سرخط خبرها
خانه / صراط عشق / اشعار / عشق اصطرلاب اسرار خداست

عشق اصطرلاب اسرار خداست

قصهٔ رنجور و رنجوری بخواند

بعدازآن در پیش رنجورش نشاند

رنگ روی و نبض و قاروره بدید

هم علاماتش هم اسبابش شنید

گفت هر دارو که ایشان کرده‌اند

آن عمارت نیست ویران کرده‌اند

بی‌خبر بودند از حال درون

استعیذ الله مما یفترون

دید رنج و کشف شد بَر وِی نهفت

لیک پنهان کرد و با سلطان نگفت

رنجش از صفرا و از سودا نبود

بوی هر هیزم پدید آید ز دود

دید از زاریش کو زار دل است

تن خوش است و او گرفتار دل است

عاشقی پیداست از زاری دل

نیست بیماری چو بیماری دل

علت عاشق ز علت‌ها جداست

عشق اصطرلاب اسرار خداست

عاشقی گر زین سر و گر زان سرست

عاقبت ما را بدان سر رهبرست

هرچه گویم عشق را شرح و بیان

چون به عشق آیم خجل باشم از آن

گرچه تفسیر زبان روشنگرست

لیک عشق بی‌زبان روشنترست

چون قلم اندر نوشتن می‌شتافت

چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت

عقل در شرحش چو خر در گل بخفت

شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت

آفتاب آمد دلیل آفتاب

گر دلیلت باید از وی رو متاب

از وی ار سایه نشانی می‌دهد

شمس هر دم نور جانی می‌دهد

سایه، خواب آرد تو را همچون سمر

چون برآید شمس انشق القمر

خود غریبی در جهان چون شمس نیست

شمس جان باقیست کاو را امس نیست

شمس در خارج اگر چه هست فرد

می‌توان هم مثل او تصویر کرد

شمس جان کو خارج آمد از اثیر

نبودش در ذهن و در خارج نظیر

در تصور ذات او را گُنج کو

تا درآید در تصور مثل او

چون حدیث روی شمس‌الدین رسید

شمس چارم‌آسمان سر در کشید

واجب آید چونکه آمد نام او

شرح کردن رمزی از انعام او

این نفس جان دامنم برتافتست

بوی پیراهان یوسف یافتست

کز برای حقِ صحبت سال‌ها

بازگو حالی از آن خوش حال‌ها

تا زمین و آسمان خندان شود

عقل و روح و دیده صدچندان شود

لاتکلفنی فانی فی الفنا

کلت افهامی فلا احصی ثنا

کل شیء قاله غیرالمفیق

ان تکلف او تصلف لا یلیق

من چه گویم یک رگم هشیار نیست

شرح آن یاری که او را یار نیست

شرح این هجران و این خون جگر

این زمان بگذار تا وقت دگر

قال اطعمنی فانی جائع

واعتجل فالوقت سیف قاطع

صوفی ابن‌الوقت باشد ای رفیق

نیست فردا گفتن از شرط طریق

تو مگر خود مرد صوفی نیستی

هست را از نسیه خیزد نیستی

گفتمش پوشیده خوش‌تر سِرِّ یار

خود تو در ضمن حکایت گوش‌ دار

خوش‌تر آن باشد که سر دلبران

گفته آید در حدیث دیگران

گفت مکشوف و برهنه بی‌غلول

بازگو، دفعم مِدِه ای بوالفضول

پرده بردار و برهنه گو که من

می‌نخسپم با صنم با پیرهن

گفتم ار عریان شود او در عیان

نه تو مانی نه کنارت نه میان

آرزو می‌خواه، لیک اندازه خواه

برنتابد کوه را یک برگ کاه

آفتابی کز وی این عالم فروخت

اندکی گر پیش آید جمله سوخت

فتنه و آشوب و خون‌ریزی مجوی

بیش ازین از شمس تبریزی مگوی

این ندارد آخر، از آغاز گوی

رو تمام این حکایت بازگوی

ایتابلهسروشآپارات

همچنین ببینید

قاصدک را سر ماندن به سر بستان نیست

شعر/ یعنی ای عشق هنوز است سلیمانی ها

روایت شهید سلیمانی از دوران دفاع مقدس

اگر از آن آزاده بپرسند بهترین روز تو چه روزی بوده؟ می‌گوید؛ آن روزی که به عشق امام مرا شلاق می‌زدند.

یک دیدگاه

  1. مولایم ای حسین فاطمه ع

    علت عاشق ز علت‌ها جداست

    عشق اصطرلاب اسرار خداست

    عشق تو از اسرار الهی است که قرنهاست همه را حیران و شیدایت کرده…

    دلتنگت هستم ای محبوبم…

    دعا کن همواره آنطوری باشم که راضی هستی تا جانم را فدای تو و مومنان به تو کنم انشاء الله

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.