چند روزی بود که کارش این شده بود،
هر روز صبح میآمد و روی پلّه سنگی در بیرون دهکده مینشست و دقیقه شماری میکرد تا او بیاد.
با خود میگفت: او میآید، نگران نباش، ….
او هر روز میآمد، امروز هم میآید.
کتانیِ پارهاش را در پا محکم کرد، ایستاد، سَرَک میکشید،
پیوسته نگاه میکرد تا همینکه از لابلای یکی از کوچهها، در دیدرس قرار گرفت،
با نگاهش او را استقبال کرد.
صاحب باغ، چند روزی بود که تقریباً همین موقع از صبح میآمد
و این بچه یتیم را با خود میبُرد.
دست او را میگرفت و از خلال سنگلاخها و روی جویها عبور میداد
و به باغ زیبایی در آن طرف تپّه میبُرد
تا با هم سیبها و دیگر میوههای باغ را بچینند.
همینطور که چشمانتظار او بود، با خود میگفت:
ای کاش میشد به او بگویم: «مادر».
دیروز که هر چه سعی کردم رویَم نشد، امروز سعی میکنم به او بگویم.
به یاد او بود و چشمانتظار او.
محوِ او بود و مستِ محبّتهای او.
ناگهان از جا پرید و با خود گفت:
اوناها، اوناها، اومد، اومد.
برای او دست تکان داد و با شادی، آمدن او را نظاره میکرد.
مقداری که نزدیکتر شد، به استقبال او رفت و گفت: سلام، ….
و با حال و هوای کودکانهاش، دست او را گرفت و روی صورت خود گذاشت و زیر لب گفت: «مادر».
«خانم مهربان» به او محبّت میکرد، و دست در دست هم، بسوی باغ رفتند.
در خلال مسیر، گاهی آن خانم دست کودک را میگرفت تا از جوی آبی و یا از تخته سنگی عبور دهد.
در راه، برای او صحبت میکرد و گاهی برایش داستان میگفت.
کِیفکنان میرفتند تا به باغ رسیدند.
«خانم مهربان» درب باغ را باز کرد، وارد شدند،
روی چمنهای نرمی نشستند.
«خانم مهربان» مقداری نان و پنیر آورده بود، با هم خوردند و خندیدند و شاد بودند.
سپس بلند شده و با گفتن «بسم الله» و توکل کردن به خدا، کار روزانه را شروع کردند.
کودک، هم میوه میخورد و هم در سبد میگذاشت.
در خلال کار، «خانم مهربان» او را به رفتارهای شایسته دعوت میکرد
و گاه، داستانهای قشنگی برایش میگفت.
دیروز «خانم مهربان» در باره بوی خوشِ سیب صحبت کرده بود
و امروز هنگام نهار که روی چمنها نشسته بودند،
گلِ نرگس را به او نشان داده و از بوی خوشِ آن صحبت کرد.
چنین مشغول بودند و کیف میکردند تا اینکه بعد از ظهر فرا رسید
و کار روزانه را تعطیل کرده و بسوی دهکده باز گشتند،
تا «خانم مهربان» دسترنج یک سالش را بین اهالی ده تقسیم کند.
در مسیر بازگشت، کودک به آن خانم گفت:
ای کاش میشد همیشه میتوانستم با شما به این باغ بیایم،
یا کاش میشد بارها و بارها به این باغ بیاییم.
گفت: فرزندم، نماز هم مانند این باغ است،
باید آرزوی آن را داشته باشی،
باید انتظار آن را بکشی
و روزی چند بار با ولیِّ خودت به باغِ نماز بروی و میوههای تازه و رسیده را بچینی،
هر مقدار که خواستی از آنها بخوری
و بقیه را برای دیگران ببری:
الَّذینَ یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ وَ یُقیمُونَ الصَّلاةَ وَ مِمّا رَزَقْناهُمْ یُنْفِقُونَ [بقره۳]
آنان [= اهل تقوایی (مُتَّقین/ بقره۲)] که به غیب [= حقایق ناپیدای عالَم، از جمله چیزهایی که در آینده ظاهر میشوند (مانند سرزمین ظهور)] ایمان میآورند، و [در این راستا] نماز را به کار میگیرند [و نمازی اقامه میکنند که بسیار ثمره داشته باشد]، و از آنچه [در نماز] به ایشان روزی داده ایم [بخاطر اقامه ظهور، به دیگران هم] انفاق میکنند.
کلیه مطالب عالی
باغ نماز بسیار عالی و زیبا بود
ممنون از زحمات شما
التماس دعا