سرخط خبرها
خانه / صراط عشق / متون / خاطره ای بسیار زیبا از شهید رجایی

خاطره ای بسیار زیبا از شهید رجایی

“حاج احمدی” [ براساس خاطره ای واقعی ]

چندین روز بود که به نهاد ریاست جمهوری می رفت، اما موفق نمی شد که بِره داخل، میگفتن: معاونت مردمی گفته باید معرفی نامه بیاری تا به درخواستت رسیدگی شِه؛ حاجی هم می گفت: آخه از کی معرفی بیارم؟ کی میاد به من معرفی نامه بده…
ده – دوازده روزی می شد که آقای رجایی رئیس جمهور شده بود، حاجی ناامیدانه وقتی رسید جلوی دربِ ورودی نهاد، ماشین رئیس جمهورهم داشت وارد می شد، حاجی به نشونه یِ احترام، دستی برایش تکان داد و نگاهی به آسمون کرد و صلوات فرستاد…
چند دقیقه ای ایستاد تا ورودی خلوت بشه، ناامیدانه رفت جلوی گِیتِ پذیرش رفت و تا اومد چیزی بگه، مسئول پذیرش ازپشت میزش بلند شد و گفت: حاج آقا احمدی خوش آمدید برگه نیاز نیست، بفرمایید، داخل و بلافاصله، برادری از نیروهای حفاظت را صدا کرد و گفت: حاج آقا رو بِبَر دفتر ریاست….
حاج احمدی متعجب شد و انگار کارت شناسایی اش تو دستش خشک شد و آروم – آروم گذاشت توجیبش، اصلاََ وسایل و لباساشو رو هم نگشتن…فقط دنبال مامور راه افتاد، یکباره با تعجب دید توی دفتر رئیس جمهوره…
آقایی با لبخند جلو آمد و با حاجی دست داد و گفت: خوش اومدین، آقای رئیس جمهور منتظر شماست….
حاج احمدی هنوز گیچ بود، لباسشو صاف کرد و وارد اتاق شد، باور نمی کرد،…آره! خود آقای رجائی بود که از پشت میزش بلند شد به استقبالش اومد. بعد از تعارفات اولیه، گفت: حاج آقا احمدی درخواستتون چیه؟ برای چی جلو درب ایستاده بودین؟…حاجی هم همانطور که درخواستشو از جیبش بیرون می آورد، گفت: میخام اگر خدا قبول کنه، خیریه ای درست کنم، یک جایی درست کنم، بشه چارتا بچه یتیم را زیر پوشش بگیریم؛…رجائی هم همانطور که روی درخواست حاجی چیزهایی می نوشت، گفت: خدا خیرت بده!…بفرمایین دستورشو دادم، هم محیطی مناسب در اختیارتون بِزارن، و هم کمک مالی براتون نوشتم که از صندوق دولت بهتون بِدَن…فقط زحمت بکشین، مرحله به مرحله به من خبر بدین!…میخام همچین کاری که شما میکنی رو تو هر استان اجرا کنیم، اما شما فعلا تهران را کلید بزن…!
حاج احمدی باتعجب گفت: آقای رجایی نمی پرسید من کی هستم؟ آیا دارم درست میگم؟ این درخواستم واقعیه یا نه ؟ که یکباره، رجایی با لبخندی گفت: بگیر برو حاجی جون…!میشناسمت، بررسی کردم، میدونم دقیقا کی هستی؛ برو وقتمو نگیر! کار دارم…
رجائی تا دم درب آمد و حاجی رو بدرقه کرد و همانطور که دستگیره درب خروج را می گرفت، گفت: حاج احمدی جان،… میدونم که سالهاست غذا درست می کنی و می بری برای حلبی آبادها….میدونم دم عید لباس نو می بری برای بچه هاشون…میوه می بری….دارو می بری و…خیلی کارهای دیگه میکنی….من نشناخته درخواستتو موافقت نکردم….رجایی دستی به صورتش کشید و نگاهی به زمین انداخت و ادامه داد که حاجی احمدی یادت هست اونوقتا که با یک وانت وِسپایِ سه چرخ، دیگ غذا رو برمیداشتی و میبردی تو زاغه نشینها، گاهی یه جوانکی می پرید پشت وانت وِسپات و پا به پات میومد، کمکِت می کرد؟
حاجی گفت: آره – آره، یادمه…خدا خیرش بده، چه جوونک خوبی بود؛ کاش میدونستم کجاست و چه میکنه؟….هرجا هست خدانگهدارش باشه…
رجایی همانطور که دستگیره درو باز میکرد، گفت: حاج احمدی عزیز! اون جوانک من هستم؛ من میشناسمت….
حاج احمدی، مات مبهوت مونده بود، نمیدونست چی بگه…اشک تو چشاش جمع شده بود،…تنها کاری که کرد دست و صورت رجایی را بوسید‌،….رجایی هم گفت: برو حاجی… برو…خجالتم نده…فقط منو بی خبر نذار….
حدود دوهفته از آن ملاقات گذشته بود، کارهای ثبت و تاسیس خیربه تقریبا، آماده شده بود، و ساختمان اهدایی رئیس جمهور تحویل حاجی گردید و مقداری لوازم و تجهیزات نیز خریداری شده بود و آماده انتقال برای شروع رسمی کار…
حاج احمدی تصمیم گرفت طبق قرار نزد آقای رجایی رفته و گزارش کارو به اطلاع ایشان برسونه…اما آن روز از رادیو شنید، که دفتر ریاست جمهوری منفجر شده و….یاد شهید رجایی زنده باد…روحش شاد…

ایتابلهسروشآپارات

همچنین ببینید

خاطره‌ای شنیدنی از توافق نظر رهبر انقلاب و شهید مطهری درباره مثنوی مولوی

آنچه مولوی را مولوی کرد

او معلم انقلاب بود 

شهید حجت‌الاسلام دکتر محمد جواد باهنر ،شهید آیت‌الله دکتر سید محمد بهشتی

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.