يكي را از ملوك مدت عمر سپري شد، قايم مقامي نداشت،
وصيت كرد كه بامدادان نخستين كسي كه از در شهر اندر آيد تاج شاهي بر سر وي نهند و تفويض مملكت بدو كنند.
اتفاقا اول كسي كه درآمد كدايي همه عمر لقمه اندوخته و رقعه دوخته.
اركان دولت و اهيان حضرت وصيّت ملك بجاي آوردند و مدتي مُلك راند تا بعضي اُمراي دولت گردن از اطاعت او بپيچانيدند
و ملوك از هر طرف بمنازعت خواستن گرفتند و به مقاومت لشكر آراستن.
درويش از اين واقعه خسته خاطر همي بود تا يكي از دوستان قديمش كه در حالت درويشي قرين بود از سفري باز آمد و در چنان مرتبه ديدش.
گفت: منت خداي را عزوجل كه گُلت از خار بر آمد و خار از پاي بدر آمد و بختِ بلندت رهبري كرد و اقبال و سعادت ياوري تا بدين پايه رسيدي؛
انّ مع العُسرِ يُسرا.
درويش گفت: اي يار عزيزم تعزيتم كن كه جاي تهنيت نيست، آنگه كه تو ديدي غم ناني داشتم و امروز تشويش جهاني
اگر دنيا نياشد، دردمنديم
وگر باشد بمهرش پايبنديم
حجابي زين درون آشوب تر نيست
كه رنجِ خاطرست، ار هست و گر نيست
حکایت: گلستان سعدی باب دوم.