ماجرایی خواندنی از کتاب «داستان راستان» اثر متفکر شهید استاد مرتضی مطهری را خواهید خواند.
رسول اکرم (ص) طبق معمول در مجلس خود نشسته بود. یاران گرداگرد حضرتشان حلقه زده بودند و او را مانند نگین انگشتر در میان گرفته بودند. در این بین یکی از مسلمانان – که مرد فقیر ژنده پوشی بود – از در رسید و طبق سنّت اسلامی – که هر کس در هر مقامی هست، همین که وارد مجلسی میشود باید ببیند هر کجا جای خالی است همانجا بنشیند و یک نقطه مخصوص را به عنوان اینکه شأن من چنین اقتضا میکند در نظر نگیرد – آن مرد به اطراف متوجّه شد، در نقطهای جای خالی یافت، رفت و آنجا نشست.
از قضا پهلوی مرد متعیّن و ثروتمندی قرار گرفت.
مرد ثروتمند جامههای خود را جمع کرد و خودش را به کناری کشید.
رسول اکرم که مراقب رفتار او بود به او رو کرد و گفت: «ترسیدی که چیزی از فقر او به تو بچسبد؟»
– نه یا رسولالله!
– ترسیدی که چیزی از ثروت تو به او سرایت کند؟
– نه یا رسولالله!
– ترسیدی که جامههایت کثیف و آلوده شود؟
– نه یا رسولالله!
– پس چرا پهلو تهی کردی و خودت را به کناری کشیدی؟
– اعتراف میکنم که اشتباهی مرتکب شدهام و خطا کردم. اکنون به جبران این خطا و به کفارهی این گناه حاضرم نیمی از دارایی خود را به این برادر مسلمان خود که دربارهاش مرتکب اشتباهی شدم ببخشم.
مرد ژندهپوش: «ولی من حاضر نیستم که بپذیرم.»
جمعیت: «چرا؟»
– چون میترسم روزی مرا هم غرور بگیرد و با یک برادر مسلمان خود آنچنان رفتاری بکنم که امروز این شخص با من کرد.
داستان «مستمند و ثروتمند»
برگرفته از کتاب «داستان راستان» اثر متفکر شهید استاد مرتضی مطهری