«مرضیه» نخواست و از خودش آنقدر فراتر رفت که روزی پا در کاخ کرملین گذاشت و در برابر «گورباچف» ایستاد و دستِ دراز شدهی رئیس اتحاد جماهیر شوروی را، برای سلام، پس زد!
میتوانست تسلیم تقدیری باشد که شرایط زمانهاش برای دخترانِ هم سن و سال او ایجاب میکرد.
میتوانست دست روی دست بگذارد و منتظر بنشیند تا روز بالغ شدن و پوشیدن رخت سفید عروسی و رفتن سر خانه و زندگیاش. میتوانست خودش را به عنوان یک انسان، با تمام ابعاد شگرف و وسیعاش نادیده بگیرد و فقط به زن بودناش فکر کند.
میتوانست، یا شاید بهتر باشد بگویم مجبور بود، اما «مرضیه» نخواست و از خودش آنقدر فراتر رفت که روزی پا در کاخ کرملین گذاشت و در برابر «گورباچف» ایستاد و دستِ دراز شدهی رئیس اتحاد جماهیر شوروی را، برای سلام، پس زد!
این روایت چند خطی، تنها برش کوتاهی از زندگی مرضیهای است که سال ۱۳۱۸ و در خانهی مردی اهل فضل و کتابفروش در همدان به دنیا آمد.
دختری که بعد از فهمیدنِ اینکه باید فقط خواندن را یاد بگیرد و حق نوشتن نیست، از مکتبخانه با گریه به سمت خانه دوید و با هق هق پرسید: «چرا دخترها حق ندارند نوشتن یاد بگیرند؟»
و با این جواب سرد پدرش روبهرو شد: «صلاح نیست. ممکن است اشتباهی از او سر بزند و نامهای به خطا بنویسد یا پاسخ دهد و …»
اتفاقی که مرضیه دربارهاش میگفت: «این برخورد و واکنش پدر، اولین و جدیترین فشار روحیای بود که به من وارد شد.»
اما آیا مرضیه باید تسلیم میشد؟ باید میپذیرفت که مثل بقیه باشد؟ که رشد نکند و ریشه ندوانَد و سوالهایی که توی سرش میچرخید را زنده به گور کند؟ آن هم در روزهایی که هرچه بزرگتر میشد این سوالها هم بیشتر میشد و برایشان در مکتبخانه فلک میخورد؟ مرضیه را به خاطر سوار کالسکه شدن از مکتبخانه اخراج کردند!
و آجیملا نامهای به پدر مرضیه نوشت و عذر دخترک سرکش همدان را برای همیشه خواست: «دخترتان دیگر نباید به مکتبخانه بیاید. او خیلی بلندپرواز است و دست به کارهای غیرمتعارف میزند که روی بچهها تاثیر بد و منفی میگذارد!» ولی این تنها آغازی هیجان انگیزتر برای مرضیه بود تا هرآنچه پدرش میدانست را از او یاد بگیرد و برای خودش شدن، تلاش کند.
کتاب «خاطرات مرضیه» را ورق میزنم. با هر صفحهاش تعجب میکنم و برای فهمیدن راز مرضیه شدن، مشتاقتر میشوم و مدام با خودم کلنجار میروم که چطور میتوان اینطور پیلههای نشدن را با ایمان به شدن، از هم درید؟
میخواهم از انسانی بدانم که برای انسانِ کامل شدن حتی با خودش هم جنگید! دختری که وقتی سوالها به ذهناش هجوم میآورد، زمان و مکان برایش بی معنا میشد و فقط در جستوجوی جواب میدوید. و مرضیه به جایی رسید که حتی همسراش هم با درماندهگی گفت: «من دیگر نمی توانم جواب سوالهایت را بدهم! باید درس بخوانی.»
روزی که آقای محسن کاظمی شروع به نوشتن خاطرات مرضیه میکند، سن و سالی از مرضیهی کتاباش گذشته؛ تاریخِ خیلی از اتفاقها از خاطرش رفته؛ و برای مرور رنجِ خیلی از صحنهها خسته است اما تا آنجا که میتواند میگوید و آقای نویسنده مینویسد و در خردهروایتهایی عمیق، ما را با مرضیهای آشنا میکند که روزی در تهران و زیر مُشت و لگد ساواکیهاست، روزی در مرز لبنان آموزش چریکی میبیند و روزی در نوفل لوشاتو و روبهروی مردی نشسته که قرار است رهبر آیندهی مردم ایران باشد!
مرضیه، زن میشود، مادر میشود و در روزهایی که همه محکوماند به سکوتِ آغشته به ترس، انسان بودن را بی توجه به نوع جنسیت، اما با مبارزههایش به نمایش میگذارد؛ انسانی که در کنار زندگی شخصی و خانوادگی و رسیدگی به همسر و هشت فرزنداش، خوب میداند که چه مسئولیتی در این جهان دارد و تا کجایش باید پیش برود؛ حتی اگر او را نیمه جان و افتاده بر کف اتاقِ هتلی در سوریه پیدا کنند و او نتواند اسم کاملش را، یعنی «مرضیه حدیدچی دباغ»، بلند فریاد بزند.
«شما میتوانید کتاب خاطرات مرضیه حدیدچی را به قلم محسن کاظمی و از انتشارات سوره مهر تهیه و این داستان جذاب را در ۳۴۲ صفحه مطالعه کنید.»