أعوذ بالله من الشیطان الرجیم* بسم الله الرحمن الرحیم * الحمدلله رب العالمین و توکلت علی الله
عصر بر پایی نور. . .
روزگاری است… به دنبال کسی می گردم…
تا به او…؟ پی ببرم…
گر بیابم او را…
فوران خواهم کرد
و پس از ماندن بی سابقه در عمق وجود …
یا ته این قفس تیره و تار
با تنی ذوب شده
می کشم سوی همان شهر غریب بی نشان
پر پروازم را…
و در آن سوی جهان بی کران
میشوم بیشتر بی پایان…!
ای شه جاویدان…
گر چه خود با مایی
به یقین می دانی
من در این کلبه ی تنهایی خویش
خون ز بیداری دل می نوشم
و شب و روز در این تاریکی
بهر برپایی آن ملک عظیم…؟
خون دل می خورم و می کوشم…
بر لبم خنده ی پر باران است
چشمه ی چشم دلم گریان است
معدن رنج درونم جاری است
و در این تاریکی…
چشمم آرامگه بیداری است
از دل خون پریشان نفس طوفانی
میکشم آه…ولی…
همدمم تنهایی است
آه زین خفتن این ملت با مذهب خویش…!
و بسی فتنه ی شیطانی دنیا در پیش…!
هان..!ای غنچه پر قیمت نور
وقت بیداری نیست…؟
وقت پرواز به سمت رخ خورشیدی زهرایی نیست…؟
من در این جبهه ی جنگ…
با کمی پرسش و تحقیق یقین آوردم
مرکز نور در این نزدیکی است…!
زان زمان است که در پهنه ی باد
با تمام جریان نفسم
می کشم از دل طوفانی خویش
جمله ای را فریاد…
کای شب و تاریکی…
نور را آمدنی در پیش است…
خبر آمدنش زان مه پر نور معارف کیش است..!
پس هم از اوست…که می گویم فاش…
خیز و جان بر کف باش…
فصل باریدن نور…
عصر رخشیدن خورشید ظهور…
اندکی بیشتر از نزدیک است !
روز پایان شب و تاریکی است !
ماه خورشید همین نزدیکی است !
عنقریب است که صاحب نفسی می آید…
که ز انوار رخش نور کسی می بارد…؟!
مژده ای دولت پر شوکت دوست…
ما تمام جان را…
با رگ و ریشه ی خونین رنگش
فرش پایت کردیم…
خاک گشتیم…! بیا و بگذر…
از تمام جریان تن ما…
تا به لطف قدمت…
ما هم آرامگه نور شویم
وز تمام هستی…
سوی آن چشمه ی نور…
تا ابد… دور شویم !
مژده ای دوست… که ما منتظریم…
و به جان می دانیم…
عصر بر پا شدن آمدنت… امروز است…
و صل الله علی سیدنا محمد و آله الطاهرین و عجل فرجهم