سرخط خبرها
خانه / صراط عشق / معرفت / شورای نویسندگان / امید که نفس مطمئنه بازگردد

امید که نفس مطمئنه بازگردد

بسم الله الرحمن الرحیم

عنوان: امید، نفس مطمئنه بازگردد

در حالیکه نشاط از سرو رویش می‌بارید پیاده شد، سفر، به سوی مقطع بعد، از همین لحظه کلید خورده بود، اطرافش پر از افرادی بود که یکی پس از دیگری به محل رسیده و پای در این یوم می‌گذاشتند، به عقب نگاهی افکند، هنوز رایحه گل‌های معطر در مشامش مانده و نسیم خنک را احساس می‌کرد در حالیکه بوی چمن تازه و مرطوب را به هوا بلند کرده و می‌چرخید، سرمست نفسی بلند کشید و با جمع همراه شد، هیجان، درون جمعیت موج میزد و صدای شکرانه و حمد الهی از هر سو بلند بود، در دل خدا را شکر کرد به خاطر این همه نعمت! نعماتی که خود را شایسته‌ی داشتن آن نمی‌دانست[1]!

لحظه به لحظه بر تعداد افراد افزوده می‌شد، همه رو به سوی جلو حرکتی را آغاز کردند در حالیکه هیچ‌کدام نمی‌دانستند چه چیز در انتظارشان است!

………………………………..

برهوتی بود بی‌انتها! هرچه پیش می‌رفتند هوا گرم‌تر می‌شد! نه از آب خبری بود، نه از طراوت!

نه از درختان انبوه پر میوه و نه از سر‌سبزی! مبهوت به دوردست نگریست! تا چشم کار می‌کرد بیابان بود و خاک!

رفته رفته خستگی بر مسافران غلبه نمود! بعضی در خود فرو رفته و بدون گلایه ره می‌پیمودند! اما میان برخی همهمه‌ای شکل گرفت! گوش تیز کرد تا ببیند چه می‌گویند!

عده‌ای  با کلافگی می‌گفتند: چه خبر است! مدتی را در خوشی سپری کردیم! خداوند همه جور نعمت به ما عطا کرده بود! به خاطر رفتار و نیاتی که داشتیم و از پیش فرستاده بودیم! این چه صحنه‌ای است؟ فکر می‌کردیم این دوران پر و پیمان‌تر از دورانهای قبل باشد!

سوال و ابهام در جمع موج میزد ولی کسی نبود که از پیش رو آگاه باشد و جوابگوی سوالات کثیرشان!

با افزایش خستگی، کثیری، طاقت از کف دادند و سر و صدا بلند‌تر شد، با لحنی پر از اعتراض ابراز می‌کردند: آیا جز این است که پرورش‌دهنده ما به ما اهانت نموده[2]؟

بعد از بهشت روح‌افزایی که در آن مدتها گذران کردیم این بیابان برهوتِ بدون نعمت آیا مصداق تکریم است؟ نام این سرگشتی و عذاب را چه می‌توان گذاشت؟

نگاه‌ها به سوی معترضان کشیده می‌شد، بعضی تائید و برخی تکذیب می‌کردند، عده‌ای، بی‌هیچ حرف و سخنی به سوی آینده‌ی مبهم، گام برمی‌داشتند! خداوند برایشان چه صحنه‌ای تدارک دیده بود؟ این، نکته مهمی بود که ذهنش را مشغول کرد.

هرچه بود و هرآنچه هست و خواهد بود به دست رَبّ چیده شده! با این فکر، وجود مضطربش آرام گشت. از گروه معترض فاصله گرفت.

…………………………………….

جمعیت، گُنگ و کلافه، به حرکت ادامه می‌داد، تا چه زمان باید این‌طور حرکت می‌کردند؟ بدون آب و اطعمه و اشربه بهشتی؟ در این برهوت بی‌انتها؟ برای کسی معلوم نبود!

هرلحظه‌اش به اندازه سالی، طولانی می‌گذشت!

دوست داشتند بدانند دلیل این صحنه چیست؟ چرا دراین بیابان، بهره‌مند نمی‌باشند! این محرومیت به چه سبب است!

در دل زمزمه کرد: خدایا! تو که با رحمتت همه کس و همه چیز را احاطه کرده‌ای، این صحنه با رحمت تو چگونه جمع می‌شود؟

به کدامین کردار و یا به کدامین کوتاهی در رفتار اینگونه گرفتار شده‌ایم؟

در همین حال بود که صدایی جواب داد:

فَأَمَّا اْلإِنْسانُ إِذا مَا ابْتَلاهُ رَبُّهُ فَأَکْرَمَهُ وَ نَعَّمَهُ فَيَقُولُ رَبّي أَکْرَمَنِ[3]

وَ أَمّا إِذا مَا ابْتَلاهُ فَقَدَرَ عَلَيْهِ رِزْقَهُ فَيَقُولُ رَبّي أَهانَنِ[4]

کَلاّ بَلْ لا تُکْرِمُونَ الْيَتيمَ[5]

وَ لا تَحَاضُّونَ عَلي طَعامِ الْمِسْکينِ[6]

وَ تَأْکُلُونَ التُّراثَ أَکْلاً لَمًّا[7]

وَ تُحِبُّونَ الْمالَ حُبًّا جَمًّا[8]

طنین صدا قلبش را میخکوب نمود! دیگر قدرت تفکر نداشت.

سکوتی وهم‌ انگیز محیط را فرا گرفت! کسی توان صحبت کردن، فریاد زدن یا اعتراض نداشت! هیچ‌کس جرأت نداشت قد علم کند و در جواب صدا از خود دفاع نماید: من که چنین و چنان اهل انفاق بودم! من که اهل تجملات و مال افروزی نبودم! رمز نهفته در این کلام مواخذه گونه چیست؟ اصلا چه کسی گوینده کلام است؟ کیست که اجازه سخن گفتن دارد؟ آنهم با این قدرت! با این طنین؟

افراد مشغول کلنجار رفتن با خود بودند که نوری تابیدن گرفت، با دیدن نور، دلها امیدوار شد.

گویی بنایی رفیع از جنس نور در حال ظهور بود، بنای نوری چنان عظمت داشت که زمین تاب نیاورد، متعاقب آن، شروع به لرزش کرد، کم‌کم لرزش‌ها شدید شد، شدیدتر از زلزله‌هایی که در گذشته تجربه کرده بود، تَرَک‌های کوچک و بزرگی در کف پدیدار گشت، افراد نمی‌دانستند به کدام سو فرار کنند، شکاف‌ها به یکدیگر می‌پیوستند و بزرگتر و وسیعتر می‌شدند.

مسافران، فریاد زنان به هر سو می‌دویدند و به هم، تنه می‌زدند. هرج و مرجی عجیب بر محیط حاکم شد، صدایی بلند، متعاقب شکل گرفتن بنا و شکافته شدن زمین بر وحشت محیط افزود.

اضطراب سراپایش را فرا گرفت، میان جمعیتِ هراسان، گیر افتاده بود و نمی‌دانست چه کند! هرکس زمین می‌افتاد، زیر دست و پای وحشت‌زدگان یارای بلند شدن نداشت!

بلاخره زمین به دنبال تکان‌های شدید دهان بازکرد و ناگهان تکه تکه شد و با صدایی گوش‌خراش از هم پاشید[9].

زیر پاها خالی شد……دیگر زمینی نبود که بتوان با اتکا برآن سرپا ایستاد!

معلق در فضا به سوی پایین سقوط کرد، سقوطی که در زمان کش آمده بود و معلوم نبود تا کی ادامه پیدا خواهد کرد، بانگ فریاد‌های جانخراش با صدای مهیب تخریب زمین در هم آمیخته و سمفونی ناهنجاری ایجاد کرده بود.

پیچ وتاب می‌خورد، جای سر و پایش عوض می‌شد! سرش گیج می‌رفت! گوش‌هایش سوت می‌زد و موقعیت زمانی و مکانی را به کل از دست داده بود، گاه مسافران دیگر با سرعت بیشتری از کنارش پایین می‌رفتند، دلش به هم می‌پیچید!

از شدت وحشت دهانش باز شد و از ته دل فریاد کشید: خداااااااااااا!

………………………………………..

مسافت و زمان زیادی به سقوط گذشت تا بلاخره با شتاب بر زمین کوبیده شد، تمام وجودش درد می‌کرد! گیج و خسته و ترسان گوشه‌ای بر زمین افتاد، اطرافش پر از مسافرانی بود که چون باران از بالا باریدن گرفته به سمت پایین سقوط کرده و بر زمین کوبیده می‌شدند.

عده‌ای روی هم! عده‌ای با فاصله! و این بارش انسانی ادامه داشت!

چشمانش را گرداند، افراد به صورت‌های گوناگون روی زمین پخش شده و قدرت از جای برخاستن نداشتند! با خود فکر کرد چرا هم‌ سفرانش چون میّت بر زمین مانده‌اند! چرا کسی بلند نمی‌شود؟ متوجه خود شد! او هم همین حال را داشت!

خواست حرکتی به سر و گردن کوفته‌اش بدهد و برخیزد ولی فهمید جسمش در اختیارش نیست!

هرچه تقلا کرد نتوانست تکان بخورد! انگار این جسم، جسدی غریبه بود که دیگر از او فرمان نمی‌برد! دوباره چشم  چرخاند! حتی پلک‌هایش از اراده‌اش پیروی نمی‌کردند!

او هم از محتضرین بود.

………………………………………………..

چه تابلوی غریبی!!!!! پر از درد و ذلّت!!!!!! کسی یارای حرکت نداشت، حتی توان فریاد!

تحمل این اتفاق بسیار سخت می‌نمود!

زمان موت را به یاد آورد، ابتدا جانش را از پاها و دست‌ها جدا کرده بودند تا به ناحیه گلو رسیده بود، در این حال، دیگر توان عکس‌العمل نداشت ولی محیط اطراف را درک می‌کرد و چشم‌هایش نظاره می‌کردند آنچه را که در اطرافش در حال وقوع بود[10]! از درون لرزید!

دوباره تلاش کرد! باید خود را از این وضعیت رقت‌انگیز نجات می‌داد! باید بلند می‌شد و به دیگران هم کمک می‌کرد، اما تلاشش بیهوده بود! فقط دیدگانش می‌چرخید!

تصمیم گرفت دهانش را باز کند و فریاد بزند و پروردگار مهربانش را صدا کند، خدایی را که شب‌های جمعه به تأسّی از مولایش امیرالمومنین ع در دعای کمیل، به رحمت می‌خواندش، برحمتک التی وسعت کل شیء!

دهان باز نشد و فغان در گلو ماند و به بیرون راه نیافت! بارها این حالت را در خواب تجربه کرده بود، آن زمان که کابوس می‌دید و از شدت ترس دهان می‌گشود تا  داد بزند و کمک بطلبد! ولی نمی‌توانست!

از شدت وحشت خیس عرق شد. شاید خواب می‌دید! شاید میان کابوس گیر افتاده بود! ای کاش بیدار می‌شد، قبل از اینکه قالب تهی کند!

…………………………………………..

پس از مدتی، سکوت فضا با صدایی شکسته شد! صدایی شبیه کشیده شدن جسمی سنگین بر زمین!

چشم چرخاند تا ببیند چه خبر است!

دسته‌هایی متعدد از ملائکه را دید که مشغول کشیدن چیزی بودند[11]!

در گودال مانندی وسط آن عمق، آتش جهنم برافروختند!

زمین دهان گشود و آتش، زبانه‌کشان راه خود را به سوی اعماق پایین‌تر باز کرد!

هیمنه جهنم، آنهم نزدیک افراد، بسیار دهشتناک بود! گرمایی شدید گودال را فرا گرفت، آتش چون اژدهایی خشمگین زبانه می‌کشید وگدازه‌هایش چون تیرهایی کشنده از درون جهنم به بیرون پرتاب می‌شد، گاه به فردی اصابت نموده و او را می‌سوزاند در حالیکه  شخص، نه توان فرار داشت نه حتی قدرت فریاد زدن! می‌سوخت و خاموش می‌شد در وحشتی مرگبار! چشم‎های ناظران، از حدقه بیرون زده و اضطراب و وحشت محیط را در خود بلعید!

افراد محتضر فقط می‌دیدند….. با میدانی گسترده‌تر از قبل، می‌شنیدند….. نافذ‌تر از گذشته و حس می‌کردند ….. مشدد و در اوج ناتوانی!

………………………………………..

با دیدن جهنم، احساس هُرم گرمای آن و شنیدن حسیس آتش گزنده، تمام وجودش یک پارچه التهاب شد! با خود فکر کرد: چه کردم که در این دوران به چنین حالی مبتلا شدم؟ کاش بهتر رفتار می‌کردم! کاش می‌دانستم برای چنین روزی چه باید از پیش بفرستم! کاش کاری کرده بودم که اکنون حیات در وجودم جریان داشت و خود را از این مخمصه نجات می‌دادم[12]! نه تنها خود را بلکه مسافران دیگر را! کاش بهتر زندگی کرده بودم!

حسرت بر جانش آتش زد! آتشی که از درون او را می‌سوزاند و کم از سوزش آتش جهنم نداشت! اما آه‌های پی در پی که در دل می‌کشید دیگر بی‌فایده بود! برای متذکر شدن خیلی دیر شده بود[13]!

چیزی برایش جلب توجه کرد، چونان مردگان، دراوج ضعف و ناتوانی، کنار آتش افتاده بود ولی افکارش همچنان متکی به خود دور میزد، کاش من چنین می‌کردم، چنان می‌کردم! در اوج ذلت، باز نگاهش به سوی خود چرخیده بود! آیا این یوم، موسم امتحان این درس نبود که در دنیا می‌بایست از خودش، توانائیهایش و ناتوانیهایش، از نفسش و اتکا برخودش رها می‌گشت؟ يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا اسْتَجيبُوا لِلّهِ وَ لِلرَّسُولِ إِذا دَعاکُمْ لِما يُحْييکُمْ وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللّهَ يَحُولُ بَيْنَ الْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ وَ أَنَّهُ إِلَيْهِ تُحْشَرُونَ[14]

آیا زمان ظهور رفتار در قبال این آیه بود؟ رمز احیاء! رمز حیات! چقدر در دنیا وصل به خدا و رسولش بود؟ چقدر به خود تکیه داشت؟ چقدر چشم نیازش به سوی خلق خدا چرخیده بود؟ که اگر صحیح رفتار نموده بود اکنون فاقد حیات نبود!

صدایی جدید او را از خود و افکارش بیرون کشید.

…………………………………………….

عده‌ای را کشان‌کشان آوردند و داخل آتش مهیب انداختند، از طرف دیگر ملائکه عذاب شروع به عذاب کردن آنها نمودند! وحشتی مضاعف بر افراد مستولی شد! طاقت دیدن نداشت، خواست پرده پلک فرو اندازد! نتوانست!

چشم گرداند تا شاید نبیند! بوی گوشت سوخته مشامش را پر کرد، تمام وجودش از این بوی نفرت‌انگیز بر هم پیچید! خدایا این چه صحنه‌ای است؟ پس رحمتت کجاست؟ چرا در این گودال جریان نمی‌یابد تا عذاب و فلاکت به پایان رسد؟

این‌ها چه کسانی هستند که خداوند چنین عذابشان می‌کند[15] و در بندشان کشیده[16]؟ نکند نفر بعدی من باشم؟ آیا می‌توانم حین سوختن در شعله‌های آتش اعتراف کنم: خدایا دوستت دارم؟

ایکاش دوباره می‌مرد! دیگر طاقت و تحمل نداشت!

فشار صحنه او را از درونش بیرون کشید. بعد از دیدن آن صحنه ترسناک عذاب، گویا مقوله انسان به پایان رسید! انسانی با هویتی مستقل! متکی به خود!

نیاز به منجی زبانه کشید! نیاز به فردی از جنس ارتفاعات! نیاز به حصنی مطمئن و امن! نیاز به دستی بسیار برتر و تواناتر! نیاز به فردی مأذون از جانب پروردگار، نیاز به ولیّ، دستگیر، شفیع…..

……………………………………….

به یاد مولایش حسین افتاد! او که بزرگترین شفاعت کننده در قیامت است! او که بزرگترین سفینه نجات است! ایشان می‌توانند محتضران را از درماندگی و وحشتِ عذاب نجات دهند! گذر کردن از این صحنه‌ی صعب کار او نبود! کار هیچ کس نبود، مگر خلیفه رب، مگر حبل الله، مگر کسی که از جانب خداوند مالکیت داشته باشد و بتواند افراد را شفاعت کند و در حیطه مُلک خود آورد! مگر کسی که توان داشته باشد دست بگیرد و افراد را از ظلمت به سوی نور هدایت کند!

حسین ص، آب حیات! ایشان می‌توانستند در کالبد‌های بی‌جان، روحی تازه بدمند و افراد را حیات بخشند، نورانی کنند، نور کنند، متصل نمایند به شمس ساطعه وجود مبارکشان، چون پرتوهای نور گسیل شده از خورشید، از اعماق نجات دهند و شفیعشان باشند.

از خود بی‌خود شد! دلش به تب و تاب افتاد! مولا جان! کجا هستید؟

………………………………………….

ناگهان نوری فضای دلگیر گودال را روشن کرد! نگاه‌ها به بالا کشیده شد، گویی خورشید طلوع نموده و از آن بالا اوضاع را می‌نگریست، با این که زیر پایش فضایی تهی بود ذره‌ای لغزش در استواریش دیده نمی‌شد! آخر بند به زمین نبود! بند به ارتفاعات……. به جایی دیگر …….

آرام آرام به سوی عمق گودال شروع به فرود نمود! چه مطمئن گام برمی‌‌داشت، بدون هراس از زبانه‌های آتش که زوزه کشان به هرسمت می‌جهیدند! چه مطمئن بود تمام وجود مهربانش!

رفتار نور که هیبتی انسانی داشت، صحنه‌ای را برایش تداعی کرد! مولایش حسین ص….. آنگاه که بر زمین کربلا گام نهاد بدون اینکه به آتش گسترانده شده در زیر پایش توجهی کند! جهنمی که به ظاهر، حرامیان در دنیا مهیّا کرده بودند و در باطن، صحنه‌ای برپا گشته به دست ربّ العالمین بود.

نور، رایحه بهشت، طراوت و امید با خود به همراه آورد ، الروح…الریحان….

هر چقدر پایین‌تر می‌آمد، امید در دلهای اسیر و وحشت زده بیشتر می‌شد!

این نور عظیم آسمانی، حسین فاطمه س بود که عطرش محبان را مست می‌کرد!

آمده بود شفاعت کند، همان طور که خداوند وعده داده بود!

آمده بود دست بگیرد و افراد بر خاک افتاده را از جایشان بلند کند!

آمده بود در اجساد بی‌جان، حیات، جریان دهد.

آمده بود دوستدارانش! هرکس در دنیا به عشقش کاری انجام داده بود را نجات بخشد.

چهره‌ها گشوده گشت! وحشت و ضعف جایش را به انتظار داد!

اگر می‌توانست حتما لبخند می‌زد!

خود را فراموش کرد! صحنه گودال و جهنم رنگ باخت! تمام وجودش شد ردّ نگاهی متوجه نور!

با تمام وجه، متوجه مولایش شد! وجهت وجهی ……

امامش را به نظاره نشست که چه راسخ پایین می‌آمدند و چه پر شکوه! حمد پروردگارش را به جا آورد. خدا کمک رساند، وسیله نجات……

منجی رسید، همان حبل الله که خداوند اعتصام بدان را سفارش کرده بود[17]، همان وسیله‌ای که خداوند برای تقرب به خود توصیه نموده بود[18] هم او که در دنیا برای اثبات  به نیازش باید ساعت‌ها استدلال می‌کردی!

اکنون و در این صحنه، استدلال جای نداشت! خداوند جایگاه خلیفه خود را به نمایش گذاشته و نیاز اعتصام به حبل الله در وجودهای میّت و محتاجِ دستگیری، به اوج رسیده بود!

نور امید در چشم‌ها دوید زیرا آن وجود مهربان نورانی، در حال رسیدن  بود.

قلوب با ضربانشان سخن می‌گفتند…..امید که نفس مطمئنه لطفی به ما کند!

امید که نفس مطمئنه لطفی به ما کند.

…………………………..

با اینکه بارقه شادی در دلش دمیده بود، از امام ع خجالت می‌کشید! در دنیا همواره آرزو داشت در خدمت ایشان باشد و سرباز حریمشان! اکنون کالبدی بی‌جان! تهی از حیات! افتاده در جوار جهنم! هراسان و پشیمان! وبال و نه بال!

نور پایین آمد و به عمق گودال رسید، هرم آتش جمع شد به احترام قدومش!

اجساد باید به حرمت ورودشان بلند شده و عرض ارادت می‌کردند! ولی وا حسرتا!!!!!!

نفس‌ها در سینه حبس گشت، وقتش رسیده بود که امام ع دستی بر سر محبان کشند و ایشان را از این خفت نجات دهند.

انتظار… کشنده…چشم‌ها…خیره به نور…دلها…امیدوار…متصل…

اما……………

……………………………………

دوباره همان صدای پر قدرت طنین افکند: يا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ….. ارْجِعي إِلي رَبِّکِ

نور عظیم آسمانی به محض شنیدن ندای رجعت، حرکت نمودند به سمت بالا بدون لحظه‌ای درنگ! می‌دانستند ربّشان ایشان را به کدامین سو فرا می‌خواند! روان شدند به خواست رب و به سویش، همان‎گونه که در دنیا روان گشتند به سمت کربلا تا خود را در معرض صحنه‌ای قرار دهند که خواست رَبّ بود!

در کمال ناباوری! چشم‌ها بازگشت نور را به نظاره نشستند!

شادی در قلب ها فرو نشست! اشک بود که از کاسه چشمان  می‌جوشید و بیرون می‌ریخت.

خدایا! مگر می‌شود؟ نفس مطمئنه را فرا خواندی قبل از اینکه محبانشان را نجات دهند؟

اشک مجال نمی‌داد! جریان یافته و گونه‌های تب‌دارش را بیشتر می‌سوزاند.

نور بالا رفت، سریعتر از آن زمان که پایین آمده بود!

امکان نداشت! نفس مطمئنه بازخواهد گشت و آنها را شفاعت خواهد کرد!

نفس مطمئنه باز خواهد گشت و وجه منجی را در این دوران به منصه ظهور خواهد گذاشت.

هرچه نور بالاتر می‌رفت، غم و دهشَت بر گودال سایه می‌افکند.

دوباره آتش جرأت پیدا کرد برافروزد و بسوزاند!

افراد محتضر آخرین قطرات اشک خود را خرج می‌کردند!

هیچ کس نمی‌دانست چقدر مهلت دارد تا طعمه آتش گردد!

وجودها متضرع شده! نیاز، سر برآورده و التماس موج می‌زد.

با رفتن نور، شعف جایش را به غم داد، اما عجیب آنکه امید قطع نگشت! نه تنها ضعیف نشد بلکه چون ریسمانی به امام ع متصل‌تر گشت.

دل‌ها هم نوا شده و نوحه می‌سرائیدند: امید که نفس مطمئنه باز گردد……….

صدای دل‌ها بلند و بلند‌تر شد و محیط پر از درد را فراگرفت: امید که نفس مطمئنه باز گردد……

هرچه گودال بیشتر در ظلمت فرو می‌رفت، نوای دلها شنیدنی‌تر می‌شد: امید که نفس مطمئنه باز گردد……

افراد با تمام توان به نفس مطمئنه چسبیده بودند…..با تمام احتیاج….. نفس مطمئنه تنها راه نجاتشان از لهیب آتش بود! مسافران از بیرون، همان مردگان ناتوان از حرکت بودند، ولی در درونشان اتفاقی افتاده بود.

شدند ردّ نگاه و دنبال نمودند ردّ نور را…… متصل به نور امام ع که در حال رجعت بود، اتصالی محکم، مانند اتصال کودکی گم شده در کوچه‌ پس کوچه‌های تاریک به چادر مادرش، پس از وصال، از ترس بی‌پناهیِ مجدد. همانها که قبلا اتکایشان، زمین محکم زیر پایشان بود و چشم امیدشان در دنیا به هر سو می‌چرخید، اکنون با تمام وجود، متکی به خداوند شده بودند، از طریق نفس مطمئنه!

حال که با همه وجود، بیش از زمان پایین آمدن نور، بند به امام ع شده بود، جریانی در کالبدش احساس کرد! جریانی در  رگهای خشکیده‌اش،جریانی از نور….  از حیات……..از جنس حیات حسینی…..از جنس حرکت به سوی مطمئن شدن……شبیه شدن….اشبه شدن……من نباشم تا تو باشی……

نفس مطمئنه رجعت نموده بود اما نورش متصل به محتضران، در حال حیات بخشیدن بود.

شنید …… راضیه  …… مرضیه…….. رمز ماجرا در همین دو عبارت بود!

طهورا

1401/06/21 

 

[1] [الفجر15 ] ص593 – فاَمَّا اْلإِنْسانُ إِذا مَا ابْتَلاهُ رَبُّهُ فَأَکْرَمَهُ وَ نَعَّمَهُ فَيَقُولُ رَبّي أَکْرَمَنِ

[2] [الفجر16 ] ص593 – وَ أَمّا إِذا مَا ابْتَلاهُ فَقَدَرَ عَلَيْهِ رِزْقَهُ فَيَقُولُ رَبّي أَهانَنِ

[3] [الفجر15 ]: اشاره به ضعف شخصیت انسان که بروز می‌کند.

[4]  [الفجر16 ]: اشاره به ضعف شخصیت انسان که بروز می‌کند.

[5] [الفجر17 ]

[6] [الفجر18 ]

[7] [الفجر19 ]

[8] [الفجر20 ]

[9] [الفجر21 ] ص593 – کَلاّ إِذا دُکَّتِ اْلأَرْضُ دَکًّا دَکًّا

[10] [الواقعة83 ] ص537 – فَلَوْ لا إِذا بَلَغَتِ الْحُلْقُومَ…… پس چرا آنگاه که [جان شما] به گلو مي‏رسد

[الواقعة84 ] ص537 – وَ أَنْتُمْ حينَئِذٍ تَنْظُرُونَ …. و در آن هنگام خود نظاره گريد

[11] [الفجر23 ] ص593 – وَ جي‏ءَ يَوْمَئِذٍ بِجَهَنَّمَ: تنها جایی در قرآن که مطرح می‌شود جهنم آورده شد.

[12] [الفجر24 ] ص594 – يَقُولُ يا لَيْتَني قَدَّمْتُ لِحَياتي

[13] [الفجر23 ] ص593 – ……… يَتَذَکَّرُ اْلإِنْسانُ وَ أَنّي لَهُ الذِّکْري

[14] [الأنفال24 ]

[15] [الفجر25 ] ص594 – فَيَوْمَئِذٍ لا يُعَذِّبُ عَذابَهُ أَحَدٌ

[16] [الفجر26 ] ص594 – وَ لا يُوثِقُ وَثاقَهُ أَحَدٌ

[17] [آل عمران103 ] ص63 – وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللّهِ جَميعًا وَ لا تَفَرَّقُوا

[18] [المائدة35 ] ص113 – يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللّهَ وَ ابْتَغُوا إِلَيْهِ الْوَسيلَةَ

ایتابلهسروشآپارات

همچنین ببینید

شعر/ شیعیان ،دیگر هوای نینوا دارد حسین

السلام علی الحسین

آهنگ / سرانجام

السلام علی الحسین

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.