مثل همیشه باغبان رفت برای آب دادن به گلها،
بعد از آب دادن، چنتا برگ افتاده بود توی حوض،
با دستش که اومد برگها رو از توی حوض جمع کنه،
دید ی چیزی به ساعد دستش چسبیده،
تا نگاه کرد از تعجب حیرت کرد!
در یک لحظه تنها فکری که به ذهنش اومد این بود،
وای خدای من،
این مثل ی اسکلت آدمه!
آره،
اون ی برگ درخت بنژامین بود، که مدت زیادی افتاده بود تو حوض و بیشتر گوشت های برگ از بین رفته بود،
فقط اسکلتی از برگ مونده بود.
باغبون با دیدن اين صحنه حالش عوض شد،
دید (صاحب و مولا) این بار با ی اسکلت برگ، مثل تمام لحظاتی که خودشو به ما نشون میده، و ما اصلا توجهی بهش نداریم،
(نمایان شد)
باغبون از خود بی خود شد، و شروع به صحبت کردن با برگ، تمام وجودشو گرفت،
مدت زیادی اسکلت بطور عجیبی باهاش حرف میزد،
از تموم قدرت هاش
از تموم عظمت هاش
از تموم قشنگ ترین هاش
از تموم زیباترین هاش
خلاصه مست تمام ترین هاش بود که،
یک مرتبه سرش رو بالا کرد دید؛
مثل اینکه ی عده زیادی دارن نگاش میکنن و صحبتهاشو می شنوند!
آره،
اونا تمام گلهای تو باغ بودن که یک جوره دیگه داشتن نگاش میکردن، و باهاش حرف میزدن،
انگار تا حالا حرف زدن گلهاشو ندیده بود.
انگار همشون با یک لحن و یک صدا حرف میزدن،
ولی هر کدوم با یک دلبری خیلی زیبا و قشنگ،
میخاستن فقط یکی رو نشون بدن.
انگار اونا فهمیده بودن که باغبونم فهمیده همه و همه ی صاحب دارن،
البته نا گفته نمونه، باغبون اکثر وقتها گلهاشو ناز میکرد و میبوسید،
و اینجا بود که باغبون با ی حس عجیبی دید،
از کنار هر گلی که رد میشه انگار اونا،
هم بهش میخندن،
هم دلشون میخاد ببوسنش،
باغبون ساعتها با این حس و حال با گلهاش صحبت کرد و لذت برد
در آخر با صدای وحی اللهی به اذان نزدیک و خداوند متعال به باغبان لبیک گفت و به میهمانی دعوت شد