سرخط خبرها
خانه / صراط عشق / اشعار / اشعار معارفی / خاطراتی از قدیم

خاطراتی از قدیم

يادش آمد از پي هم خاطراتي از قديم

ياد مادر، مهرباني، ياد احسان قديم

ياد انكه وقت هر آغاز و وقت خاتمه

مي رهاند از ظلمتش ذكر شريف فاطمه

وقت تب درمان او تنها دعاي نور بود

وقت وحشت مونسش، آنگه كه هر كس دور بود

اينقدر بر او رسيد از آستان فاطمه

كه مسلم شد بر او دست قدير فاطمه

يادش امد، نوجواني، سطري از سنگ شهيد

السلام اي ناصران فاطمه، خيل شهيد

اين سخن از چشم بر قلبش گذشت

گفت بايد بهر او از جان گذشت

اين همه نعمت گرفتم من ز خاك استان

كي فراموشم شود صد داستان؟

غرق تصويري كه مي غلطد به خون در خاتمه

نذر كرد او هم بگردد جان فداي فاطمه

مادر او را هم به خوانش بر نشاند

هر دمي از لطف خود بر او چشاند

با خيال مرگ خود او بود خوش

همزمان مشغول دنيا خوب و خوش

بود مثل كودكي زنجير در درخواستها

مي گذشت بر او بدينسان سالها

در دلش اما از این راضی نبود

اهل نعمت دیدن و بازی نبود

بود دائم منتظر بر زندگی

اینکه شوید لوح دل از مردگی

تا رسید ایام نور اربعین

او چو تشنه، نور چون ماٰء معین

سینه اش از نور چون لبریز شد

صد خشیت آمد و سرریز شد

خسته شد از هر چه حال عاریه

بهر نفس خود نوشت احضاریه

با خودش می گفت با یکصد فسوس

که فریبم داد نفسم بالخصوص:

جان کجا سنجد به پای فاطمه؟

شرط اول شد برایم خاتمه؟

لحظه ي اخر نه تنها كه تمام لحظه ها

جان نه تنها كه تمام عرصه ها

هرچه نعمت داشت یک یک چون بدید

دست زهرا را در آن روشن بدید:

اهل و رزق و آبرویم از وی است

من کیم؟ هست نبی هم وی است

هرچه من دارم بود از فاطمه

جان كجا قابل بود، هستی فدای فاطمه

یک یکی نعمت چو آمد خاطرش

گفت باشد این يكي هم جان فدای فاطرش

هر چه بهر فاطمه می‌شد فدا

از پی‌اش زنجیرها می شد جدا

هر کجا بند تعلق دافع شد

ذکر رفتار اباالفضل رافع شد:

هر چه او را بود چون از خود بهشت

اين برايش گشت معنای بهشت

گفت حيف از لحظه های در ظلام

مي شود باشم به بيت او غلام؟

نه مرا باشد نشان جز خانه اش

نه كه نامي جز گداي خانه اش

شد سبك همچون كسي از جنس نور

شد همه أعضائش از رنگ بلور

جسم از او زائل شد و نوري بماند

تا ظهور مهدي صاحب براند

ایتابلهسروشآپارات

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.