بسم الله الرحمن الرحیم
آن روز به یاد امام حسین ع بود،
یادِ کربلا او را رها نمیکرد،
لحظه به لحظه احساس حضور در کربلا، در او غَلَیان میکرد،
با خود میگفت: ای کاش در زمان امام حسین ع بودم و جانم را فدای مولا میکردم.
ای کاش در آن ماجرا بودم و مانع از اصابت تیر به مولا میشدم.
یادِ ساعت آخر کربلا افتاده بود که همه یاران شهید شده
و امام ع تنها مانده و قصد میدان داشتند.
یاد زبان حال زینب س افتاده بود که:
«داداش مرو تنها میدان»….
زیر لب، مدام این مصرع را تکرار کرده و میگریست.
یاد این معرفت افتاد که؛ روح آدمها فرا زمان و فرا مکان است،
و اینکه ارواح مشتاقان هر زمان میتوانند به دور اهل بیت ع جمع باشند،
ناگهان، گویا مطلبی برایش باز شده بود.
اینکه: از جنبه دنیا و زمان، کربلا در گذشته بوده است.
اما چرا از این جنبهها به مولا بنگرم، چرا از جنبه روحی نگاه نکنم؟
از جنبه روحی، هر وقت انسان به یاد ماجرای عاشورا میافتد،
بلافاصله در کربلا و در همان زمانِ ماجرا قرار میگیرد،
پس این مطلب باید در نگاه و کلامم اثر بگذارد.
از این منظر، ساعت آخرِ کربلا چنین میشود:
گفت: تا وقتی من هستم، اجازه نمیدهم مولا سختی بکشند یا زخمی بردارند،
آقاجان صبر کنید،
من هنوز هستم،
اجازه بفرمایید از شما دفاع کنم.
این را گفت و در خیالش، خود را به مولا رساند
و در پیشاپیش امام ع آماده دفاع شد.
با سپر، محکم به اولین تیر زده و آن را دفع کرد،
سنگی را که به سوی امام ع پرتاب شده بود، به سویی دیگر پرت کرد،
نیزهای که به سمت مولا میآمد را مانع شد …،
مدتی در پیشاپیش امام ع به دفاع مشغول بود و ضربات را دفع میکرد،
تا اینکه زیرچشمی متوجه امام ع شد،
وحشت وجودش را فرا گرفت. تمام آن ضربات بر پیکر مبارک امام ع وارد شده بود
و امام ع در آستانه گودال قتلگاه قرار داشتند.
آه از نهادش برآمد که ای وای، من با روح خویش داشتم دفاع میکردم
و روح نمیتواند ضربات مادّی را دفع کند.
با این حال ناامید نشده و بر روی امام ع خیمه زد
تا شاید خدا محبّتی کرده و او را واسطه دفاع از امام ع قرار دهد.
بله، او نمیتوانست از امام ع دفاع کند
اما با هر سعیی که میکرد، حجابی از خودش زدوده شده
و به برکت امام (ع) ، ارتقاء مییافت.
ای کاش در زمان امام حسین ع بودم و جانم را فدای مولا میکردم…