پروفسور «جلیل کلانتر هرمز» بهاندازه همه روزهای جنگ خاطراتی ناب دارد. از ساعتهای اولیه حمله عراق و به هم خوردن معادلههای شهر دوستداشتنیاش؛ اهواز و 8 سال تجربه پزشکی در جنگ تا وقتی برای ترمیم صورت جانبازان در رشته جراحی پلاستیک فوق تخصص گرفت.
عطیه اکبری: شاید اگر «جلیل کلانتر هرمز»؛ دانشجوی پزشکی دانشگاه جندیشاپور، اهل رامهُرمز اهواز نبود و هویت پزشکیاش در 8 سال دفاع مقدس شکل نمیگرفت، اگر تماشای چهره رزمندگانی که نیمی از صورت، فک و بافت صورتشان در جنگ از بین رفته بود و حتی نزدیکان از همنشینی با آنها حذر میکردند کامش را تلخ نمیکرد هرگز رشته جراحی پلاستیک را برای ادامه تحصیل انتخاب نمیکرد، اما فوقِ فوق تخصص جراحی پلاستیک با گرایش فک و جمجمه گرفت تا زیبایی ازدسترفته را بهصورت مجروحان جنگ ایران و عراق هدیه کند و صدها جانباز دفاع مقدس را با انجام سختترین عملهای جراحی پلاستیک به زندگی عادی برگرداند.
پروفسور «جلیل کلانتر هرمز» بهاندازه همه ساعتها و روزهای جنگ خاطراتی ناب دارد. از همان ساعتهای اول حمله عراق به ایران و وقتی از پنجره کلاس درس چشمش به میگ عراقی افتاد، از راه افتادن جوی خون در بیمارستان گلستان اهواز، قتلعام غیرنظامیان در جاده ماهشهر و همه روزها و ساعتهای پر از التهاب و پر از عشق تا امروز که نماد اقتدار ایران در دنیای جراحان پلاستیک شده است.
در چهلمین سالگرد آغاز جنگ تحمیلی روبه رویش مینشینیم و فصل به فصل خاطرات نابش از جنگ را ورق میزنیم.
جنگ ایران و عراق؛ تنها کتابی که پایان ندارد
«کتاب جنگ تحمیلی عراق علیه ایران تنها کتابیست که فقط آغاز دارد و پایانی برای آن متصور نیست.» گفت و گوی ما با دکتر کلانتر با این جملات آغاز میشود. تشبیه جنگ به کتاب بی پایان را از زبان کسی میشنویم که 8 سال از عمر پزشکیاش در جنگ و بیمارستانهای اهواز گذشت. توجیهش برای این تشبیه شنیدنیست؛ «در این سالها هیچ چیز از جنگ کم نشد که هیچ اضافه هم شد. چون هنوز هم آدمهایی هستند که زبان به بیان خاطراتشان از جنگ باز نکردند.»
دانشگاه جندی شاپور اهواز، پنجره کلاس و میگ عراقی
«دانشجوی سال سوم پزشکی دانشگاه جندی شاپور اهواز هستی، 22 ساله با یک دنیا آرزو برای روزهای پیش رو، انقلاب فرهنگی شده و دانشگاهها تعطیل، اما دل از کلاسهای نیمه رسمی دانشگاه نکندی و نشستهای سر کلاس و غرق در یادگیری علم طبابت که ناگهان از پنجره کلاس طبقه سوم ساختمان دانشگاه در خیابان 24 متری اهواز چشمانت به جمال میگهای عراقی روشن میشود، هاج و واج ماندهای که راکتها را به خیابان طالقاتی میریزند، دود و خاک و آتش از زمین بلند میشود و در چشم بر هم زدنی همه معادلات شهر آرام و دوست داشتنی اهواز بر هم میریزد. این تصویر من از شروع جنگ است. تصویری تلخ که آغاز فصل تازهای در زندگیام بود. بعد از پیروزی انقلاب آرامش نسبی برقرار شده بود اما روزهای خوش مردم اهواز تبدیل شد به روزهای دلهره آور و آواره شدن مردم بی پناه از خانه و زندگی. من؛ دانشجوی اهوازی پر از سودا و آرزو باید چه میکردم؟ پاسخی جز این نبود: «میمانم و مبارزه میکنم.»
ماجرای کوکتل مولوتف جوانان اهوازی و تانکهای عراقی
«اوایل جنگ من در بیمارستان گلستان اهواز بودم. قطار قطار مجروح میآوردند، جوی خون در حیاط بیمارستان گلستان راه میافتاد. عراقیها تا فاصله یک هزار متری بیمارستان رسیده بودند. توصیف این صحنهها سخت است، گاهی فقط باید بنشینی و گریه کنی. عراق، کیلومترها از مرز خودش را طی کرده بود و رسیده بود به اهواز؛ قلب خوزستان. اگر اهواز سقوط میکرد خوزستان هم سقوط میکرد و باید جلوی این اتفاق را میگرفتیم، حتی شده با کوکتل مولوتف، ساعتها و روزهای اولیه آغاز جنگ سلاح ژ3 دست کسی نبود.»
مگر میشود با کوکتل مولوتف جلوی تانک را گرفت؟ این سؤال در ذهنمان رژه میرود و هنوز به زبان نیاورده پروفسور کلانتر پاسخ میدهد؛ «من، دانشجوی سال سوم پزشکی بودم و یک پایم اورژانس اتاق عمل بود و یک پایم کنار همشهریان اهوازی، دهها جوان به ردیف کنار هم مینشستیم و با سرعت هر چه تمام کوکتل مولوتف درست میکردیم. جوانهای اهوازی در خیابان 24 متری عراق طبقه دوم و سوم خانهها کمین میکردند تا کوکتل مولوتف را در دریچهای بیندازند که راننده تانک را ناکار کند. جوانان اهوازی با این غیرت و همت جلوی دشمن ایستادند.»
تلخیِ محض
پروفسور کلانتر هرمز آنقدر غرق در روایت خاطرات جنگ است که انگار زمان برایش به عقب برگشته است؛ خاطرات او گاهی تلخی محض است؛ «سخت است صبح چشمانت را از خواب باز کنی و ببینی که خواهر و مادر و ناموست زیر یوغ مزدورانی هستند که از بشریت بویی نبردند. این حال بسیاری از مردم جنوب ایران در شروع جنگ بود، بویی نبردن از انسانیت را من به چشمم دیدم، حس کردم، دشمن بعثی حتی به زن و بچه و مردم آوارهای که در حال پناه بردن به روستاهای اطراف و شهرهای دیگر بودند رحم نکرد. من یادم هست در خروجی اهواز، اطراف پل سیاه و منطقه نزدیک چهارشیر، مردم اهواز آنها که ماشین داشتند با ماشین و آنها که نداشتند پیاده در حال حرکت بودند تا به نقطه امنی برسند و جان خودشان و زن و بچهها را از حمله دشمن نجات دهند. بعثیها این جاده را بمباران کردند. یعنی حتی به مردم بی پناه اجازه فرار هم ندادند. از یک طرف مجروحان جنگی را به بیمارستان گلستان میآوردند و از یک طرف مردم لت و پار شده چهارشیر و خروجی جاده ماهشهر. بچهای که ترکش خورده بود و دل و رودهاش بیرون ریخته بود و مادرش شهید شده بود. باور کنید در یک ساعت صدها مجروح به بیمارستان گلستان اهواز آوردند.»
زنده به گور کردن زنان و دختران در حمله به سوسنگرد
هر قدر از شنیدن رشادت مردمان غیرتمند اهواز در زمان جنگ حال دلت خوب میشود به همان میزان تلخی بعضی روایتها از جنگ تا مدتها حال و احوالت را ناکوکِ ناکوک میکند مثل این روایت؛ «آبان سال 59 در حمله به سوسنگرد، بعثیهای عراقی با بی رحمی هر چه تمام به زنان و دختران ایرانی تجاوز کردند و بعد با بولدوزر زمین را کندند و همه را زنده زنده زیر خاک کردند. اصلاً میشود این حد از قساوت را تصور کرد؟ تصویر چهره وحشت زده زنان و دختران جوانی که زنده زنده زیر خاک میروند و بعثیها به تماشایشان مینشینند میتواند ساعتها انسان را به گریه وادارد. البته بعد از اینکه سوسنگرد را از بعثیها پس گرفتیم بلافاصله آنها را به دلیل این جنایت جنگی اعدام کردند.
وقتی پیرزن اهوازی نان بعثی ها را سمی کرد
«آن زمان هر کس سعی میکرد با هر توانی در برابر دشمن بایستد، بعثیها پیرزنی در یکی از روستاهای جنوب را مجبور کرده بودند برایشان نان بپزد، پیرزن در نانها سم میریخت و چند بعثی را به درک واصل کرد. هر چند وقتی بعثیها متوجه این کار پیرزن شدند او را بلافاصله شهید کردند. البته در کنار همه رشادتها ناگفته نماند که ستون پنجم هم در اهواز بیداد میکرد.»
آمدهای بجنگی با ناموس ما چه کار داری؟
هر چه میگذرد خاطرات پروفسور کلانتر از روزهای پر التهاب جنگ شنیدنیتر میشود؛ «اوایل جنگ من در اورژانس بودم و لباسهای مجروحان را قیچی میکردم و آنها را برای عمل آماده میکردم. لابه لای مجروحان، سربازان بعثی عراقی هم بودند. جالب بود در جیب مجروحهای جنگی عراق وسایلی پیدا میکردم که از خانههای به غارت رفته مردم بر میداشتند و داخل جیبهایشان میگذاشتند. یک روز در جیب یکی از آنها حدود 100 عکس از تصویر دختران ایرانی را پیدا کردم. به زبان عربی دست و پا شکسته پرسیدم اینها را از کجا آوردهای؟ گفت از عکاسی. من تعجب کردم گفتم تو آمدهای بجنگی با ناموس ما چه کاری داری؟ در جیب یکی دیگر از مجروحان بعثی 30 ساعت پیدا کردم. این ساعتها را از دست مجروحان ما باز کرده یا از مغازهها برداشته بودند، دشمن بعثی متجاوزانه وارد خاک ما شده بود و به خانه مردم ما رحم نمیکرد، اما وقتی مجروح میشدند ما مثل رزمندههای ایرانی در بیمارستان از آنها پرستاری میکردیم. به اتاق عمل میرفتند و بستری میشدند البته با محافظتهای خاص.
خاطره پزشکی که برای مجروحان عراقی نماز قضا میخواند
«یادم میآید یکی از پزشکان بیمارستان اهواز برای مجروحان نماز قضا میخواند و جالب است که برای مجروحان عراقی هم نماز قضا میخواند. میپرسیدیم این دیگر چه کاری است آقای دکتر! میگفت اسمهایشان را ببین، محمد، علی … اینها بچه شیعهاند، چند روز است اینجا روی تخت افتادهاند و بیهوش، نتوانستهاند نماز بخوانند.»
راهپیمایی اعتراضی پزشکان در بیمارستان گلستان اهواز
«حافظ میگوید عقل آمد از این پرده چراغ افروزد … عشق آمد و بر سینه نامحرم زد. در مدت جنگ خیلی وقتها عشق به عقل میگفت تو نامحرمی برو پی کارت.» این را دکتر کلانتر میگوید و از خاطره انتقال بیمارستان گلستان اهواز و مقاومت پزشکان برای ماندن در این بیمارستان میگوید: «لشگر 92 زرهی گفته بود من امنیت بیمارستان گلستان را به دلیل موقعیت استراتژیک تأمین نمیکنم و به دلیل نفوذ ستون پنجم دستور تخلیه بیمارستان صادر شد. آن زمان ما 100 پزشک و پرستار بودیم و جان بر کف. باورتان میشود ما 100 نفر راهپیمایی کردیم گفتیم ما بیمارستان را ترک نمیکنیم. درخواست کردیم گفتیم بگذارید اینجا بمانیم. گفتند خطر نزدیک است، ما خطر را هم به جان خریده بودیم. اینقدر صحنهها در آن زمان رقم میخورد که با هیچ منطق و عقلی قابل سنجش نبود. دستور انتقال بیمارستان گلستان اهواز به هتل نادری صادر شده بود، ما مجبور شدیم بیمارستان را ترک کنیم و به هتل نادری رفتیم، هتل نادری شد بیمارستان نادری!»
از نان کپک زده تا مثنوی هفتاد من کاغذ دست نوشتههای مردم
جنگ به اوج رسیده بود و هتل نادری میزبان مجروحان جنگی شد. اتاقهای هتل نادری را در کوتاهترین زمان به اتاق عمل و بخشهای بستری تبدیل کردند. خاطرات دکتر کلانتر از جنگ ادامه دارد؛ «یک روزهایی از جنگ ما در هتل نادری فقط نان کپک زده میخوردیم. نان کپک زدهای که اهدایی مردم شهرهای مختلف بود و بیشتر بستههای نان اهدایی مردم گیلان و مازندران به بیمارستان نادری میآمد. چون نانها را تازه بسته بندی میکردند و تا به ما میرسید کپک میزد. ما کپک نانها را با پشت چاقو پاک میکردیم و میخوردیم. چون نانواییهای اهواز تعطیل بود. مدت 6 ماه نهار و شام لوبیا پخته میخوردیم و اصلاً ککمان هم نمیگزید. رزمندهها به جز کمپوت و کنسرو چیزی نمیخوردند. یک روز بعد از چند ماه پلوخورشت به ما دادند. همه پرسنل بیمار شدند. چون معدهها عادت کرده بود به آن سبک از غذا و دیگر گوشت را نمیپذیرفت. نوشتههایی که مردم روی بستههای اهدایی مینوشتند خودش یک مثنوی هفتاد من کاغذ است و یک حسرت بزرگ دارم که چرا آن موقع اینقدر درگیر بودیم که نمیتوانستیم و اصلاً فکر نکردیم که این برگهها را در جایی نگهداریم. ما همان نانهای کپک زده را روی چشمانمان میگذاشتیم و میخوردیم و در دلمان قربان صدقه مردم شریف مازندران و گیلان میرفتیم. درگیریها آنقدر زیاد بود که به سختی میشد از بیمارستان بیرون رفت. یادم میآید یکی از همکاران ما در بیمارستان گلستان اهواز، در اصفهان اوضاع زندگیاش خوب نبود، شاید ترس از مردن، شاید مشکلات خانوادگی، هر چه بود آنقدر دوندگی کرد تا بتواند گواهی انتقالش به بیمارستان اصفهان را بگیرد. بعد کلی دوندگی جلوی در بیمارستان راکت اصابت کرد و آن دکتر با برگه انتقالی که در جیبش بود تکه تکه شد.
جوی خون در هتل نادری
مرور روزهای پر التهاب و پر از عشق در هتل نادری پروفسور کلانتر را به سال های دهه 60 می برد؛« اوایل سال 60 بود، معمولاً به دلایل امنیتی از دو سه ساعت قبل به ما خبر می دادند عملیات شده است. نیمه شب صدا زدند که عملیات شده و برای 8 صبح آماده باش باشید. صبح از ساعت 8 تمام لابی هتل نادری پر از مجروح بود. آنقدر که برانکارد هم کم آمده بود و مجروحها را کنار هم روی زمین خوابانده بودند. معلوم نبود کدام زندهاند و کدام مرده. متخصص بیهوشی گفت در نای همه از دم، لوله بیهوشی بگذار. وقت نداریم، لوله را در نای همه بگذار آنکه شهید شده که هیچ آنکه زنده است تا به اتاق عمل برسد زنده میماند.
100 عمل جراحی در 72 ساعت
بعضی وقتها در یک هفته سه تا سه ساعت میخوابیدم. یادم هست در یکی از عملیاتها من 72 ساعت نخوابیدم و فقط عمل کردم و اصلاً خودم نفهمیده بودم چطور در راهروی اتاق عمل از فرط خستگی افتاده بودم. بیش از 100 مجروح را در 72 ساعت عمل کردم. ما پیشرفت علم پزشکیمان را مرهون جنگ هستیم.
یک زمانی من رزیدنت جراحی شده بودم با آن همه فراز و نشیب، تقسیم بندی اورژانسی مریضها به من افتاده بود. من به سرعت عمل مشهور بودم در بیمارستان، 150 مجروح را آورده بودند و باید میدیدیم هر کدام بدحالترند اول عملشان کنیم. به سرعت بیماران را دیدم و با ماژیک اولویت بندی مجروحها برای اتاق عمل را تعیین کردم، تا 150 مجروح را اولویت بندی کردیم 10 تای اول شهید شدند، اصلاً وقت نبود.»
اگر آن رفاقتها هنوز هم باشد
ما روزهای سختی را گذراندیم تا به اینجا که هستیم رسیدیم. حالا خیلیها ارزش آن روزها را نمیدانند. به جرات می گویم اگر هنوز رفاقتهای دوران جنگ و آن شفافیتها را داشتیم، اگر امروز دست درازی بعضی از سودجویان به اموال بیت المال نبود با یک سوم درآمد فعلی ممکن میتوانستیم ایران را آباد کنیم.
برای ترمیم صورت جانبازان جراح پلاستیک شدم
کم کم خط روایت خاطرات پروفسور کلانتر از جنگ از تلخیها میگذرد؛ «سه سال از پزشکی و 5 سال از دوران پزشکی من در جنگ گذشت و شکل گرفتن هویت پزشکیام در دوران جنگ بود. آن زمان بیمارانی را میدیدم که صورتهایشان از بین رفته بود. زنده بودند فک نداشتند، زبان نداشتند. زنده بودند نصف از جمجمه رفته بود، زنده بودند نصف بینی رفته بود. این صورتها را میدیدم و به ازای هر صورت از بین رفته کودک این رزمنده یا همسر یا اطرافیانش را میدیدم که میترسیدند از نگاه کردن به چهره آنها. دلم میلرزید. باید برایشان کاری میکردم، عکسهای قبل از مجروح شدنشان را میدیدم. زیبا بودند اما از آن زیبایی صورتی نازیبا به جا مانده بود. چطور میتوانستم این زیبایی را به دوباره بهشان هدیه برگردانم.
من شاگرد اول پزشکی عمومی شدم و در جراحی عمومی رتبه ممتاز کشوری بودم. مجاز بودم بدون رفتن به سربازی فوق تخصص بگیرم. رشته جراحی پلاستیک را انتخاب کردم برای آنکه تخصص بازسازی فک و صورت کسانی را یاد بگیرم که قلبم با تماشای چهرههایشان به درد میآمد.
خودکفا در علم جراحی پلاستیک
انتخاب جراحی پلاستیک توسط دکتر کلانتر همزمان بود با پایان جنگ؛ «جنگ تمام شد و دوران بازسازی ایران بعد از جنگ آغاز شد. رشته جراحی پلاستیک را انتخاب کردم. در جراحی پلاستیک عمومی تخصص گرفتم. جراحی پلاستیک عمومی همه اعضای آسیب دیده بدن را ترمیم میکند. دست، انگشت، دنده، شکم، کمر. عملها را آغاز کردیم. ترمیم همه اعضای آسیب دیده بدن مجروحان در جنگ، اما دیدم باز هم راضی نیستم. بعد از گرفتن فوق تخصص جراحی پلاستیک بورسیه شدم و به انگلیس رفتم تا فوق فوق تخصص جراحی پلاستیک فک وصورت و جمجمه را بگیرم. بهترین شرایط کار و زندگی در انگلیس برایم فراهم شد اما به خاطر قولی که به مادرم و وطنم و به تک تک جانبازان و مجروحان جنگی داده بودم برگشتم و بسم الله گفتم. بخش جراحی فک و صورت و جمجمه را در بیمارستان اهواز راه اندازی کردیم. تا حدود سال 75، پنج روز هفته را از صبح تا غروب مشغول درمان جانبازان بودم و تا شش ، هفت سال بعد از جنگ این کار ادامه داشت، آماری از تعداد افرادی که آنها را عمل کردم ندارم. اما میتوانم بگویم که تا سال 78 ـ 79 حدود 90 درصد مجروحان جنگی جراحی پلاستیک شدند. حتی ما جانبازی داشتیم که 80 بار عمل جراحی پلاستیک روی صورتش انجام شد.
تا قبل از اینکه در علم جراحی پلاستیک خودکفا شویم جانبازان جنگی که از ناحیه صورت آسیب دیده بودند را برای عمل به فرانسه و آلمان میفرستادیم، اما به جرات می گویم از سال 1373 به بعد یک مجروح جنگی از ایران برای عمل جراحی پلاستیک به هیچ کشوری نرفت. چون من در کمیسیون جراحی پلاستیک بودم و امضای نهایی کمیسیون برای موافقت اعزام به خارج را من و همکارانم باید پای برگه میزدیم. یک زمانی پروفسور تسیه؛ جراح پلاستیک معروف فرانسوی با دعوت وزارت بهداشت به ایران میآمد برای عمل کردن مجروحان اما کم کم جراحان پلاستیک ایرانی حتی از واردات علم پزشکی هم بی نیاز شدند.»
انتهای پیام/