقتی برمی‌گشت یکی دو روزی بیشتر ملایر نمی‌ماند و خودش را به دانشگاه و کارآموزی می‌رساند این بار سری هم به سالن بسکتبال دانشگاه زد و مربی فریاد کنان گفت «داریوش کجایی؟ دو هفته دیگر مسابقات کشوری بسکتبال است و نام تو را در لیست بازیکنان اصلی گذاشتم برو که تمرین واجب است». دوباره صدای تاپ‌تاپ توپ بسکتبال طنین فکرش شد و صدای توپ و تانک جزیره مجنون را تداعی کرد.

تیم دانشگاه بهشتی در دانشگاه‌های سراسر کشور رتبه پنجم شد و نقش آفرینی داریوش در این مسابقات به خوبی معلوم بود اما مسابقه و آمادگی جسمانی و درس برایش حکم قفس پیدا کرده بود و پرواز را در شهادت می‌دید.

 دانشجوی غواص

 زمزمه‌های رفتن دوباره داریوش دل معصومه خانم را آشوب کرد و دوباره دست به کلام شدند تا او را از رفتن منصرف کنند اما حریفش نشدند، داریوش مادام می‌گفت «من و امثال من اگر به جبهه نریم اسلام و ناموس به خطر می‌افتد» آنقدر حرف‌های قشنگ قشنگ زد تا حسین آقا و معصومه خانم سپردند به خودش و دلش که اساسی هوایی شده بود.

او با اعزام ۲۶ مرداد به مقر لشکر انصارالحسین رفت و به گروهان غواصان ملحق و در حاشیه رودخانه در کنار سد گتوند مستقر شد، آموزش‌ها به سرعت با آموزش شنا و بعد هم غواصی شروع شد.

قدری که گذشت داریوش ارشد گروه غواصان شد و در دل همه جا باز کرد تا کریم مطهری به عنوان فرمانده گروهان غواصی معرفی شد، قد بلند چهره مصمم و تجربه دور و درازش به دل داریوش نشسته بود در عرض یک هفته شاید هم کمتر محسن جامه‌بزرگ جانشین مطهری و ادامه‌های آموزش با قوت پیگیری شد.

آموزش نیروها ۲۳ روز به درازا کشید و در پایان گردان حضرت علی‌اکبر به فرماندهی حاج‌محسن امیدی و یگان غواصی حاج‌کریم مطهری آماده عملیات انصار شد، ۱۸ شهریور اعزام کلید خورد و داریوش و غواصان با پیشانی‌بند سبز یا حسین اعزام شدند و بازار حلالیت و شفاعت داغ داغ شد.

وظیفه نیروهای غواص شکستن خط بود، زمان عملیات که رسید گروهان غواص آماده یکی یکی حول و حوش ساعت ۹ شب وارد آب شدند و زیر نور کم جان هلال باریک ماه فین زدند و از پد غربی جدا شدند؛ عرق از سر و رویشان آویزان شد و عطش اوج گرفت اما چاره نبود باید تا پد الهویدی فین می‌زدند، با هزار زحمت ۱۴ کیلومتر شنا کردند و لابلای نیزارهای منطقه عملیات را شروع.

 فریاد یاحسین و یازهرا سکوت جزیره را در هم شکست و درگیری بالا گرفت، بچه‌ها رعب عجیبی در دل دشمن انداخته بودند، منور هم پشت سر هم بالا می‌رفت و تیرها صفیرکشان از اطراف می‌گذشت و به دل آب می‌خورد.

 با شجاعتِ گروهان غواصان خط شکسته و پاتک شدید عراقی‌ها برقرار شد و خط با گلوله و خمپاره و تانک زیر و رو؛ داریوش در مسیر بازگشت با انفجاری در کنارش که جاده را شکافت به حاشیه پد پرتاب شد و لابلای جنازه عراقی‌ها و چند شهید ایرانی به زمین رسید بی‌حرکت ماند عراقی‌ها هم سنگر به سنگر جلو می‌آمدند و صدای پوتین‌هایشان روی ریگ‌های پد به گوش می‌رسید، تا شب آرام و بی‌صدا نفس می‌کشید و تکان نمی‌خورد تا جان سالم به دَر برد و اسیر نشد.

 بعد از عبور عراقی‌ها محتاط و آرام خود را به آب رساند و شناکنان مسیر باز برگشت را طی کرد و عملیات انصار پایان گرفت.

رضا پاکی

بعد از یک ماه داریوش به خانه برگشت و دوره مادر و خواهرانش شد چیزی از شرایط و عملیات انصار نگفت اما صورت آفتاب سوخته‌اش سِر درونش را فاش می‌کرد، خواهرانش داریوش، داریوش صدا می‌زدند و مثل پروانه دورش می‌گشتند که یکهو گفت «من رضا هستم به من بگوید رضا»؛ مادرش گفت «امام رضا نگهدارت باشه رضا جان».

هوای دلش سخت گرفته بود و از فکر پیکر بچه‌ها که حالا کنار‌ه‌های پد غربی مجنون جا مانده بودند بیرون نمی‌آمد؛ با پایان مرخصی دوباره به دزفول برگشت و متوجه شد عملیات مهم‌تری در پیش است و تصمیم گرفت در کنار سلیمان محمودی بماند و در گردان غواصی جعفر طیار باز هم آموزش ببیند.

روزهای سخت آموزش غواصی دوباره آغاز شد با سرمای هوا و لباس‌های یخ زده غواصی، البته داریوش در کنار غواصی برنامه خودسازی و سیر و سلوک هم داشت و خوب می‌دانست برای شهادت باید خودسازی را به نهایت برساند.

کم‌کم او به خاطر اخلاق و سیر و سلوکش به «رضا پاکی»؛ خب قدم به قدم آموزه‌های اخلاقی را می‌خواند و پیاده می‌کرد، رزم هم بود، دعا و نماز و نیایش هم بود و خلاصه در تمام جهات روی خودش کار می‌کرد.

آموزش استتار و زنده ماندن و غواصی در سطح را پشت سر می‌گذاشت و آمادگی‌اش را روز به روز دوچندان می‌کرد. یک روز فرمانده لشکر آقای کیانی برای بازدید و سوال و جواب به گردان غواصی آمد، در آخر گفت «اگر مردم بدانند، شما با چه خصوصیاتی خودتان را برای اسلام هزینه می‌کنید که یک دانشجوی پزشکی آنقدر خودش را بشکند و پایین بیاورد و تواضع داشته باشد که صورتش را گِل‌مالی کند و به آب بزند؛ به شما افتخار می‌کنند به بچه‌های غواص انصارالحسین».

او بعد از تمام تمرین‌های روز و شب به اتفاق چند نفر از بچه‌ها باقیمانده را می‌شست، کفش‌ها را واکس می‌زد، لباس نیروها را می‌شست و بعد از آن هم نماز شب می‌خواند. داریوش جدایی از این‌ها پاسخگویی به سوالات درسی دانش‌آموزان را هم داشت هرچند باز کمتر کسی می‌دانست او دانشجوی سال دوم پزشکی است.

او یکی دو باری مرخصی رفت و در رفت و آمدها مهرنوش خواهرش یکی از دفترچه‌هایش را ‌خواند، نام دفترچه پزشکیار بود ولی مطالب آموزش غواصی داخلش نوشته شده بود، مهرنوش فهمید او به گردان غواصی پیوسته ولی به روی خودش نیاورد و دم نزد.

حدیث خداحافظی و شیر حلال شده

سد گتوند دوباره پذیرای داریوش شد در همین ایام او با پخش نُقل سوغاتی به نیت تغییر اسمش به رضا خواهش کرد یادشان باشد او را رضا صدا کنند.

 چندی بعد فرمانده دسته شد و چندی بعدتر، مدتی مانده به عملیات مرخصی رفت؛ او از تهران سر درآورد، از خانه درکه حتی از دانشگاه، به اصطلاح خداحافظی کرد. به خانه بابارمضان و عموعظیم هم سری زد و خداحافظی کرد.

 قدر یک ناهار هم سراغ خانواده‌اش رفت و پدر و مادر و خواهرانش را بوسید گفت «بعد از ناهار می‌رم»، دوباره با همه روبوسی کرد و جلوی در مادرش که قدش به صورت رضا نمی‌رسید زیر گلویش را بوسید و به صورتش دستی کشید، مهرنوش هم روی پله سوم تمام قد رضا را در قاب چشمانش پر کرد و این خداحافظی با همیشه فرق داشت.

 رضا آخرین لحظه به معصومه خانم گفت «شیرت را حلالم می‌کنی؟» و رفت.

رضای اروند روی سیم‌خاردارها برای همیشه خوابید

همه بی‌تاب عملیات بودند و هوای خیلی سرد آخرهای آذر سال ۶۵ و سرمای استخوان سوز حریف روحیه بالا بچه‌ها نمی‌شد، همه می‌‌دانستند باید از اروند بگذرند و آماده بودند برای خط شکستن؛ آخرین درد دل‌ها و حرف‌هایشان را ‌زدند و شب حنابندان با اینکه حنایی در کار نبود برگزار کردند.

 شب قبل از وصال، بچه‌ها از نظر روحی در حد اعلا بودند و هر رزمنده‌ای  تکه کاغذی دست گرفته بود و وصیتنامه می‌نوشت تا لیست نهایی افراد حاضر در عملیات آمد، لیست ۷۲ نفره عملیات کربلای ۴.

بالاخره شب چهارم دی ماه دو دسته به فرماندهی «رضا ساکی و امیر طلایی» و دسته ویژه «نجفیان» عازم عملیات شدند عملیات شب بود اما منورهای خوشه‌ای صفحه آسمان را مثل روز روشن کرده بودند و در امتداد نوک ام‌الرصاص آتش کمانه می‌کرد و به سمت غواصان برگشت اصلاً دوش آتش بود که باریدن گرفته بود.

 تیر کلاش، تیربار، دوشکا، دولول، چهارلول و خمپاره به سطح آب می‌خورد و دل هر کسی را خالی می‌کرد، آتش‌بازی عجیبی بود که کلی مجروح و زخمی به جا گذاشت.

‌بچه‌ها اما ایستاده بودند، روبرویشان عراقی‌های زخم‌خورده بود و پشت سرشان اروند خروشان که دم به دم بر زخم‌ها و جراحت‌ها بوسه می‌زد، خیلی از بچه‌ها در تیرراس اصابت تیر و ترکش قرار گرفته بودند، حاج  کریم، جامه‌بزرگ و رضا ساکی اما خط دشمن شکسته شد و پیروزی ایمان بر ادوات نمایان.

رضا ساکی ولی در بحبوحه عبور از سینه و سَر ترکش خورد و روی سیم‌خاردارها افتاد، دانشجوی پزشکی دانشکده شهید بهشتی همجوار سیم‌خاردار و خورشیدی‌ها میانه اروند به آرزویش رسید.

رضای ۲۱ ساله روی سیم‌خاردارها برای همیشه خوابید و گوشه کلاه غواصی‌اش به خورشیدی‌های لای سیم‌خاردارها گیر کرد و با امواج آب اروند بالا آمد.

دانشجوی مفقود ملایر

رضا رفت و معصومه خانم، مادرش بعد از شهادت دردانه پسرش گفت «پدرش از رادیو خبر عملیات و بعد خبر شهادت داریوش را از فامیل و اطرافیان شنید، با عجله آمد یک چیزهایی به من گفت و من هم گریه زاری کردم.

حسین آقا می‌گفت «دیگه شده گریه هم بکنی شده..»؛ بعد ساکش را برایمان آوردند و ساعت شهادتش را گفتند، عکس‌ها و لباس‌ها و وصیت نامه‌اش، همه این‌ها در ساکش بود اما ما باور نمی‌کردیم شهید شده باشد چون خودش را نیاورده بودند.

 عموهایش در سردخانه‌های دزفول و بوشهر میان پیکر شهدا هم گشته بودند اما پیدایش نکردند شهادتش را دو بار اعلام کردند اما ما قبول نمی‌کردیم و می‌گفتیم شاید اسیر باشد.

 تا ۱۱ سال مفقود بود، مثل همیشه که کارهایش پنهانی بود و نمی‌خواست رازش و کار خدایی‌اش فاش شود بعد از ۱۱ سال پلاک و چیزهایی برای ما آوردند و قسمتش شد بهشت هاجر ملایر دفن شود.»

پایان پیام/89033/

ایتابلهسروشآپارات

همچنین ببینید

مولانا علی(علیه السلام) شیعه جاهل نمی‌خواهد!

شهید مرتضی مطهری

یادی از شهید لشکر فاطمیون

بزرگداشت شهدای لشکر فاطمیون در امامزاده بی بی سکینه ماهدشت

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.