سرخط خبرها

شعر / شاپرک

أعوذ بالله من الشیطان الرجیم بسم الله الرحمن الرحیم و توکلت علی الله
شاپرک
دوش… رفتم پی خورشید بگردم تا صبح…
کوله بارم بر دوش…
شهر در حال خودش بود ! و سراسر خاموش…!
اسب را زین کردم
تا بتازم پی نور…
چون اباالفضل بتازم شب و روز
تا شوم پنجره ای بهر ظهور
زیر لب می گفتم
غرق… در فاطمه باش…!
در حریم زهرا
وقف… بر فاطمه باش…!
حمد مخصوص خداست…
ربِّ عالم ز ازل تا به ابد بی همتاست…
می ستایم او را…
کو خدایی یکتاست…
از همان روز که با فاطمه همراهم کرد
شب و روزم حمد است…
با زبان و دهن و حلق و دم و قلب و رگ و موی رگ و خون و سر و جمجمه و مغز و تمام بدن و این جانم…
تا ابد حمد بر او می رانم
در همین حال و هوا…
ناگهان شاپرکی را دیدم
پرزنان در وسط دهکده ی تاریکی…!
پی نوری می گشت…
تاختم تا برسم نزدیکش
و ببینم او کیست ؟
کاین چنین در پی نور مهدی است…!
بر لبش زمزمه ای بود… فقط نور… فقط نور…!؟
داشت چون ماه و ستاره زآن دور…!
داستانهای عجیبی می گفت !
از غم و درد فراق…
از امید و اشتیاق…
عشق نور مهدی
در وجود پاکش…
فوران می زد و می تاخت… به سوی فردا…!
تا شود غرق وجود زهرا…!
پیش تر رفتم و زو پرسیدم
تو که هستی ای دوست…؟
کاین چنین چهره و نورت همگی چشمه ی اوست…!؟
با سلام و صلواتی ! می گفت…
روزگاری من پروانه چو کرمی بودم
با خزیدن به رخ پیکر خاک…
راه… می پیمودم…
با تنی بی پر و دست…
بر زمین بودم و یک لانهی پست…!
فطرتم ! بود… به دنبال کسی…
شو ق پرواز به سوی نورش…
در وجودم ! فوران داشت بسی…
لیک… گویی بدن کرم صفت ! چون قفسی
داشت می کشت مرا…
من ز دا ر دنیا…
داشتم یک قفس بی پر و پا…!
می خزیدم پی نور…!
تا شوم پنجره ای بهر ظهور…!
لیک… روزی دیدم
دسته ی قاصدکی را بی نام…!
همگی منتظر اوج گرفتن بودند…!
با نسیمی آرام…
قاصدک ها همه با هم ! جستند
در فضایی از نور…!
غرق در نور همه می رفتند…!
با نگاهی به رخ باد ! کشیدم فریاد…
که بوز… هان ای باد…!
و مرا زین قفس خویش ! رها کن که شوم زینجا دور…
قاصدک گونه ! بتازم پی نور…!
گشت… آن باد برایم طوفان !
تا براند بدنم را با آن…
هر چه در کیسه توان داشت به سم ت من داد…!
لیک… من زآن قفس خویش ! نگشتم آزاد…!
داشت می سوخت وجودم زین غم…
با خودم می گفتم…
مشکلم این قفس ! است
چون منم ! با بدنم! هم نفس است…!
رنگ روح و بدنم از خود من! رنگین است…!
تا خودم در وسطم ! این بدنم سنگین است…!
قاصدک ها به نسیمی ! جستند…!؟
چون سبک بودن و آزاد… به بالا رفتند…!
قاصدک ها رفتند…!
قاصدک ها رفتند…!
قاصدک ها رفتند…!
همچو آنان که به بالا رفتند…
باید از خویش رها گردم و آزاد بسی…
تا نباشم ز خودم در قفسی…!
بی تعلّق بشوم چون آنها…
تا بتازم پی آن نور… به سوی بالا…
مدتی رفت و نگشتم آزاد…
خویشتن ! در بدنم بود و سراسر در یاد…!
می خزیدم ! پی نور…
تا شوم پنجره ای بهر ظهور…!؟
در همان حال و هوا
دیدم آواز کبوتر ها را…
همه پروازکنان ! می رفتند…!
سوی نور و بالا…!
با ندای فریاد…
گفتم ای لشگر باد…
برو بالا و بپرس از آنها
راز پرواز نمودن ! در چیست…؟!
رفت و پرسید و به سویم آمد…
دیدم از آنچه که گفتند ؟ به خود می بالد…!
گفت… گفتند که از خویش برون آی…! رفیق…
در شب و روز سبک باش و رقیق…!
تا دو بالت بدهند…!
زآن زمان با دو پر پاک، تو را…
سوی بالا ببرند…!
با خودم می گفتم…
هر چه آن بالا هست…
در خود انداختن است…!
چاره ای نیست مگر در پرواز…!
پس سبک باش که پر باز کنی ! بر پرواز…
با همین حال و هوا و سخنم
داشتم می رفتم…
از خود خویش ! درون پیله…!
تا دوباره بشوم از آغاز…
بی خود از خویش و سراسر سرباز…!
حبس کردم خو د خود ! را آنجا…
تا ز خود دور شوم وز بدنم…
یا که خود بودن خود را به کناری بنهم…
زیر لب می گفتم…
همه را خواهم ریخت…!
هر چه دارم ! همه را خواهم ریخت…!
باد هم شد مأمور…!
آمد و برد سر پیله ی ما را به درختی آویخت…
عهد کردم با نور…
که نمی آیم از آن پیله برون…
تا شود پاک ز من ! ظرف درون…!
مدتی رفت و عیان بود ! که دیگر من! نیست…!
زآن منم ها ! اثری در تن نیست…!
خوب گشتم آنجا…
پیکری بود… رها…!
در درونش ز منیّت اثری نیست… که نیست…!
وز برون زآن همه من ها! نفری ! نیست… که نیست…!
او! یکی دیگر بود…!
زیر لب می گفتم…
این دگر کیست…؟! و یا اصلاً چیست…؟!
پیله را پاره و بیرون ج ستم…
وز همان روز چو پروانه و زیبا هستم…
روزها شاپرکی غرق درون نورم…
و تمام شب ها…
زابتدا تا خو د صبح…
در به در ! در پی انوار! و به سوی نورم…!
لیک… اکنون به یقین می دانم
که پرو پرزدن و پروازم…!
همه ی راز… نبود…!
روزها نور بسی می بارد…
لیک… چون شب به جهان می آید…
تازه ! می فهماند…!
که من از نور نبودم ! ای دوست…
زآن سبب وقت شبانگاه ! وجودم بی اوست…!
روز و شب زیر لبم می گفتم…
کاش… می شد که جهان یکسره در نور شناور می بود…!
کاش… آرامگهم چادر مادر س می بود…!
خوش به حال انوار…!
همه از منبع خورشید شتابان جریان می یابند…
و سپس روی به سوی نورند…!
از دل نور و همه نور و به سوی نورند…!
و به آن ریشه ی خود می بالند…!
در همین حال و هوا بودم که…
دیدم آن منبع نور
بهر روشن شدن شهر ظهور…!
ز رخش صادرهای صادر کرد…
صادرهای ز ر خی نورانی…؟!
در گمانم… آری…
داشت می آمد از آن دور به سویم نوری…
من هم از شوق به سویش رفتم
چو رسیدیم به هم پرسیدم…
راز همراه شدن با رخ خورشید…! به چیست…؟!
گفت… آن راز فقط همجنسی است…!
هر کجا منبع نور است ! شعاعش هم هست…!
او چو یک پیکر و ما بر او دست…!
همچو پروانه که قائم به پر است…!
فرع… با اصل خودش همسفر است…!
هر کجا اصل روان است…! رفیق…
فرع…! هم همره او ره سپر است…!
تو هم ای دوست در آن شهر غریب…
گر به اصلت برسی
بی تأمّ ل ز خودت می پرسی…
این منم؟! یا که من اینم…؟! اینجا…!؟
این همانی است ! تو گویی آنجا…!
آن سفیر زهرا…!
داشت می گفت بیا…
با پ ر نور! بیا این بالا…
خیز و با فاطمه پرواز نما…
سوی نور وفردا…!
وز همان روز من و فاطمه پروازکنان ! همراهیم !
سوی آن منبع نور…!
سوی خورشید ظهور…!
سوی آن باب عبور…!
زیر لب می گویم
حمد مخصوص خداست…
ربِّ عالم ز ازل تا به ابد بی همتاست…
می ستایم او را…
کو خدایی یکتاست…
از همان روز که با فاطمه س همراهم کرد
شب و روزم حمد است…
با پر و جسم و تمام جانم…!
تا ابد حمد بر او می رانم…
شاپرک غرق دراین حال و هوا...
داشت… می گفت بیاییم همه…
مثل مادر باشیم…!
همگی صادره ی فاطمه ی زهراییم
همه از دریاییم…
و به سوی دریا…
همه از زهراییم…
و به سوی زهرا…
پس بیاییم چو مادر باشیم…
همه با نور هماهنگ شویم…
خویشتن را به کناری زده با فاطمه همرنگ شویم
آنچنان وصل بگردیم به نور زهرا…
کو به هر سو برود ما همه باشیم آنجا…
همچو ظرفی باشیم
کو چنان وصل به نور زهراست…!
کان وجودش همه مجرای ظهور مولاست…!
روز و شب هم به حضور زهراست…!
شاپرک… بود سفیر! زهرا…!؟
داشت… می گفت بتازیم به سوی مولا…
همه مجرای وجود و همه کوثر باشیم…!
رنگ مادر باشیم…!
همه همرنگ و برادر! باشیم…
رنگ مادر باشیم…!
چون ابالفضل بتازیم به سوی مهدی
تا سراسر همگی
باب مولا باشیم…!
تا ابد پنجره ی خانه ی زهرا باشیم...!
کاش… می دانستیم…!
همه از نور و همه نور و به سوی نوریم…!
کاش… می دانستیم…!
همگی همسفر و رهگذر و سربازیم…!
کاروانی که بود مقصدمان نور و زمینه سازیم…!
همه هم عهد نمودیم که ما می تازیم…!
کاش… می دانستیم…!
کآمده ایم بتازیم به سوی مولا…!
وقف باشیم برای زهرا…!
پاک باشیم و چو خوبان منّا…!
پس بیاییم همه…
مثل مادر باشیم…!
مثل مادر باشیم…!
مثل مادر باشیم…!
در همین حال و هوا…!
رفت… تا گشت ز دنیا بس دور…!
داشت می تاخت… به سوی رخ خورشید ظهور…!
با صدایی که گمانم همگی زمزمه ای بود… ز نور…!
داشت… می گفت… رفیق…!؟
خیز و با فاطمه باش…!
تا نیاید روزی…
که به اندوه ! بگویی ای کاش…!
و صل الله علی سیدنا محمد و آله الطاهرین و عجل فرجهم

ایتابلهسروشآپارات

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.