.
پاسگاه روی آب است و ما کاملا یک زندگی آبی داریم. یعنی، روی آب غذا میخوریم، نماز میخوانیم. روبروی پاسگاه یک دولول قرار دارد. فاصلهمان با خط هم بیشتر از 15 کیلومتر، نیست. با صدای انفجار از سنگر بیرون آمدم و همان موقع یک ترکش به پایم اصابت کرد و سوزش عجیبی تمام بدنم را فرا گرفت. طولی نکشید کف پایم که سوخته بود، پر از تاول شد. وقتی که پا روی زمین گذاشتم، تاولها ترکید و سوزش و دردم بیشتر شد، طوری که از درد به خود میپیچیدم و نمیتوانستم راه بروم. یکی دو روز استراحت کردم تا کمی بهتر شدم.
شب فرا رسید و بچهها وارد عملیات شدند.گردان امام رضا(ع) رفت. تا ماموریت خود را به عنوان پشتیبانی انجام دهد. در همین حین باران شدیدی شروع به باریدن کرد و طولی نکشید که بر اثر شدت زیاد باران، آب رودخانه بالا آمد و چند برابر شد. تعدادی از نیروها در آب غرق شدند و تعدادی هم که با سختی خود را به آن طرف آب رسانده بودند، اسلحه نداشتند و از شدت سرما رمقی برایشان نمانده بود. ولی با این حال با چوب و نارنجک دنبال عراقیها گذاشته بودند و تعدادی از عراقیها را متواری کردند. تمام این وقایع را من از پشت بیسیم میشنیدم.
صبح روز بعد دیدم، دسته دسته، بچهها به عقب برمیگردند، سرتا پایشان خیس شده بود. یکی از بچهها برای عبور از آب رودخانه، ابتکار جالبی به خرج داده بود؛ و تعدادی قمقمه برداشته و آبش را خالی کرده بود و آنها را به هم وصل کرده بود و دور کمرش بسته و از آب عبور کرده بود و خودش را به این طرف آب رسانده بود. دو روز در خط ماندیم،روز دوم یک روحانی آمد و برایمان صحبت کرد.بعد گفتند: «همگی سوار ماشین شوید.» بچهها یکی یکی سوار کمپرسی شدند و حرکت کردیم. در بین راه از پادگان «عین خوش» گذشتیم، من در انجا «فخرالدین حجازی» را دیدم که ایستاده بود و دست تکان میداد. وقتی از ماشین پیاده شدیم، نمازمان را خواندیم و در دو ستون سمت چپ و راست جاده، پیاده به راه افتادیم. بعد از کمی پیادهروی به خط مقدم رسیدیم، در آنجا از سمت چپ به طرف روبهرو تیراندازی میشد.
در خط، یکی از گروهانها ایستاده و گروهان بعدی براه افتاده. بعد از شکستن خط و رسیدن به ارتفاعات، در همانجا مستقر شدیم، در راه چندین ماشین منهدم شده، به چشم میخورد. چند تانک هم سوخته شده بود. سه نفر عراقی مانند ذغال کنار یکی از ایفا، دل و رودهاش بیرون آمده بود. اجساد زیادی هم روی زمین افتاده بودند. دیدن این اجساد حالم را منقلب کرد.
بلافاصله از عقب ماشین پریدن پایین، آنها روی هم میافتادند. در همین حین یک خمپارهی 106 ماشین را منهدم کرد. شب را با سرمای زیادی سپری کردیم و تا فردا ظهر در خط مقدم ماندیم. نزدیک غروب بود که به ما دستور دادند خط را ترک کنید و به خط دیگری بروید، هنوز حرکت نکرده بودیم که دشمن شروع به زدن خمپارهی 60 کرد. با دادن چند زخمی خط را ترک کردیم و در یک شیار پناه گرفتیم. بعد از آن به جایی رفتیم که شبیه به دژ بود، روی ارتفاعات مستقر شدیم و پدافند کردیم.
شب را آنجا ماندیم. صبح روز بعد یکی از برادران که مسئول گروهان ما بود، مرا صدا کرد و گفت: «بیا بالا»روی موتور سوار شدم و براه افتادیم، در راه یک خمپاره که از قدرت انفجارش فهمیدم 120 است، در یک متریمان خورد، اما به لطف خداوند به هیچ کداممان آسیبی نرسید، مسافتی را رفتیم تا به بیسیم ابو شهاب رسیدیم.
تازه فهمیدم من را برای چه آوردند؛ قرار بود از هر گردان یک نفر را به دیدار امام ببرند از آن گردان من انتخاب شده بودم. بعد از آن با فرماندهی گروهانمان خداحافظی کردم، به قرارگاه فتح که در پادگان «عین خوش» بود رفتم و شب را آنجا ماندم.
شهادت میدهم به وحدانیت خدا، شهادت می دهم که محمد(صلی الله علیه و آله) فرستاده خدا و علی(ع) ولی اوست.
اکنون که چند روزی به عملیات باقی نمانده، وظیفه خود میدانم که چند جملهای به عنوان وصیت نامه برای پدر و مادر عزیز و امت شهید پرور ایران بنویسم.
پدران، مادران، برادران و خواهران! لحظه ای به کشتارهای اسرائیل غاصب در لبنان و فلسطین بیندیشید.لحظه ای به زنان و کودکان مظلوم که وحشیانه زیر بمباران های اسرائیل جان می دهند و جنایتهای آمریکا که به وسیله صدام کافر بر ما تحمیل شده است، تامل کنید.
آیا وقت آن نرسیده است که سلاح بر گیرید و یا به هر طریق که خود میدانید به مبارزه علیه این جنایتکاران برخیزید، من به عنوان یک مسلمان در خط ولایت فقیه و به دستور امام عزیز که فرمودند: «جوانان عزیز به جبهه ها بشتابید، تا جامه ذلت نپوشیم» وظیفه خود می دانم که لحظه ای درنگ نکنم و به جبهه شتافتم و خدا را شکر می کنم که این توفیق را نصیبم کرد تا بتوانم در صف رزمندگان اسلام علیه کفار بجنگم و هم اکنون که در پشت جبهه هستم و داریم برای عملیات آماده میشویم.
چون چند روزی بیشتر به عملیات نمانده، لازم میدانم که از پدر و مادرم صمیمانه تشکر کنم که به من اجازه دادند که به جبهه بیایم و خود آنها زمینه ی جبهه رفتن را برایم فراهم کردند.
پدر و مادر عزیزم در مدت هشت ماهی که در جبهه بودم، دعاگوی رهبر عزیز و شما بوده ام. در این مدت شاهد شهادت بعضی از دوستانم بودم و تاسف می خورم که چرا من چنین لیاقتی نداشتم.
به هر حال عملیات نزدیک است و ممکنه که من هم به شرف شهادت نائل گردم که در این صورت از شما می خواهم که در شهادت من صبور باشید و از شیون و زاری خودداری کنید و اگر برایم گریه میکنید، بیاد اباعبدالله الحسین(ع) سرور شهیدان گریه کنید.
در اینجا لازم می دانم چند جمله ای هم با برادران و خواهران وصیت کنم که پیرو خط ولایت فقیه باشید و دستورات امام عزیز را مو به مو اجرا کنید و طرفدار روحانیت باشید.
کشور بدون روحانیت مثل کشور بدون طبیب است و من به عنوان برادر کوچک از شما میخواهم که همچنان که شعار می دهید، به شعارهایتان جامهی عمل بپوشانید، چون شعار بدون عمل به هیچ دردی نمی خورد و مثل این است که شعار بدهیم: «ما همه گوش به فرمان توایم خمینی»
ولی دستورات امام را اطاعت نکنیم. پس بکوشید تا شعارهایتان همراه عمل باشد.
اما سخنی با منافقان کور دل، ای از خدا بی خبران من می دانم که شما نا آگاهانه و کورکورانه عمل میکنید. اما لحظهای بیندیشید که اگر شما با روحانیت و جمهوری اسلامی دشمن هستید و آن ها را می کشید.
پس چرا زنان و کودکان معصوم را به خاک و خون می کشید، لحظه ای به خود بیائید آن قدر پست و احمق هستید که کمترین عاطفه ای هم ندارید.
فردای قیامت جلوی شما را می گیرم.
حال تا دیر نشده به شما نصیحت می کنم که به دامان اسلام برگردید، که اسلام همه چیز دارد.
در پایان جا دارد بار دیگر از پدر و مادر عزیزم تشکر کنم که ۱۵ سال برایم زحمت کشیده اند و این چنین فرزندی تربیت کرده اند تا جانش را در راه اسلام فدا کند.
ان شاء الله که خدا شما را از صابران قرار بدهد. البته باید افتخار کنید که امانت خدا را سالم تحویلش دادید.
اما زبان من قدرت تشکر از شما و برادرانم را ندارد، از شما و از تمام دوستانم، همکلاسی هایم و بچه های محل و خویشاوندان، استادان و برادرانم طلب حلالیت می کنم و امیدوارم همیشه در پناه امام زمان(عج) موفق و موید در راه اسلام بکوشید و همیشه این دعای بزرگ را فراموش نکنید: «خدایا خدایا تا انقلاب مهدی، خمینی را نگهدار.»
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم
روحت شاد شهید عزیز
سلام خدا بر مهرداد عزیزاللهی …
چقدر زیبا و رها از دنیا و مافیها..
در دست بال ولیّ عالم غوطه می خورد و آسمانی شده بود..
چقدر عالمانه و توحیدی سخن می گفت…
نوجوان … پختگی صدها ساله دارد..
..
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم