.
از پلکان قرب او پیوسته بالا می رود
سوی ولی همواره از سمت تولا می رود
گاهی بسان قرص بدر، گاهی خمیده چون هلال
بر گرد خورشید حسین، پنهان و پیدا می رود
از غرش این قسوره، گرگان پناه گورها
در بیشه کفتارها، این شیر تنها می رود
آن ماجرای مشک و آب، تنها بهانه بود و بس
عباس سوی علقمه، با شوق زهرا می رود
سرمست از فرزندیش، عزم برادر می کند
محض سرافرازی ولی، بی دست و بی پا می رود
در بزم جانان چون شدی، جان را چه کار آید دگر
اینجا غبار خویش هم از چهره ما می رود
.