بسم الله الرحمن الرحیم الحمد الله رب العالمین
جابر بن عبدالله انصاری گفت : رسول خدا صل الله علیه واله وسلم سریه ای را به منطقه ای گسیل داشت
و به آن ها فرمود : در فلان ساعت از شب به زمینی می رسید که حرکت شما در آن سرزمین به طول نمی انجامد . پس وقتی که بدانجا رسید ، به سمت چپ بروید و در آن جا در ساقیه به مرد فاضل نیکوکاری برخورد می کند و از او می خواهد که راه را به شما نشان دهد و او از راهنمایی کردن شما قبل از این که از طعامش بخورید ، سرباز می زند . گوسفندی را برای شما ذبح می کند و به شما طعام می دهد و سپس برخاسته و راه را به شما نشان می دهد
پس از قول من به او سلام برسانید و به او بگویید که من در مدینه ظهور کرده ام . آنها رفتند و هنگامی که در همان وقت معین به آن محل رسیدند ، راه را گم کردند .
یکی از آنها گفت : آیا رسول خدا صل الله علیه واله وسلم به شما نفرمود که به سمت چپ بروید ؟ و آنها چنین کردند و به مردی برخورد کردند که رسول خدا صل الله علیه واله وسلم وصف نموده بود از او راه را پرسیدند .
مرد گفت : راه را به شما نشان نمی دهم ، مگر این که از غذای من بخورید .
سپس برای آنها گوسفندی ذبح نمود و آنها از طعامش خوردند و او برخاست و راه را به آنها نشان داد
و گفت : آیا رسول خدا صل الله علیه واله وسلم در مدینه ظهور کرده است ؟
گفتند : بلی و سلام رسول خدا صل الله علیه واله وسلم را به او رساندند . آن شخص ، قیّمی برای کارهای خود قرار داد
و به سوی رسول خدا صل الله علیه واله وسلم رفت : او عمرو بن حمق خزاعی بود . مدتی نزد آن جناب ماند
رسول خدا صل الله علیه واله وسلم به او فرمود : برگرد به آن محلی که از آن جا به سوی من هجرت کردی تا زمانی که برادرم امیرالمؤمنین علیه السلام به کوفه نزول اجلال فرماید و آن جا را دار هجرتش قرار دهد ، آن گاه خدمت امیرالمؤمنین علیه السلام بیا .
عمرو بن حمق به دنبال کار خود رفت.
تا این که امیرالمؤمنین علیه السلام به کوفه تشریف آورد و او نزد امیرالمؤمنین علیه السلام آمد و با آن حضرت در کوفه اقامت جست .
روزی امیرالمؤمنین علیه السلام نشسته بود و عمرو در مقابلش .
حضرت به او فرمود : ای عمرو آیا خانه داری ؟.
گفت : بلی .
فرمود : آن را بفروش و پولش را صرف ازدیان «قبیله ازد» کن .
در آینده اگر من از دنیا بروم ، به دنبال تو می گردند و ازدیان از پی تومی آیند تا این که از کوفه به طرف موصل خارج شوی . در مسیرت به مرد نصرانی فلجی برخورد می کنی و نزدش می نشینی و از او آب می طلبی و او تو را سیراب می کند . از وضعت می پرسد و تو به او خبر می دهی .
پس او را به اسلام دعوت کن و او احتمالا اسلام می آورد . وقتی اسلام آورد ، دستت را بر روی زانوهایش بکش و او در حالی که سلامت خود را بازیافته و مسلمان شده ، از جا برمی خیزد و از تو پیروی می کند .
در ادامه راه به مردی نابینا که در کنار جاده نشسته برخورد می کنی و از او آب می طلبی . او هم تو را سقایت می کند . به او بگو که معاویه به خاطر ایمانت به خدا و رسولش و اطاعتت از من و اخلاصت در ولایت من و خیر خواهی از برای خدا در دینت ، به دنبال توست تا تو را به قتل برساند و مثله کند .
پس او را به اسلام دعوت کن که حتما اسلام می آورد . پس دستت را بر چشمان او بکش که به اذن خدا ، بینا می گردد . پس آن دو به دنبال تو می آیند و با تو خواهند بود و آن دو نفر ، جسدت را در زمین دفن خواهند کرد . سپس به دیری در کنار نهری که به آن دجله گفته می شود می روی .
در آن جا صدیقی است که پاره ای از علوم مسیح (ع ) را می داند . او را یار و یاور بر سر خود نمی یابی ، تا این که خداوند او را بر اعانت تو هدایت کند . وقتی لشکریان ابن ام الحکم ، که او خلیفه معاویه در جزیره است و ساکن در موصل می باشد ، تو را بیابد نزد همان صدیق که در دیر واقع در بلندی های موصل است برو و او را صدا بزن . او امتناع می کند ، پس اسم اعظم خدای تعالی را که به تو یاد دادم ، به او بگو که در اثر ذکر این اسم دیر برای تو پایین می آید تا این که به بالای آن می رسی و هنگامی که آن راهب صدیق تو را ببیند ، به شاگردی که همراه اوست می گوید : اکنون زمان حضرت مسیح نیست
محمد صل الله علیه واله وسلم هم که رحلت فرموده و وصی اش هم در کوفه به شهادت رسیده ، پس این ، شخص کریمی از حواریین آن جناب است .
سپس راهب با خشوع و فروتنی به نزد تو می آید
و می گوید : ای شخص بزرگ ، تو مرا در منزلتی قرار دادی که استحقاق آن را ندارم .
اکنون مرا به چه امر می کنی ؟ و به او می گویی این دو شاگرد مرا ، نزد خودت پنهان کن و از فراز دیر ، نظر کن که چه می بینی .
وقتی که به تو بگوید : همانا اسب سواران بسیاری را می بینم که به جانب ما می آیند ، شاگردانت را نزد او بگذار و از دیر پایین بیا و اسبت را سوار شو و به طرف غاری در کنار ساحل دجله برو و پنهان شو .
آن غار تو را پنهان می دارد در حالی که در میان آن جن و انس های فاسقی هستند . هنگامی که در آن جا پنهان شدی ، یکی از جن های فاسق و سرکش ، تو را می شناسد و به صورت ماهی سیاهی در نزد تو ظاهر می شود و تو را می گزد که باعث ضعف شدید تو می شود و اسب تو فرار می کند و آن لشکریان به طرف تو می شتابند
و می گویند : این اسب عمرو است و به دنبال رد پای اسب می آیند . وقتی که آنها را در پایین غار مشاهده کردی ، به طرف آنها بیرون بیا و در حالی که بین جاده و دجله قرار می گیری ، در آن قسمت از زمین ، منتظر آنها بایست . همانا خدای تعالی ، آن جا را قبر و حرم تو قرار داده . پس با شمشیرت ، هر چه قدرت داری از آنها بکش تا این که مرگ تو فرا رسد . وقتی که بر تو غلبه نمایند ، سرت را بریده و بر نیزه می کنند ، به نزد معاویه می برند و سر تو ، اولین سری است در اسلام که از این شهر به آن شهر برده می شود .
سپس امیرالمؤمنین علیه السلام گریه کرد
و فرمود : جانم فدای ریحانه رسول خدا صل الله علیه واله وسلم و میوه دل و نور چشم آن حضرت ، فرزندم حسین صل الله علیه واله وسلم . به درستی که بعد از تو ای عمرو ، او را همراه فرزندانش می بینم که از کربلا ، در کنار فرات ، به طرف یزید بن معاویه علیهما لعنه الله حرکت می کنند
منظور سرهای شهدای کربلا است که به طرف شام برده می شود.
سپس در همراه تو که قبلا نابینا و فلج بودند ، از دیر پایین آمده و جسد تو را در محلی که کشته شدی ، دفن می کنند و فاصله مقبره تو با دیر و موصل ، صد و پنجاه قدم است .
پس آن گونه شد که امیرالمؤمنین علیه السلام از قول رسول خدا صل الله علیه واله وسلم نقل کرد و این یکی از دلایل امامت آن جناب است.
علی علیه السلام و المناقب، ص 239 – 234.
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم