بسم الله الرحمن الرحیم
«ماه بانو»
جاده مسیری به سوی ارتفاعات داشت، زیبا و سر سبز.
هرچه بالاتر میرفت، عطر دلانگیز بیشتر وجودش را اشباع میکرد و بشارتش میداد که راه را درست آمده است.
بانو، به بالای جاده رسید، مسیر کمی او را خسته نموده بود.
به پایین نگریست، همه چیز چقدر خرد و حقیر به نظر میآمد! چیزهایی که آن پایین بزرگ جلوه مینمود.
نفسی عمیق کشید، نسیمی خنک صورتش را به بازی گرفت و از خستگیاش کاست.
چقدر با صفا بود ارتفاعی که در آن قرارش داده بودند.
دستهایش را گشود تا با نسیم همسو گردد .
منظره زیبایی به میان نگاهش دوید، منطقهای سر سبز و زیبا با خانههایی متعدد در ارتفاعات به اطراف نگاه کرد، خانهای اورا به سمت خود فرا میخواند، به سمت خانه به راه افتاد.
در خانه باز بود، سلامی داد و وارد شد، حیاط خانه مصفا و آب پاشی شده، منتظر قدوم او بود، صدایی مهربان اورا به درون خانه دعوت کرد.
داخل شد، اولین چیزی که توجه او را به خود جلب نمود، نور خانه بود.
کنار حیاط باصفای خانه، درخت زیتونی تناور دیده میشد، راست و استوار، بدون چرخشی به سمت راست و چپ، برگهای نقره فامش در نور، تلألوئی خاص داشت، از یکی از شاخههایش چراغدانی زیبا آویخته بود، داخل چراغدان حبابی شیشهای خودنمایی میکرد، چراغی درون حباب روشن بود که کل خانه را نورانی کرده بود[1].
کمی دقت کرد آتشی در میان روغن چراغدان دیده نمی شد! پس این نور چه بود[2]؟
نوری ماهگونه، چیزی بین ضیاء خورشید و نور نار، درخشان و زیبنده، چون ستارهای میان آسمان، اما عظیم، بسیار عظیمتر از پهن دشت آسمانها.
نور موج میزد، مانند دریا، مانند امواج آب بالا و پایین میرفت، آرام و آهسته، درنهایت ملایمت و اورا مسحور خود میکرد.
به تماشا ایستاد، این نور مواج قلب و روحش را به بازی گرفته بود، انگار با هر موجی وجودش زیر و رو میشد وتغییر میکرد.
به اطراف نگاه کرد، این چراغدان عجیب همه جا را روشنی بخشیده بود.
فضای خانه معطر بود، با نفسی عمیق آن رَوح لطیف را به درون وجودش کشید، عطری که او را عاشق و دلباخته کرده بود، همان عطر آشنا، دلش تنگ شد!
صاحبخانه را میشناخت، به عشق او راهی دراز پیموده بود، اکنون خود را در بیت او احساس میکرد، حال و هوای بیت، همان، حال و هوای صاحبخانه بود. طپش قلبش آرام گرفت.
کنار درخت زیتون سفرهای پهن بود، غذاهای گوناگون بر سر سفره به چشم میخورد، صاحبخانه همه چیز را براش مهیا نموده بود.
سفره گواه اذن بود! پس اجازه داشت در این خانه بیتوته نماید. کولهبار کوچکش را به درخت تکیه داد و کنار سفره نشست.تمام وجودش لبریز از آرامش شد، فکر ماندن در آن خانه باعث میشد برق خوشحالی در چشمانش بدرخشد.
آرام و آهسته شروع به خوردن غذا نمود، دستپختی آشنا! بغض گلویش را فشرد!
سرش را به سوی آسمان لایتناهی بلند کرد! آخر چرا؟ چرا با محبوبش چنین کردند؟ ایشان که حاضر بود همه را با خود آسمانی کند! چرا؟
اشکهایش امان ندادند و سرازیر گشتند! غم نهان دوباره سرگشوده بود! امانه!!! او اکنون نزد محبوبش بود.
در آن خانه سکنی گزید، خانهی محبوب، شد محرابش.
امنیت و آرامش نیز، مانند نور، در آن بیت موج میزد.
همه چیز او صاحبخانه بود، هرچند که روی ماه ایشان را نمیدید ولی با نورشان مأنوس بود.
آن چراغدان زیبا، گویی نوری از جنس ایشان پراکنده مینمود. همواره روشن بود و بیت را نور میبخشید، تمام زندگی بانو در آن نور میگذشت، «نور علی نور»[3].
خدایش اورا به این بیت هدایت نموده بود[4].
وجودش قائم به وجود صاحبخانه شده بود. تمام افکارش، تخیلش، زندگیش، او شده بود.
از ابتدای صبح که در آن بیت نورانی چشمانش را میگشود بدیشان سلام میداد، خود را کنیزی در محضر ایشان احساس میکرد، با خود فکر میکرد صاحبخانه چه دوست دارد، همان را انجام بدهد.
در نور مینشست، بدان توجه مینمود، با کمی توجه، نور موج میزد و اطرافش روان می شد، فرایش میگرفت و در وجودش جریان مییافت، هرچه بیشتر توجه میکرد، نور زیاد تر میشد و او بیشتر در آغوش نور محو میگشت.
نور وجودش را دگرگون کرده بود. نور، مهربان، عظیم و لطیف چون صاحبش بود.
ذکر هر روز بانو ذکر اسم او بود[5]، با او درد و دل میکرد، فکر و ذکرش او شده بود. شب و روزش نیز! رفته رفته روز و شبش در هم آمیخت، شب رفته و جای خود را برای همیشه به روز داده بود. «يُسَبِّحُ لَهُ فيها بِالْغُدُوِّ وَ اْلآصالِ»[6]
هر روز، سبکبالتر میشد، احساس میکرد در آن بیت، خداوند ارتفاعش میدهد[7]، چه شیرین بود حس ارتفاع گرفتن! چه شیرین بود زندگی در نور! چه زیبا بود استحاله شدن در نور!
ماه بانو در آن بیت نورانی، محو شد، پرتویی از نور شد.
تا روزی کودکی در آن بیت به دنیا آورد، نامش را ابالفضل نامید، در آن بیت ابالفضلش قد کشید و قمرالحسین ع شد.
ماه بانو چهار پسرش را فداییِ صاحبِ بیت تربیت نمود.
فرزندانش، روز عاشورا چه خوش درخشیدند، همه فدای فرزند صاحب بیت گشتند.
همه حسینی!
ماه بانو از دنیا رفت اما نور ماهگونش، هنوز که هنوز است دلهارا به سمت خود میکشاند.
بانو امّالبنین علیها سلام
سالها گذشت
هزار و چهار صد سال بعد صاحبخانه مهربان آن بیت نورانی، کودکانی یتیم را به خانهاش دعوت کرد.
کودکانی سرگشته در ظلمات دنیا که به دنبال سرپناهی میگشتند.
قصه آن کودکان بعد ها بر سر زبان ها افتاد.
از آنان به عنوان کودکان شهر غریب یاد مینمودند.
چون نوع زندگی و حالاتشان در میان مردم زمانهشان غریب بود.
شبیه اصحاب کهف بعد از خوابی سیصد ساله
————–
[1] [النور35 ] ص354 – اللّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ اْلأَرْضِ مَثَلُ نُورِهِ کَمِشْکاةٍ فيها مِصْباحٌ الْمِصْباحُ في زُجاجَةٍ الزُّجاجَةُ کَأَنَّها کَوْکَبٌ دُرِّيٌّ يُوقَدُ مِنْ شَجَرَةٍ مُبارَکَةٍ زَيْتُونَةٍ لا شَرْقِيَّةٍ وَ لا غَرْبِيَّةٍ
[2] [النور35 ] ص354 – …… يَکادُ زَيْتُها يُضيءُ وَ لَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نارٌ
[3] [النور35 ] ص354 – …….. نُورٌ عَلي نُورٍ
[4] [النور35 ] ص354 – …….ٍيَهْدِي اللّهُ لِنُورِهِ مَنْ يَشاءُ
[5] [النور36 ] ص354 – في بُيُوتٍ أَذِنَ اللّهُ أَنْ تُرْفَعَ وَ يُذْکَرَ فيهَا اسْمُهُ ……
[6] [النور36 ] ص354 – ………….. يُسَبِّحُ لَهُ فيها بِالْغُدُوِّ وَ اْلآصالِ
[7] [النور36 ] ص354 – في بُيُوتٍ أَذِنَ اللّهُ أَنْ تُرْفَعَ ………
چقدر زیبا آیه قران را به متن داستان گونه و پر از قشنگی های قرانی کردید……حس ارتفاع و نزدیکی به حضرت زهرا سلام الله هلیها داره….🌹🌹🌹
نُورٌ عَلي نُورٍ