سرخط خبرها
خانه / صراط عشق / فدای فاطمه / فدای روی ماه …

فدای روی ماه …

در درّه هايى عميق، دهكده هايى بزرگ كنار هم، به دست اهاليشان ساخته مى شد و

گسترش مى يافت…

به جز گه گاه، هميشه مِهى غليظ همه را پوشانده بود.

جوان، بيقرار  بود و مدام به اين سو و آن سوى دهكده ها در دشت ها و رودها، در جنگل

ها و غارها، به فراز و نشيب در هر پِي اى مى رفت… 

به اين اميد كه شبهايش را آرام صبح كند و  دل شوريده اش را راضى كند و قرار گيرد…

و هر شب خسته و سرگشته تر از قبل به كلبه بر مى گشت، بى آنكه در دلش حس آرامشى

و رضايتى و قرارى…

سراب پشت سراب، پى در پى و آرزوى سيرآبى كه به سامان نمى رسيد…

فرقى نمى كرد، چه در نشيبُ چه در فراز دهكده ها.

در هر پي، بنايى نهاد  فرو ريخت و برايش هيچ نماند…

جز سردرگمى و گم شدگى،  و حس غريب عجيبى كه در دلش مى جوشيد و علتش را نمى

يافت…  

و نيافت و نيافت و نيافت…

تا اينكه:

يك باره، در تاريكىِ  مِه، سرگردان و آشفته، وقت  پرسه، در  كوى و برزن دِه،

باد ملايمى وزيدن گرفت و عطر ياس سراپاى وجودش را محصور كرد…

نرم نرمك ابرها و لايه هاى مه، پس زده شد و از لابلاى آن، چيزى تمام وجود جوان را محو

تماشاى خود نمود…

فلما رءاالقمر بازغا قال هذا ربى … فلما رءالقمر بازغا … هذا ربى … فلما رءالقمر بازغا…

هذا ربى … فلما رءالقمر بازغا … هذا ربى … فلما رءالقمر بازغا … هذا ربى …

روى ماه از ميان ابرها هويدا شد و با انوارش صورت جوان را نوازش داد…

ناگهان زمان به سرعت به عقب باز گشت…

و خاطرات سالهاى قبل در ذهن جوان به جريان افتاد و مرور مى شد …

نوجوان كه بود معلم دهكده درباره ى خورشيد و ماه و ستاره برايش سخن گفته بود

و او را با كوهنوردى آشنا كرده بود كه مى خواست با دوستانش به جاى اينكه عمر خود را

در عمق دهكده هاى مه آلود تلف كنند، در كوه هاى مشرف به دهكده ها راهى بيابند و بالا

بروند و ابرها را پارو كنند و خورشيد را پيدا…

تا زندگى خود را وقف خورشيد و ماه و ستاره كنند و در نورشان كيف…

اما افرادی كه در فراز  دهكده ها ساكن بودند و به همان ارتفاع قانع بودند و مسير به سوى

خورشيد از دل كوهها را خطرناك مى پنداشتند و يا باور نداشتند، از سر دلسوزى، پدر

پسرك را از  همراهى با كوهنوردان ترسانده و منع كرده بودند…

و در اين سالها كوهنورد و دوستانش به قله هاى مختلفى سفر كرده بودند و بسيار در نور

ارتفاعات كيف كرده بودند و او از قافله جا مانده بود…

دل جوان با تلالوى نور ماه داشت از جا كنده مى شد …

يادش افتاد اين انوار كه نوازشش مى كند نشان از  مادرى دارد كه از كودكى با شنيدن

نامش قلبش به طپش مى افتاد…

يادش افتاد همان مادر است كه مربى كوهنوردان بوده است و دست آنها را مى گيرد و

مسير كوهها را به سمت خورشيد و ماه مى آموخته و به خانه ى خود كه در آن بالاترها

ايجاد كرده مى برد و برايشان به تمام و كمال مادرى مى كند….

بله… جوان با ديدن روى ماه، ياد روى مادر افتاده بود و زير لب نامش را زمزمه مى كرد…

فاطمه س! فاطمه س! …

فاطمه همان ماهى كه رد خورشيد اميرالمومنين ع را دنبال كرد

و از كوچه هاى يكى از همين دهكده هاى يخ زده پر كشيد و در آن بالا بالاها ساكن شد تا از

همانجا فرزندانش را مادرى كند…

نفس لوامه اش با نور ماه بيدار شده بود و به او نهيب مى زد:

اى جوان مگر با خود قرار نگذاشته بودى پيوسته نور ماه را دنبال كنى؟

چرا در اين سالها رنگ آسمان را فراموش كردى و سرسبزى و طبيعت دهكده ى مِه زده را

دنبال كردى؟

بعد از سالها دوستانت همه كوهنورد شده اند و در معرض انوار مادر مهربانشان بسيار زيبا

شده اند و سبكبال سينه كش كوهها را به سوى خورشيد درنورديده اند… 

و تو مثل شترى فربه و سنگين شده اى و پايت در گل و لاى كوى و برزن دِه گير كرده و

رشته هاى شاخ و برگ درختان به دست و پايت بسته شده است..

دل جوان با تلالوى نور ماه داشت از جا كنده مى شد …

جوان در جواب نهيب هاى نفس لوامه اش با ماه نجوا مى كرد… مى گفت:

مادر جان غافل شدم… يادم آمد مى خواستم وجهت وجهى لفاطمه س باشم و رد انوار

شما را دنبال كنم…

اما فراموش كردم.

حال چه كنم؟ آيا مى شود شما برايم جبران كنيد؟ و مرا به قافله ى تان ملحق كنيد؟

نزديك سپيده بود و ماه پشت ابرها مخفى شد…

و جوان صداى زمزمه خورشيد كه در پشت لايه هاى قطور مه مخفى شده بود از دل چاه

هايى مى شنيد كه براى شيدايان ماه حكم مى كرد تا آن ها را از چاهها بالا بياورد و در

معرض نور قرار دهد و آن ها را پرتويى از جنس خود كند…

اللهم اغفرلى الذنوب التى تغیر النعم … اللهم اغفرلى الذنوب التى تحبس الدعا …

و كم كم حس كرد خون دوباره در رگهايش دارد به جريان مى افتد… و مى تواند دوباره

نفس بكشد…

احساس مى كرد دارد دوباره جان مى گيرد …  

شكوه اش را به پيش ماه خاضعانه تقديم كرد … تا كى دستم بگيرى دستت نبينم

دلش براى روى ماه خيلى تنگ شده بود و حال كه بعد از سالها محو تماشايش شده بود،

ماه در حجاب بود و او از کوهنوردان بسیار فاصله گرفته بود…

بايد دوباره شروع مى كرد و رد پاى كوهنورد و معلم و دوستانش را دنبال مى كرد

تا چهره ى ماه برايش هميشگى شود…  

كفشهايش در  زمين گير كرده بود …  كفشهايش را در آورد تا بتواند به سمت دامنه ى كوه

حركتش را آغاز كند…

اما هنوز شاخ و برگ درختان دِه دست و بالش را بسته بود…

نواى يا مبدل السيئات باضعافها من الحسنات را زير لب زمزمه مى كرد

و سعى و اميد داشت تا شاخه ها از دست و پايش بريده شود …

اما تا كمى كوه را بالا مى آمد زمين مى خورد و وجود سنگين و فربه اش به دامنه كوه

سقوط مى کرد و در معرض جانوران قرار می گرفت…

تنها امیدش این بود یکی از همین لحظات که ماه از پشت ابرها هویدا می شود و نورش را

به سوی ده می تاباند،

نیم پرتویی از سوی ماه بیاید و به دور وجودش سراسر حلقه شود و او را به سوی خود

بکشاند

 و بالاخره رشته ها و پا بست ها برای همیشه از وجودش چیده شود و از شر درندگان

دامنه رهایی یابد

و ماه خودش مسیر کوه را برایش هموار کند و او را برای خودش سوا کند و به سوی

خودش بکشاند و به دوستانش ملحق کند…

بايد سبك مى شد… نيت كرد كلبه و هر چه در دِه دارد فداى روى ماهش س …

با وجود فاصله ها امروز جوان خيلى شاد و شاكر است… 

چون مادر او را با رد نور ماهش آشنا كرده و عهد عالم ذر را يادش انداخته و براى روز لقاء

بسيار اميد دارد ران ملخى را هم بر دوش او نهند و از جانب مادر به مادر مهربانش هديه

دهد…

و با نواى « انت اكرم ان تضيع من ربيته » دلش آرام مى گيرد و مطمئن مى شود …

او بسيار خدا را حمد مى كند چون جانش را از خورشيد و ماه به ارمغان گرفته

و جريان خون او و حرارت قلبش را از يمن وجود ايشان دارد…

و فقط و فقط يك درد بزرگ در قلب دارد:  تا كى دستش بگيرد دستش نبيند.

و برای دردش یک درمان آرزو دارد: جانش نثار فاطمه س،  نفسش فداى فاطمه س

ایتابلهسروشآپارات

همچنین ببینید

کاریکاتور/ خط دفاع ناموفق حامیان اسرائیل

وعده صادق

رزمنده مدافع حرم در زندان های رژیم باکو به شهادت رسید

شهید طالع یوسف اف از رزمندگان مقاومت اسلامی حسینیون آذربایجان

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.