سرخط خبرها
خانه / صراط عشق / متون / روایت‌های تکان دهنده از فاجعه بمباران شیمیایی حلبچه توسط دکتر احمد ناطقی

روایت‌های تکان دهنده از فاجعه بمباران شیمیایی حلبچه توسط دکتر احمد ناطقی

من که به‌شدت مشغول کار بودم، ناگهان استفاده از ماسک ضد شیمیائی توسط سایر همراهان، توجهم را به این واقعیت جلب کرد که مردم شهر به‌واسطه گاز شیمیائی مرده‌اند و منطقه به‌شدت آلوده است. «تا آنجا نباشی و با چنین صحنه‌هایی وحشتناک روبرو نشوی، نمی‌توانی گیجی و گنگی همه‌جانبه که فرصت فکر کردن را از تو می‌گیرد درک کنی» برای لحظه‌ای تصمیم به استفاده از ماسک گرفتم اما به دلیل مزاحمت برای عکاسی از این تصمیم منصرف شده و به عکاسی ادامه دادم.

بسیاری از عکس های ماندگار انقلاب و جنگ کار دکتر احمد ناطقی است. او ثبت شدن بسیاری از خاطرات تلخ و شیرین انقلاب و دفاع مقدس را در کارنامه خود ثبت کرده است. اینبار به مناسبت سالگرد حمله شیمیایی رژیم صدام به حلبچه و کشتار بی رحمانه مردم در سایه سکوت و حمایت استکبارجهانی بخشی از مصاحبه ایشان با رجانیوز در خصوص روزهای این جنایت و نسل کشی را را بازخوانی کرده ایم: (برای دیدن مصاحبه کامل با این چهره ماندگار انقلاب و دیدن عکس های خاطره انگیز ایشان اینجا کلیک کنید)

 

از دوران دفاع مقدس عکس های بسیار خوبی دارید که معروف ترین شان همان عکس های شیمیایی حلبچه است که چند سال قبل نمایشگاه اش برگزار شد و کتابش را هم منتشر کردید. شما در فاجعه حلبچه اطلاع داشتید که عراق شیمیایی زده است؟

نه وقتی عملیات می‌شد ستاد تبلیغات جنگ برای زمان اعزام خبرنگاران تصمیم می‌گرفت؛ آن زمان رئیس اداره عکس خبرگزاری جمهوری اسلامی (ایرنا) بودم، ولی اغلب عملیات‌ها را خودم با یکی دو نفر  از بچه‌ها می‌رفتم. در این سفر با خبرنگاری از ایرنای همدان، یک راننده، آقای بهبودی و آقای سعید صادقی از روزنامه جمهوری اسلامی هم‌سفر بودم. باید به کرمانشاه و ازآنجا به قرارگاه می‌رفتیم. در مقر ستاد تبلیغات جنگ ناهار خوردیم و پس از کمی استراحت و به سمت قرارگاه رفتیم. درراه کرمانشاه بمباران شد و آنجا هم عکاسی کردیم.

 

حوالی غروب 15 مارس 1988 بود. به دره‌ای خوش آب هوا رسیدیم، هنوز خستگی نشست‌وبرخاست و بدو بایستِ حاصل از بمباران همراهمان بود، یکسر رفتیم به سمت چادر خبرنگارها و همین‌طور که مشغول جابجا کردن دوربین‌ها و تجهیزات بودیم بچه‌های عکاس و خبرنگار با قیافه‌هایی خسته ولی بشاش وارد چادر می‌شدند. هریک ماجرا را به نحوی تعریف می‌کرد. یکی می‌گفت عجب مردمان خون گرمی داره، یکی دیگه از چای خوردن توی قهوه خونه و دیگری از تاکسی سوارشدن حرف می‌زد خلاصه بازار تعریف داغ بود. هرکدام شرح‌حال شهر و مردم شهر آزادشدهٔ حلبچه را از منظر خودش تعریف می‌کرد. ما هم هاج و واج و غبطه خوران گوشمان را به آن‌ها سپرده بودیم. یکی می‌گفت کاش زودتر رسیده بودیم، دیگری زیر لب ناسزا نثار صدام می‌کرد و با غرولند می‌گفت اگر کرمانشاه رو بمباران نکرده بود ما هم الآن از شهر حلبچه می‌گفتیم. من هم گفتم: «آقا صبح اول صبح می ریم شهر»

وضع به‌ظاهر عادی بود؟

بله آن شب بی‌تاب صبح به رختخواب رفتیم و از خستگی به‌سرعت خوابی عمیق را تجربه کردیم. صبح پس از خواندن نماز، صبحانه‌ای جنگی خوردیم و مهیای رفتن شدیم. نوارهای طلائی رنگ آفتاب زمستان انگارچمن های دره را شخم زده بود، ما همون موقع ها بود که زدیم به بیابون. مسیر پر از کوه و دره بود و ما به شوق مواجه با یک شهر زیبای آزادشده، تپه و دره‌ها رو بدون احساس خستگی طی می‌کردیم، گاهی هم توی مسیر با مردمی مواجه می‌شدیم که با الاغشون از نقطه‌ای به نقطه دیگر می‌رفتند و ما هم هرازگاهی خستگی راه رو با الاغ سواری جبران می‌کردیم، بعضی وقت‌ها هم رزمنده هائی که با موتور به سمت خط مقدم می‌رفتند، کمک می‌کردند تا ما بدون خیس شدن از رودخانه‌های مسیر عبور کنیم.

آفتاب بالاآمده بود و گرمای کوهستان رو احساس می‌کردیم، ناگهان با خیل عظیم اسرائی که به پشت جبهه منتقل می‌شدند مواجه شدیم و عکاسی از همین‌جا آغاز شد.

 

مدتی با این سوژه سروکله زدیم و دوباره زدیم به جاده، آفتاب تقریباً به میانه‌های آسمان رسیده بود و تیغ‌های آفتاب دیگه داشت بُرنده می‌شد، از پیچ آخر که گذشیم شهر نمایان شد. شهری سرسبز با دورنمایی زیبا. کنار پیچ جاده سنگری بود و چند جوان کنار اون ایستاده و مراقب اوضاع اون منطقه بودند، به شوخی از آن‌ها پرسیدیم اینجا اتوبوسی، سرویسی چیزی برای رفتن به شهر نداره؟ جواب را هم به طنز گرفتیم که دقیقاً هر 45 دقیقه یک‌بار!

 

در حال عکس گرفتن از اونا وگپ وگفت بودیم که یک وانت تویوتا که ظاهراً حامل غذای رزمنده‌ها بود از راه رسید. داد زدیم شهر، شهر…، اون بنده خدا هم که ما رو با دوربین و بندوبساط دید جَلدی زد رو ترمز، ما هم پریدیم بالا و راهی شدیم. به جاده اصلی شهر که رسیدیم رانندهٔ تویوتا حالی به ما داد و گفت چند تا غذا از پشت ماشین بردارید. غذا چلوخورشت قورمه‌سبزی بود و توی کیسه‌های پلاستیکی، هرکدام یکی برداشتیم و از راننده تشکر کردیم و خداحافظی. ما که از صبحِ علی-الطلوع کوه و کمر رو طی کرده بودیم حسابی گرسنه بودیم به همین دلیل همان‌جا کنار جاده بساط ناهار را پهن و با پنج‌انگشت قورمه‌سبزی را تبدیل به انرژی برای رفتن کردیم. دراثنای خوردن غذا، هواپیماهای عراقی شیرجه می‌زدند و مناطقی را بمباران می‌کردند و ما متعجب از بمباران شدن یک شهر.

 

 

 خودی بودند یا غیرخودی؟

هواپیماهای عراقی بودند؛ کار صرف ناهار خیابانی به انجام رسید، پس از مشورت‌های زیاد به نتیجه رسیدیم برای تهیه عکس و خبر، از انتهای شهر شروع کنیم. بعد از عکاسی و عبور از آتش‌نشانی شهر که خالی از کارکنان بود، به مهدکودکی رسیدیم که از تیر و ترکش بمباران بی‌نصیب نمانده بود. در آن نزدیکی‌ها نیز خانه‌ای بود که عده‌ای از زنان و مردان و کودکان در آن جمع بودند. به خوش‌وبش و عکس گرفتن از آن‌ها پرداختیم و از انتهای یک کوچه وارد شهر شدیم. در بدو ورود، قارچ حاصل از بمباران شهر در فاصله چند صد متری ما، دوربین من را به فعالیت واداشت و با این استقبال عجیب وارد شهر شدیم.

 

در میانه‌های کوچه با خانه‌های خالی از سکنه یا بعضاً حیواناتِ سقط شده در حیاط خانه‌ها مواجه بودیم. دوربینم از میانِ در نیمه‌باز خانه‌ای به سمت پیر زنی که در ایوان خانه در حال سرخ کردن مرغ بود، نشانه رفت، زیر نگاه سنگین پیرزن که حاکی از نفرتِ جنگ بود تاب نیاوردم و قضیه را با یکی دو فریم خاتمه داده و به ادامه راه مشغول شدیم.

 

انتهای کوچه به یک 3راهی ختم می‌شد. در انتهای این 3راهی من به سمت چپ کوچه پیچیدم و هدایت الله بهبودی که همراه ما بود به سمت راست، در همین لحظه صدای هدایت بلند شد که: «این دختره زنده است» و من به‌سرعت خودم را مقابل دختری 13- 14 ساله که به سینه روی زمین افتاده بود رسوندم، نبض بسیار کمی داشت و صورتش مانند ماسکی که به‌صورت زده باشد سفید بود. با نگاهی به اطراف، تصور کردم کارخانه سیمان و یا چیز دیگری منفجرشده و پودر سفید صورت دخترک، ناشی از آن است. صورتش را با دست‌پاک کردم. او را بغل کرده توی سایهٔ کنار دیوار گذاشتم و به‌منظور آوردن پتویی برای انتقال او، به سمت خانه‌ای رفتم اینجا نیز با جنازه نیمه‌جان کودک دیگری که پسری حدود 8 ساله به نظر می‌رسید؛ برخورد کردم.

 

مواجه‌شدن با این صحنه‌ها بسیار سخت و غیرقابل‌تحمل بود. او را نیز بغل کردم و کنار دختر که فکر می‌کردم خواهر اوست نشاندم. همچنین سعی کردم کاپشن دختربچه را از تنش دربیاورم تا شاید کمی خنکای سایه به او جانی بدهد. مجدداً برای آوردن پتو به سمت یک‌خانه رفتم. در خانه باز بود، وارد شدم؛ به اتاقی که رختخوابی در کنار آن چیده بودند و یک سینی چائی هم وسط اتاق بود رسیدم. نگاهی به اطراف انداختم و باوجودآنکه اتاق با آن وضعیت پتانسیل خوبی برای عکاسی داشت اما فکر کردم الآن وظیفهٔ مهم‌تری دارم و آن نجات جان احتمالی دو کودکی است که در خیابان منتظر انتقال به بیمارستان هستند. پس بدون تأمل رختخواب را بر هم زدم و از میان وسایل رنگارنگ آن، چند پتو را جدا کرده و به‌سرعت بیرون آمدم. در این فاصله سعید صادقی-عکاس- و بچه‌های دیگر به سمت جاده اصلی شهرکه حدوداً 200 متر با اینجا فاصله داشت رفته بودند و یک خودروی نظامی عراقی غنیمتی را به محل حادثه آورده بودند تا بتوانیم بچه‌ها را به بیمارستان صحرائی انتقال دهیم، در این شرایط وقتی‌که دوستان مشغول انتقال کودکان مصدوم به ماشین بودند من شروع به عکاسی کردم تا از وظیفه کاریم نیز غافل نباشم.

 

من که به‌شدت مشغول کار بودم، ناگهان استفاده از ماسک ضد شیمیائی توسط سایر همراهان، توجهم را به این واقعیت جلب کرد که مردم شهر به‌واسطه گاز شیمیائی مرده‌اند و منطقه به‌شدت آلوده است. «تا آنجا نباشی و با چنین صحنه‌هایی وحشتناک روبرو نشوی، نمی‌توانی گیجی و گنگی همه‌جانبه که فرصت فکر کردن را از تو می‌گیرد درک کنی» برای لحظه‌ای تصمیم به استفاده از ماسک گرفتم اما به دلیل مزاحمت برای عکاسی از این تصمیم منصرف شده و به عکاسی ادامه دادم.

پس از اتمام انتقال کودکان به بیمارستان، ما که تصور می‌کردیم غائله خاتمه یافته، بلافاصله با واقعهٔ دیگری مواجه شدیم. مردی با لباس کردی درحالی‌که صورت خود را با چفیه پوشانده کودکی شیرخوار را در آغوش گرفته بود و معلوم بود لحظاتی پیش هر دو جان داده‌اند. صورت کودک آن‌قدر زیبا و معصوم بود که انگار در خوابی شیرین پس از خوردن شیر مادر بسر می‌برد. این عکس یکی از عکس‌های تاریخی جهان شد و باوجودآنکه عکاسان زیادی از این صحنه عکس گرفتند ولی جاودانگی این عکس به چند دلیل شکل گرفت: اولاً آنکه عکس لحظاتی پس از فاجعه ثبت‌شده است و عکس‌های سایرین و خبرنگاران خارجی دو روز پس از فاجعه و زمانی که قربانیان تغییر شکل داده و بر اثر عملیات پاک‌سازی صورتشان از گردهای سفید پوشانده شده بود گرفته‌شده است و از سوی دیگر این مرد که بعدها فهمیدم نامش عمر خاوراست، از هنرمندان شهر بوده و فرم این عکس آن را تبدیل به تندیس یادبود حلبچه کرده و در چند نقطه شهر نصب‌کرده‌اند.

 

پس از عکاسی از این صحنه به این تصور که خانه‌ای که او کنارش جان داده خانه اوست و وانت داخل خانه متعلق به وی است، جیب‌های او را برای یافتن سوئیچ وانت جستجو کردم و چون چیزی نیافتم داخل خانه و اتاق‌ها شدم اما آنجا نیز چیزی نبود. به همین دلیل یکی از همراهان قفل فرمان را شکست و بااتصال سیم‌ها، ماشین را روشن کرد اما این پایان ماجرا نبود چراکه در گاراژی خانه قفل بزرگی داشت که آن‌هم با تلاش دوستانمان شکست و ماشین برای انتقال مصدومین آماده شد.

در یک ‌چندراهی 60-50 متر آن‌طرف تر که نامش را 3راهی مرگ گذاشتم، در یک‌طرف زن جوانی که بیش از 18 سال نداشت کودکی نیمه برهنه را در بغل گرفته و با آرامش به همراه فرزندش این جهان را ترک کرده بود. روبروی این صحنه نیز مادری با پسربچه‌ای حدوداً 10 ساله، دختربچه‌ای در پشت مادر به همراه پسربچه‌ای حدوداً 5 ساله وجود داشتند که حتی فرصت طی کردن پلهٔ خانه را نیافته و همان‌جا بین در و پله جان داده بودند. «مواجهه با این صحنه‌ها جان آدمی را به لب می‌آورد.»

 

در سوی دیگر این 3راهی زنی بالباس قرمز روی زمین دراز کشیده بود و در ادامهٔ مسیر کودکان وزنان دیگری همچون برگ‌های پائیزی روی زمین ریخته بودند. در این‌سو چند زن پیر و جوان درحالی‌که معلوم بود هنگام فرار همدیگر را کمک می‌کرده‌اند روی زمین ریخته بودند. آفتاب ظهر کوهستان گرم بود و مواجهه با صحنه‌هایی ازاین‌دست به‌شدت غیرقابل‌تحمل و غیرقابل‌توصیف.

آن زمان دوربین‌ها آنالوگ و کار با آن به‌سادگی امروز نبود، همچنین برای در نظر گرفتن احتمالات باید در مصرف فریم‌ها دقت زیادی می‌کردی و من که تصور این حجم از حادثه را نداشتم با کمبود نگاتیو مواجه و مجبور بودم بااحتیاط تمام عکاسی و فریم‌ها را برای باقی روز و وقایع احتمالی دیگر تقسیم کنم. درگیر و دار این معادلات بودم که به جنازهٔ پسربچه 15-14 ساله‌ای برخورد کردم که انگار هنگام فرار کودکی را به دوش داشته است و اکنون جسد بی‌جانشان نقش خیابان بود. در ادامهٔ نگاهم به ویزور دوربین، بازهم خانواده دیگری نقش بر زمین بود. فاجعه انگار پایان‌پذیر نبود!

هرکدام از همراهان من به سمتی رفته بودند و من وارد کوچه شمالی شدم. آنجا نیز با یکی از فجیع‌ترین این صحنه‌ها مواجه شدم. وانتی که تعداد زیادی از افراد خانواده‌ای را سوار کرده و آماده ترک روستا بودند، همگی به‌یک‌باره دچار گاز مرگ‌بار اعصاب شده و در دم جان‌باخته و روی‌هم تلنبار بودند. بعدها از دکتر فروتن که در رابطه با گازهای شیمیائی تحقیقات زیادی کرده بود شنیدم گاز خردل فوراً نابود نمی‌کند اما ماناست و در درازمدت تأثیر خود را خواهد گذاشت. گاز اعصاب به‌اندازهٔ چند تنفس وارد خون شده و در چند لحظه باعث مرگ افراد می‌گردد. مردم بیچارهٔ این منطقه گرفتار همین گاز شده بودند وزنده ماندن ما نیز به دلیل آن بود که حدوداً 10 دقیقه دیرتر رسیده بودیم و اثرات گاز به حداقل خود رسیده بود. هرچند ما هم از ثمرات آن بی‌بهره نماندیم.

راننده وانت که در لحظهٔ انفجار داخل اتاقک بوده و تا بیرون آمدنش لحظاتی فرصت دوری از اثرات گاز را داشت، انگار با ته جانی، زیر وانت افتاده و خرخر می‌کرد. در کنار این وانت یک پیرزن،3 پسر جوان و نوجوان که معلوم بود از بستگان کشته‌شدگان بودند، مات و مبهوت روی زمین نشسته و زانوی غم بغل کرده بودند؛ و نکته بسیار جالب و انسانی این بود که هنگام بمباران شهر، این پیرزن باوجود مواجهه با چنین مصیبتی من را به مواظبت از بمباران توصیه می‌کرد.

 

یکی از همین بازماندگان که پسر جوانی حدوداً 17 ساله بود، روی دیوارهٔ نرده‌ای وانت نشسته و به‌هیچ‌عنوان حاضر به ترک آنجا نبود. در این اثنا بر و بچه‌هایی که به اطراف رفته بودند با تعدادی افراد زنده که از خانه‌های دورتر آورده بودند بازگشتند. وانتی که از خانه بیرون آورده بودیم به همراه آمبولانسی که نمی‌دانم چگونه به آنجا آمده بود، پر از افراد زنده و مصدوم شد. هم‌چنین پسر نوجوانی که روی وانت نشسته بود توسط چند نفر و با زور به داخل آمبولانس انتقال داده شد. ناگهان من با صحنه عجیب دیگری مواجه شدم. مرد جوانی که روبروی وانت و در کنار دیوار کشته‌شده و روی زمین افتاده بود این بار پذیرای چند نفر از افراد زندهٔ خانواده خود بود. دو پسربچه که آن زمان من تصور می‌کردم فرزندان آن مرد هستند، کنار آن فرد دست در گردن او روی زمین خوابیدند و نمی‌خواستند جنازه را ترک کنند. آن‌ها با چشمانی التماس‌آمیز به این مفهوم که ما نمی‌خواهیم اینجا را ترک کنیم مرا هیپنوتیزم کرده بودند و از سوی دیگر پدر که من قبلاً فکر می‌کردم پدربزرگ آن‌هاست درسویی و در سوی دیگر خواهرشان که من باز تصور مادر از او در ذهنم بود، نگران موقعیت موجود، آلودگی محیط و جان بچه‌ها بودند. همان‌جا بود که انگشت من ناگهان دگمه شاتر را فشرد و آن عکس جهانی که در توقف و یا تغیر شرایط جنگ‌های شیمیائی بی‌تأثیر نبود برای تاریخ ثبت شد. این عکس با عنوان من پدرم را ترک نمی‌کنم به‌صورت پوستر و به 5 زبان در سراسر جهان منتشر شد و در پرونده محاکمه صدام حسین نیز موجود بود.

هوا رو به تاریکی می‌رفت و هواپیماهای عراقی در آسمان حلبچه همچنان در حال مانور و بمباران شهر بودند. سرانجام همه افراد باقیمانده سوار بر ماشین‌ها شدند و من نیز آویزان در پشت وانت، شهر را به‌سوی پایگاه بالگردها ترک کردیم.

 

اینجا تعداد زیادی از افراد شهر و مصدومان جمع بودند، بالگردها به‌نوبت افراد را سوار و به پشت خط مقدم انتقال می‌دادند.

پسربچهٔ 8 ساله بی‌تابی می‌کرد و از مادرش که در میان چند کودک قد و نیم قد دیگر، کودک شیرخوار خود را آرام می‌کرد غذا می‌خواست. پیرمردی که دستار کردی بر سرش بود و انگار تمام خانواده‌اش را ازدست‌داده بود، به نقطه‌ای دور و نامعلوم خیره شده است. زن میان‌سالی در کنار چندتکه رختخوابی که با خود آورده بود، دخترش را که چشم‌هایش از شدت آلودگی باز نمی‌شد و عنقریب بود که خون از آن جاری شود، نوازش می‌کرد. خانواده‌ای کنار آتشی نشسته بودند اما هُرم آتش، سرمای غم‌انگیز وجودشان را گرم نمی‌کرد و در دورتر مجروحان آسیب‌دیده از این جنایت وحشتناک، در انتظار بالگرد، دردی جانکاه را با ناله تسکین می‌دادند.

 

اتفاق مهمی که آنجا افتاد و الآن دارم روی فیلم‌نامه‌اش کار می‌کنم.

کودکانی هم بودند که بی‌خبر از پدر، مادر و یا اقوامشان سرگردان و بی‌تابی آنان تاب امدادگران را نیز بی‌تاب کرده بود. من نمی‌دانم برای چه تعداد زیادی بادکنک در جیب ساک عکاسیم داشتم؟! برای لحظه‌ای تصور کردم به یاری امدادگران و آرامش کودکان بروم. بادکنک‌ها را یکی‌یکی باد می‌کردم و به دست بچه‌ها می‌دادم. کم‌کم بچه‌های زیادی اطرافم جمع شدند و من بادکنک را میان آنان تقسیم کردم. این کار موجب شد تا هنگام انتقال همه مصدومین و آوارگان، وقفه‌ای در بی‌تابی کودکان آواره و مصدوم ایجاد شود. هوا دیگر تاریک شده بود. ما با آخرین پرواز بالگرد به پایگاه بازگشتیم؛ اما هنگام پیاده شدن دیگر قادر به ایستادن نبودم و با برانکارد مستقیم راهی بیمارستان صحرائی شدم.

 

 

این گذشت تا 21 سال بعد که برای برپائی نمایشگاهی دعوت‌شده بودم به حلبچه برگشتم و در آنجا ضمن برپائی نمایشگاه فیلمی را که مدت‌ها به آن فکر کرده بودم با همکاری شبکه خارک و کردست ساختم؛ که در حال حاضر همزمان با مراسم سالگرد فاجعه حلبچه، شبکه کردست تقریباً هرسال آن را پخش می‌کند.

فیلم مستند؟ چه جور فیلمی؟

بله فیلم اتفاقاتی را که 21 سال پیش آنجا افتاده بود، بازگو می‌کند همچنین بازماندگانی که در عکس‌های من بودند و آن‌ها را پیداکرده بودیم روی عکس‌هایشان توضیح می‌دهند که در آن ماجرا چه به سرشان آمد.

نمایشگاه هم یک نمایشگاه خیابانی بود. هر یک از عکس‌ها، درست در همان محل وقوع حادثه نصب‌شده بود مردم حلبچه و برخی از رسانه‌ها حضور من از فرصت استفاده کردم و عکس‌هایی از تلفیق نمایشگاه و حضور و عبور مردم در کنار عکس‌ها عکس‌های دیگری تهیه کردم. این‌یک اتفاق ژورنالیستی مهمی بود و اگر یک عکاس خارجی چنین اقدامی را انجام داده بود رسانه‌های دنیا گوش فلک را کر می‌کردند و به‌عنوان یک اتفاق منحصربه‌فرد در تاریخ از آن نام می‌بردند؛ ولی در کشور ما ابداً برای این اتفاقات مهم اهمیتی قائل نمی‌شوند مگر اینکه برای مسئولی، شخصی، آب‌ونانی و سر و صدایی و نامی و اعتباری به همراه داشته باشد.

 هفت نفر از کسانی را که در حلبچه زنده مانده بودند و در عکس‌های من حضور داشتند را در طول 3 سال پیدا کردم و در همان محل وقوع حادثه مجدداً از آنان عکاسی کردم؛ و مجموعه این عکس‌ها در کتاب «صدای سکوت» چاپ‌شده است.

به چند مثال برای اینکه چطور عکس‌ها می‌تواند در تغییر و تحولات اجتماعی مؤثر باشند اشاره می‌کنم: یکی از این بازماندگان که کاندید نمایندگی مجلس اقلیم کردستان بود؛ عکسی از حال حاضر خودش را روی یکی از عکس‌های مشهور که خودش به‌عنوان قربانی در آن دیده می‌شود نصب می‌کند و به‌عنوان پوستر انتخاباتی منتشر می‌کند و  برخلاف برآوردها نفر اول بخش خود می‌شود.

 

دختربچه‌ای که در عکس در آغوش خواهرش است، حالا وکیل و صاحب دو فرزند شده است؛ که به اعتبار عکاس آن عکس، نام یکی از فرزندانش را احمد می‌گذارد.

 

مثل‌اینکه آخرین نمایشگاه شما هم بود.

البته نمایشگاهی هم همراه عکس‌های فجایع کشتارجمعی در طول تاریخ با عنوان سفیران صلح، در فرهنگسرای نیاوران داشتم که توسط رئیس‌جمهور وقت افتتاح شد.

 

شما فقط به دلیل شیمیایی شدن جانباز هستید؟

خیر، در عملیات فتح المبین و بیت‌المقدس رزمنده و شکارچی تانک بودم و در بیت‌المقدس قبل از آزادی خرمشهر از ناحیه دست آسیب دیدم.

 

 

برویم سراغ خاطرات عکس‌هایتان حتما از آنها خاطرات جالبی برای ما دارید. 

ابتدا از عکس مشهور کربلای شما شروع کنیم همان که مدتها در هیئت ها و بنرها از آن استفاده می شد و نام عکاسش را هم کسی نمی دانست!

بعد از جنگ، به‌شدت مشتاق زیارت کربلا و عکاسی از عتبات بودم. تلاش زیادی کردم و تا مدت‌های زیاد این امر محقق نمی‌شد تا اینکه سال 81 یا 82 اولین سفرم به کربلا قسمت شد.

آن زمان عکاسی در عتبات راحت‌تر از الآن بود و درعین‌حال بی مجوز و با مجوز عکاسی کردم. در برنامه‌ریزی سفر، روزی که قرار بود فردای آن از کربلا برای عکاسی مستند اجتماعی به بغداد بروم به دستیار همراهم گفتم: «یک‌چیزی در ذهنم هست باید آن را عکاسی کنم.» پرسید: «چیست؟» جواب دادم: «بیابرویم نشانت بدهم.» اولین چیزی که در کربلا به ذهنم رسید این بود که حضرت زینب (س) اسوه صبر و مقاومت واقعاً در این فضا چه کشیده است تل زینبیه در ذهنم آمده بود؛ خودم را در فضای عاشورا گذاشتم؛ از خودم می‌پرسیدم. چگونه می‌شود آدم ناظر پرپر شدن عزیزانش و محبوب‌ترین بندگان خدا باشد؟ این چه گونه صبری است؟ چه حسی غریبی است. این فکر دائماً ذهنم را مشغول کرده بود؛ و بر همین اساس می‌خواستم حداقل منظر نگاه حضرت زینب اسوه صبر را در قاب تصویر ثبت کنم؛ لذا باید محلی مشرف‌به گنبد تل زینبیه، حرمین امام حسین (ع) و حضرت عباس (ع) را پیدا می‌کردم؛ پس از مدتی جستجو، هتلی پشت تل زینبیه در پس‌کوچه‌ای را پیدا کردم که احتمال بیشترین امکان برای این عکس را داشت. به‌عنوان مسافر سرمان را پایین انداختیم و داخل رفتیم. پس از طی کردن پله‌ها روی پشت‌بام رفتیم. منظر همان منظر موردنیاز بود؛ فوق‌العاده بود؛ اما نور موردنیاز من، نور طلوع صبح و حتی پیش از آن بود؛ صبح روز بعد قبل از نماز با تجهیزات لازم وضو گرفتیم و آماده رفتن شدیم؛ دعا می‌کردم مسئول اطلاعات هتل بویی از قضیه نبرد. با خوش‌شانسی فرد موردنظر خواب بود بااحتیاط از او عبور کردیم و بالا رفتیم تا رسیدیم به در پشت‌بام و دیدیم ای‌دل‌غافل، در پشت‌بام قفل است. در یک‌لحظه تمام وجودم یخ زد؛ چند ساعت دیگر باید به بغداد می‌رفتم و دیگر امکان تکرار این لحظه برایم مقدور نبود. با نامیدی تمام و به‌صورت اتفاقی دستم را در جیب کردم و یک دسته‌کلید درآوردم “هر وقت یاد این موضوع می‌افتم موهای تنم سیخ می‌شود”  اولین کلید را که در قفل انداختم، قفل باز شد! در پوست خودم نمی‌گنجیدم؛ رفتیم و در را پشت سرمان بستیم و مستقر شدیم؛ بعد از نماز صبح آماده عکاسی شدیم و از اولین تابش‌های نور عکاسی را شروع کردم و تا ساعت 9 صبح با نورها و زوایای مختلف آن صحنه را عکاسی کردم. احساسم می‌گفت این عکس کار من نیست و خودش مسیرش را پیدا می‌کند. قبل از محرم آن سال یک نفر آمد و از من پرسید برای عاشورا عکس‌داری؟ نشانش دادم و گفت این را می‌خواهم. بعد هم گفت می‌خواهم پنج هزارتا پوستر بزنم و یک بنر؛ اما آن سال محرم این عکس شد صدها بنر و هزاران پوستر هر جا که رفتیم آن عکس بود. بعضی‌ها اسم عکاس را می‌زدند و برخی نمی‌زدند. یکی تل زینبیه را طلایی می‌کرد! یکی خط سرخ می‌کشید و هرکسی هر کاری دلش خواست با این عکس کرد و به طرز عجیبی این عکس منتشر شد. برای من حس خوبی بود که اتفاقی افتاده است و خود ائمه (ع) خواسته‌اند این عکس بیاید و روی دیوارها و سر در هیئت‌ها بنشیند.

 

 

توفیقی است. از عکس معروف شما در حلبچه هم سوء استفاده شد. کمی در موردش توضیح دهید! 

عکس دیگری که شهرت جهانی پیدا کرد و به‌صورت نماد حلبچه در نقاط مختلف به‌صورت تندیس ساخته و نصب‌شده است؛ عکسی از عمر خاور است مرد کردی که کودکی را در آغوش گرفته و صورتش را با چفیه پوشانده است. متأسفانه دیپلماسی ضعیف ما موجب شده که دیگران از شهرت این عکس سوءاستفاده کنند رمضان ازترک عکاس ترکی است که دو سه روز بعد از فاجعه با خبرنگاران خارجی به محل واقعه رفت و در حلبچه عکاسی کرد. او یک تک عکس از عمر خاور دارد که به مسابقات جهانی فرستاده و جایزه گرفته است، “عکسی که سه روز بعدازاین که روی جنازه‌ها پودر پاشیدند، صورت‌ها ترکیده و همه لباس‌ها آشفته و به‌هم‌ریخته است و آن حس معصومیت قربانیان در آن دیده نمی‌شود” وی یکی دو سال بعد به عراق می‌رود و دوربینش را به موزه حلبچه اهداء می‌کند و رئیس‌جمهور عراق به تصور اینکه او عکاس همه عکس‌های حلبچه است به‌صورت نقدی و غیر نقدی او را مورد تفقد قرار می‌دهد او هم ظاهراً نمی‌گوید که عکس‌ها متعلق به او نیست. هرسال هم‌زمان با سالگرد فاجعه حلبچه با احترام به آنجا دعوت می‌شد تا سالی که من به حلبچه رفتم پس از برپائی نمایشگاه و چاپ کتاب، همه متوجه این حقیقت شدند که عکس‌های مشهور حلبچه عمدتاً متعلق به من می‌باشد، ولی متأسفانه بعضی از مسئولین اقلیم کردستان و عراق عامدانه و یا جاهلانه این موضوع برایشان روشن نیست؛ به‌طوری‌که در سال 2014 تندیس همین عکس من در مقابل دادگاه لاهه نصب‌شده اما هنگام رونمائی از این تندیس، در کنار نخست‌وزیر عراق، رمضان اوزترک دیده می‌شود و در زیر تندیس نام اوزترک نوشته‌شده است.

البته من با سفارت ایران در لاهه در مورد این غفلت صورت گرفته که افتخار ایران به نام دیگران ثبت شود؛ نامه‌نگاری کرده‌ام اما دریغ از پیگیری.

 

مطالب مرتبط

ایتابلهسروشآپارات

همچنین ببینید

روایت جعلی بانیان «دهه از دست رفته» از مدیریت ویرانگر دولت گذشته

حسن کلید و دوستان ،بانیان دهه از دست رفته اقتصاد ایران

دیدار حاج قاسم با دیده بانی که کارهایش جالب بود

شهید مدافع حرم محمود رادمهر در منطقه خان طومان سوریه توسط تروریست ها به شهادت رسید

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.