.
دردا که پیر گشتم در موسم جوانی
این موسم جوانی، این قامت کمانی
گردون به خون نشیند، چشم کسی نبینید
امر سیاه سیلی، بر حُسن آسمانی
وقتی که باغ میسوخت، بلبل به گریه میگفت
آتش زدن ندارند، باغی که شد خزانی
ما داغ دیده بودیم، امت به جای لاله
هیزم به خانه ما، آورد به ارمغانی
جای غلاف شمشیر، برروی بازویت ماند
بر من مدال دادن، در عین جانفشانی
بابا ببین پس از تو، با دخترت چه کردند
خوب از امانت تو، کردند قدردانی
رسم وفا چنین بود، اجر رسالت این بود
تنها امانتت را، کشتند در جوانی
برخیز ا ی محمد، اعلام کن به امت
سیلی زدن به یک زن، این نیست قهرمانی
شب تا سحر نخفتم، امروز اگر نگفتم
در روز حشر گویم، با من چه کرد ثانی
سوز درون میثم، هرروز مباد خاموش.
زیرا که داغ زهرا، داغی است جاودانی