مادر سید مصطفی: رضایت دادم برود سوریه، چون خودش دوست داشت… من با چشمهای خودم میدیدم که مصطفی دارد برای رفتن پرواز میکند، میدیدم که چقدر بیتاب است که برود …
گفت: مادر من را به حضرت زینب(س) بسپار، دلت آرام میشود…باور کنید الان هم با اینکه پسرم شهید شده اما دل من آرام است…
حتی خواب این را دخترش دیشب دیده … خواب دیده که پدرش آمده و او را یک جای خوش آب و هوایی برده که مثل بهشت بوده پر از درختهای میوه، آنجا به او آب داده، زینب هم گفته بابا این آب چقدر خوشمزه است، پدرش هم گفته: بابا این آب فقط مال اینجاست … جای دیگری پیدا نمیشود … بعد زینب رفته جلوی آینه و دیده که صورتش نورانیه، گفته بابا پس صورت من کو؟
پدرش هم گفته: بابا جان اینجا همه صورت ها نورانی است..