سرخط خبرها
خانه / صراط عشق / متون / دفترچه نیمه سوخته یک تکفیری در سوریه

دفترچه نیمه سوخته یک تکفیری در سوریه

سلام بر دوستان گلم

دو شبه که حسابی ذهنم درگیر دفترچه ای هست که یکی از بچه ها واسم از منطقه حلب آورده. این دفترچه نیم سوخته را از جیب یکی از تروریست های تکفیری در حومه حلب پیدا کرده بودند که حاوی مطالب قابل توجهی هست. چون نیم سوخته هست و علاوه بر زبان عربی محلی اماراتی، بخشی هم به زبان عِبری نوشته و حاوی یه سری علامات و ارقام است، ترجمه اش طول میکشه. تلاش میکنم در پنج شماره خدمتتون تقدیم کنم

صفحه 1: الحمدلله… له الحمد… امروز بعد از مدتها انتظار به پادگان الریف رسیدیم. برادر ابی خدیجه خیلی باهام حرف زد. راضیش کردم که دوره سه ماهه عقیدتی را مختصرتر شرکت کنم. چون فهمید که خیلی وقت ندارم..

صفحه 2: ناراحت نیستم از اینکه هنوز کارهای گزینش حل نشده اما دلم قرصه که موندگارم. کاش مادرم نمیدونست که باهاش دعوام شده. کاش بهش گفته بودم که تصمیمم چیه تا تحت تاثیر شبکه های مرتدین و منافقان قرار نگیره… امیدوارم عملیات ها نزدیک تر باشه تا دیگه مجبور نباشم به ابوعلا سر بزنم و اون هم مدام گیر بده که چرا ریشت از یک مُشت کمتره.

صفحه 3: برادرا دارن میرن واسه عملیات اما من هنوز کارام تکمیل نشده… تا جایی که فهمیدم امشب قراره عملیات تا عمق منطقه سوقیه و بستان القصر کشیده بشه. نمیدونم چرا به این پسر بلغاری که قراره تا چند دقیقه دیگه به بهشت برود اینقدر عطر و مشک میزنند. مگه اونجا از این خبرا نیست؟ شیخ ابوعدنان که میگفت که همه شهدایی که با مرتدین جنگیده اند خوشبو و با بدن سالم به بهشت میروند! … اما من دلم نمیخواد بدنم بسوزه…

صفحه 4: بالاخره کارای پذیرشم تموم شد و به کلاسهای عقیدتی راه پیدا کردم. تعدادمون در هر کلاس حدودا پنجاه نفره. اجازه سوال نداریم. میگن سوال سبب میشه که ذهنمون درگیر بشه و از ایمانمون کم بشه!! … دو بار اومدم سوال بپرسم اما ترسیدم و قورتش دادم… شیخ این کلاس در بخش آموزش شرعیات، شیخ ابوطاهر اهل سعودی است… گفت من گذرنامه ام را آتش زده ام و حتی به سمت قبله هم نماز نمیخوام!! میگفت چون الان مرتدها و بت پرست ها به طرف قبله نماز میخونند…

صفحه 5: داره یک هفته میگذره اما هنوز از برادرانی که رفته بودن عملیات منطقه سوقیه و بستان القصر خبری نداریم. کسی هم چیزی نمیپرسه اما معلومه که خبرهای خوبی نیست و تقریبا نوعی از وحشت همه را فرا گرفته… زمزمه هایی هست که میگن به کمین خوردیم و از یه گردان 90 نفره، حدودا 20 تا 30 نفر بیشتر برنگشتن!… امروز تونستم به بازار برم و برای خودم کمی میوه بخرم… در اینجا خوردن موز حرام اعلام شده! دلیلش نمیدونم چیه با اینکه خیلی خوشمزه است و فقط مشکلش اینه که میگن نفّاخ هست

صفحه 6:کلاس ها فشرده است… در کلاس شرعیات که اجازه سوال نداریم… در کلاس جهاد هم مدام حالت تهوع به من و چند نفر دیگه دست میده… امروز شیخ ستار محمد داشت از ثواب مزمزمه کردن اجزاء و قطعات بدن صلیبی ها و مرتدین حرف میزد… تا یک ساعت تهوع داشتم…امروز اصلحه ای که قراره مانوسم باشه را دریافت کردم…

صفحه 7: کلاس عملیات، خیلی سخته… فکر نکنم به این زودی بتونم سر کسی را ببرم… اما خیلی به خودشون مطمئن هستند… اینقدر مطمئنند که توقع دارند بعد از گذشت سه ماه، یا با کمربند انفجاری تردد کنم یا بتونم به پلیس شریعت ملحق بشم و سر و دست مردم را قطع کنم…

صفحه 8: چون تونستم ابوالاعلی را از خودکشی نجات بدم، به من سهمیه یک کنیز ایزدی تعلق گرفت… وقتی به بازار مرکزی کنیز فروش ها رفتم و کاغذم را نشون دادم، گفتند برو یکی را انتخاب کن!… دختر بدی نبود اما نگام نمیکرد و مقاومت میکرد… وقتی صورتش را با زور با دوتا انگشتم محکم فشار دادم تا با من حرف بزنه، تازه فهمیدم 12 سالشه و اسمش سوده است… چرا اینجوری شدم؟ قبلا عاطفی تر بودم… از س-ک-س خشن خوشم نمیومد… از کودک آزاری بدم میومد… اما حالا…

صفحه 9: این چند روز قلم و کاغذم پیشم نبود… یا مشغول آموزش ها بودم یا مشغول سوده… فکر میکرد داره زنم میشه اما بهش فهموندم که کنیزمه… وقتی میخواستم بیام، به بن فاروق فروختمش… الان با ده تا ماشین کاپرا داریم میریم تا اولین عملیات را در تپه های فلاتیه تجربه کنم… ما پیروز میشیم… باید اسد نابود بشه… به مرتدین و مجوس رحم نمیکنیم… الله اکبر… الله اکبر…

صفحه 10: دو روز هست که زمینگیر شدیم… دو تا کاپرا را با اهلش زدند… مَشعل فقط ازش پوتینش مونده… بیسیم پیش خودمه و منم دو قدمی ابو یزید الشامی هستم… ابو یزید فرمانده پر تجربه ای هست… چچن آموزش دیده… نمیدونم خیلی شجاعه یا خیلی وحشی است… چون به خودی ها هم رحم نمیکند… ابویزید مدام به اون طرف بیسیم میگه: «زمینگیرمون کردند… باید برگردیم… اصلا نمیدونم کجا گِرا دارن…» … میشنوم که اون طرف بیسیم میگه: «حق برگشتن نداری… تو در شرایط سختتر هم بودی… حساب بانک های لندنت الکی پر نشده… به سه تا کنیزی فکر کن که قراره از بَعل امارات بگیریم برات… واسه جهاد نکاح اومدند… خوراک خودت هستند…»

صفحه 11: بالاخره از جهنم برگشتیم… ابویزید قطع نخاع شد… نفهمیدم چی شد که موجی شدم… تلفات زیاد دادیم… میگن به این خاطر بوده که به ایرانی ها خوردیم… مثل اشباح متحرک و پرسرعت بودند… اینقدر دقیق گرا میگرفتند که فکر میکردیم از وسط خودمون دارن زاویه میچینند… مگه میشه کسی مشرک و مجوس باشه اما تا آخرین گلوله اش بایسته؟!… کم آوردم… خدا با اوناست یا با ما؟!

صفحه 12: دیشب اردوگاه به هم ریخت… داشتیم به فیلم سخنرانی شیخ محمد العریفی گوش میدادیم که صدای انفجار اومد… همه میدویدند و به طرف غرفه دو میرفتند… غرفه بن فاروق بود… آتش شعله ور کشیده بود… داشت همه چیز را میسوزوند… صدای زوزه آتش همه را به وحشت انداخته بود… بعدش فهمیدم که بن فاروق بی رحم خاکستر شده… سوده به خودش کمربند انفجاری بسته بوده و با خودش سه چهار نفر را کُشت…

صفحه 13: ده روز هست که سردرد دارم… موج انفجار اون شب به حدی شدید بود که حتی گاهی از گوشام خون میاد… قدرت شنواییم کمتر شده… وقتی به ابو مجد طبیب مراجعه کردم قرصی بهم داد که حسابی آرومم میکنه… ابو مجد اصالتا اهل بحرین هست و در انگلستان درس خونده… زمزمه هایی وجود داره که احتمالا چند شب دیگه با تیپ دوم الحوث چچنی ها بریم عملیات…

صفحه 14: دیشب چند نفر را آوردند که سر و صورتشون را با کیسه پوشونده بودند… سحر قبل از نافله شب از یکی از برادرا پرسیدم اونا کی بودند؟ گفت: یه تعداد از مجانین و عقب مانده های ذهنی!!… گفتم برای چه کاری؟ اصلا چه کاری از دست اونا برمیاد؟… گفت: آوردنشون عاقبت به خیر بشوند(و خندید!)… پرسیدم ینی چی؟ گفت: به دستور شیخ احمد آل کثیر ، این مجانین و عقب مانده ها اگر به درد هیچ کاری نخورند، به درد عملیات های انتحاری هم نمیخورند؟!!!… گفتم ینی میخواید به اینا بمب کنترلی ببندید و بفرستید وسط جمعیت؟!… گفت: تو با این مسئله مشکلی داری؟…

ادامه مطلب را بخوانید …

صفحه 15: بعد از دو هفته آموزش های سخت تر با بدن برهنه، قرار شده که سه روز بین مردم شهر زندگی کنیم… به من دو تا زن به نام های ملکه و جاریه تعلق گرفت که از لیبی برای جهاد نکاح اومده بودند… جزء گردان شباب النساء بودند… ملکه دختر بود و توسط یکی از کاربران مجازیمون جذب الدوله شده بود… جاریه هم به جرم قتل دو نفر متواری بوده که جایی امن تر از الدوله پیدا نکرده بود… حرص و ولع ملکه که دختر بود برای خدمت به من بیشتر بود… و در طول این سه روز، ملکه ما را واسه نافله شب و نماز صبح هم بیدار میکرد…

صفحه 16: عملیاتمون عقب افتاد… ارتش سوریه از موانع اول و دوم رد شده… دارن به طرف ما میان… اگر غافلگیر بشیم تلفات سنگینی میدیم… ظاهرا عملیات فرداشب لو رفته و پیش دستی کرده اند… دو نفر که از پادگان فرار کرده بودند در مرز ترکیه توسط دولت ترکیه دستگیر شدند و امروز ظهر بعد از اینکه تحویل الدوله داده شدند تیربارونشون کردند… هردوشون را میشناختم…

صفحه 17: جاریه چهار پنج روزه که پیداش نیست… خبر مفقود شدنش را به پلیس شریعت دادم… گفتند از همین حالا مُرده فرضش کن… گفتم شاید گم شده باشه… گفتند مهم نیست… اما ملکه همچنان به آموزش هاش ادامه میداد… یه شب ازش پرسیدم چند سالته؟ گفت 22 سال و دانشجوی کامپیوتر دانشگاه جوبا ست… امروز برای عملیات (انتحاری) به ترکیه رفت… میگفت در هر حال دیگه برنمیگرده…

صفحه 18: سردرد دارم… ابومجد نمره قرص ها را زیادتر کرد… اما باز هم شبها اذیت میشم… مخصوصا وقتی امشب شنیدم که ملکه توسط فرشته کوبانی(تک تیر انداز زن ماهر و نماد مقاومت در برابر الدوله) قبل از عملیات ترور شد… واسه اجزاء بدن فرشته کوبانی با اسم مستعار ریحانه جایزه تعیین کرده اند…

صفحه 19: بعد از مدتها سردرگمی، مثل اینکه فرداشب خبرهایی هست… احتمالا عملیات ایذایی به خط جنوبی داریم..

صفحه 20: تمام بدنم درد میکنه… کف پاهام احساس سوزش دارم.. مجبورم بنویسم تا اندکی متوجه گذر زمان و گودال آتش چند روز قبل نباشم… پنج تا پسری که عقب مانده ذهنی بودند، در طول عملیات سه روز گذشته استفاده شدند… دوتاشون که مقاومت میکردند را با قرص های کیتاگون(روانگردان فوق العاده قوی و خشونت زا) راضی و بلکه غیرقابل کنترلشون کردیم… شیخ جبران عزیز اجازه استفاده از کیتاگون را برای مجاهدین در حال عملیات یا هنگام شکنجه مرتدین و مجوس ها مجاز میداند…

صفحه 21: جنوب حُمص را گرفتیم… بالاخره محاصره جواب داد و تونستیم نفوذ کنیم… الحمدلله اینجا نعمت فراوان هست… از طرف پلیس شریعت، تا سه روز همه چیزشون علی الخصوص زن ها و دخترانشون مباح اعلام شده… همون ساعت اول، حدود 200 نفر از مردهاشون که بیشتر از اهل سنت بودند اعدام شدند… باید جوری اینجا از اهل سنت زهر چشم بگیریم که شیعیان شهرهای نبل و الزهرا (دو شهر تماما شیعه نشین شمال حلب) بدونند که اگر اسلحه ها را زمین گذاشتند که هیچ، اما اگر خودمون نفوذ کردیم واویلا… وایلا… تازه اینها اهل سنت بودند که بازارهای کنیز فروشیمون پُر شد و حتی صادر هم کردیم… اما واویلا اگر اهالی نبل و الزهرا کوتاه نیایند و خودمون نفوذ کنیم…

صفحه 22: به خاطر جراحت هایی که برداشته ام، به من استراحت عملیاتی داده و اینجا مامور گرفتن زکات شده ام… زکات از واجباتی است که باید خلیفه مسلمانان توسط دستگاه الدوله از مردم بگیرد و به مصرف مجاهدان و فقیران برساند… حدّ نصاب زکات در اینجا، سه پنجم(!!) معرفی شده و ما باید به همین تعداد از گوسفندان و مرغ و شتر کسانی که دارند بگیریم… با کمک سه چهار نفر از اهالی همین جا به خانه هایی که مشمول زکات میشوند راهنمایی میشویم… معمولا مقاومت نمیکنند مخصوصا وقتی با شکل و قیافه ابوهاجر الفلسطینی مواجه میشوند…

صفحه 22: اینجا با یکی از مجاهدین به نام بن راشد سعودی آشنا شدم… خیلی در کارش جدی هست… دیشب قبل از نماز عشاء کلی با هم حرف زدیم… قبلا سر زندانبان و شکنجه گر منطقه درعا بوده… میگفت به خاطر مهارتش معمولا طعمه های خارجی را که اسیر میشدند به اون میسپردند… از جمله از افغانستان، ایران، لبنان و… میگفت اول جسمشون را ادب میکردم بعدش هم با یاد دادن صحیح وضو و نماز به تربیت روح و ایمانشون میپرداختم… میگفت چون تحت تاثیر آموزش های مشرکانه بوده اند باید بهشون دین را آموزش بدیم… دینی که از اندیشه های جناب ابن تیمیه و رشید رضا(دو تن از بزرگان وهابیت) آموخته ایم… وقتی باهاش حرف میزدم احساس میکردم مرد عجیبی هست و با تمام مجاهدینی که تا حالا دیده بودم فرق داشت…

صفحه 23: سه چهار نفر فرار کرده اند… هیچ چیز مثل خبر فرار کردن مجاهدان در تخریب روحیه بقیه اثر منفی نداره… با اینکه موفقیت های بدی هم نداشتیم اما نمیدونم چرا خبر فرار این چند نفر خیلی پیچید… بنظرم دلیلی برای فرار وجود نداره جز فقدان ایمان به نابودی اسد… امروز بیشتر ورزش کردم و نماز خوندم.. چندان لذتی از نماز خوندنم نمیبرم… نمیدونم چرا؟ اما مثل قبلا نیستم…

صفحه 24: داره کم کم حالم بهتر میشه اما چندان نمیتونم سریع بدوم. در تمرینات خیلی نمیتونم خودمو مثل قبلا نشون بدم. مخصوصا از دیوار و گودال خاردار خیلی به زحمت رد میشم. فرمانده دسته مون بد نگام میکنه. دوست ندارم انتحاری بشم. چون شنیدم مجاهدین عملیاتی که نتونند خودشون را به تمرینات دشوار برسونند در انتحاری به کار گرفته میشوند.

(صفحات مابین، دارای حروف و مطالب نامعلوم است که قابل خواندن نیست)

صفحه 27: نتونسته بودم بن راشد را پیدا کنم… آدم عجیبیه… بعد ار اون شب، فقط یکبار دیده بودمش… از بس به کارش مشغوله، حتی غذا هم در زندان میخوره… امروز رفتم پیشش… زندانی در یک پاسگاه متروکه بود… زندانیاش داشتن با سر و بدن خون آلود پشت سرش نماز میخوندند!! … البته معلوم بود که دارن بالاجبار این کار را میکنند و حتی بعضیاشون ناله میکردند… تا حالا چنین صحنه ای ندیده بودم… بعد از نماز عصر برای زندانیاش حرف زد… براشون از شیوه صحیح خوندن نماز صحبت کرد… بعدش رفتم پیشش… معانقه کردیم… گفتم: فرداشب عملیات داریم… گفت: صحبت میکنم که تو هم بتونی بری… گفتم: حتما این کارو بکن… ساعتی طول کشید تا تونست اجازه بگیره و من هم مثل همه مجاهدان دَم عملیات، به قرنطینه عملیاتی رفتم…

صفحه 28: امشب نتونستیم نماز عشا را به جماعت بخونیم… داریم حرکت میکنیم… شیخ جبار المفرح برامون سخنرانی کرد… گفت پیامبر منتظرتون هست… گفت قرار نیست حتی بوی جهنم را بشنوید… گفت هرکس خونالودتر بهتر… گفت تا میتونید نشون بدید که نمیترسید و در برابر مرتدین مقاومت میکنید… نمیترسم اما حالت تهوع دارم… مثل روزای اولی که اومده بودم سوریه… صدای تپش قلبم را میشنوم… فقط با نوشتن آروم میشم…

صفحه 30: (نقاشی یک اسلحه کمری در این صفحه کشیده شده که آرم جبهه النصره وسطش نقاشی شده)

صفحه 31: در گودال های یک متری نشستیم و منتظر دستوریم… ابوبکر سیف الدین از دور توجهش به یه چیزی جلب شده… میگه احتمالا بازم به کمین خوردیم اما نمیدونم چرا شلیک نمیکنند با اینکه دقیقا در دهان گرگ هستیم… پرسید: داری چی مینوسی؟ … گفتم: دارم خودم را آروم میکنم… نمیدونم چرا همه اش یاد بن راشد میفتم… چهره اش مدام روبرومه…

(این آخرین صفحه ای بود که قابل خواندن و ترجمه کردن بود و بقیه صفحات یا سفید هستند یا سوخته اند)

با آشنایی با طرز فکر و عقاید این شیاطین  جنایتکار و خونخوار ، قدر و منزلت شهدایی چون محسن حججی بیش از پیش روشن می شود …
نثار روح مطهر شهدای مدافع حرم صلوات

 

ایتابلهسروشآپارات

همچنین ببینید

جان سقای حرم خدایا ببخش- مناجات حاج محمود کریمی

ويدئو/ ازهمه تشنه ترم خدایا ببخش

دعای کمیل با نوای دلنشین مداحان اهل بیت علیهم السلام+تصویر و متن

خدایا! بیامرز برای من آن گناهانی را که پرده حرمتم می‌درد، خدایا! بیامرز

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.