قسمت اول
سلمان فارسی که خداوند از او راضی باشد گفت: نزد سرورمان امیرالمؤمنین علیه السلام بودیم، من گفتم: ای امیرالمؤمنین میخواهم چیزی از معجزات شما ببینم آن حضرت علیه السلام فرمود: اگر خداوند عزوجل بخواهد نشان میدهم، سپس بلند شد و وارد منزلش شد در حالی که سوار اسب سیاه بود خارج شد و قبا و کلاه سفیدی پوشیده بود، پس صدا زد ای قنبر، آن اسب را نزد من بیاور، او اسب سیاه دیگری را بیرون آورد،
امام علیه السلام فرمود: ای اباعبدالله سوار شو،
سلمان گفت: من سوار آن شدم و دیدم دو بال در کنارش به هم چسبیده است،
سلمان گفت: امام علیه السلام بر آن فریاد کشید و در هوا به پرواز درآمد و من صدای بالها و تسبیح فرشتگان را زیر عرش میشنیدم پس سوی ساحل دریای پر تلاطم و امواج رفتیم،
امام علیه السلام گوشه چشمی از روی غضب به دریا انداخت و آن آرام گرفت من به او گفتم: سرورم دریا به خاطر نگاه شما از تلاطم افتاد؟
حضرت علیه السلام فرمود: دریا ترسید که من درباره او دستوری دهم.
آنگاه آن حضرت دستم را گرفت و روی آب به راه افتاد در حالی که دو اسب که کسی بر آنها سوار نبود ما را همراهی میکردند، به خدا سوگند نه پاهای ما خیس شد و نه سمهای اسب.
سلمان گفت: ما از آن دریا گذشتیم و وارد جزیره ای پر از درختان و میوهها و پرندگان و رودخانهها شدیم ناگاه درخت بزرگ بدون شکاف و شکوفه دیدیم امام علیه السلام با چوب دستی که داشت آن را تکان داد و شکافت و شتری از آن به طول هشتاد ذراع و عرض چهل ذراع خارج شد که در پشت سرش ماده شتری بود که تازه به سواری رسیده بود.
امام علیه السلام فرمود: به آن شتر نزدیک شو و از شیرش بنوش،
سلمان گفت: من نزدیک شتر رفتم و از شیرش نوشیدم تا سیراب گشتم، شیر او از شهد شیرین تر و از کره نرم تر بود، سپس از آن دست کشیدم.
امام فرمود: سلمان این خوب بود؟
عرض کردم: آری خوب بود.
بحار الانوار، ج 42، ص 53