سرخط خبرها
خانه / صراط عشق / کتاب برگزیده / کتابی درباره خرمشهر که نویسنده‌اش بسیار گریست و به خشکی چشم مبتلا شد

کتابی درباره خرمشهر که نویسنده‌اش بسیار گریست و به خشکی چشم مبتلا شد

نویسنده کتاب «زیباترین روزهای زندگی» که روایتگر روزهای مقاومت خرمشهر است، گفت: آنقدر در خاطرات غرق شده بودم و در طول تدوین و بازنویسی کار اشک ریختم که به خشکی شدید چشم مبتلا شدم.

کتاب «زیباترین روزهای زندگی» خاطرات سیده فوزیه مدیح نوشته‌ سمیه شریفلو، روایتگر حوادث و اتفاقات دوران جنگ تحمیلی است که با زبانی روان بیان شده و توسط انتشارات سوره مهر چاپ و روانه بازار کتاب شده است.

سمیه شریفلو در این اثر به شرح سرگذشت فوزیه مدیح و رشادت‌های او وخانواده‌اش در زمان جنگ پرداخته و تأثیر حضور بانوان را در آن دوران خطیر به تصویر کشیده است.

سمیه شریفلو نویسنده این کتاب گفت: کتاب «زیباترین روزهای زندگی» در میان انواع ادبی، گونه خاطره دارد و از میان اقسام شیوه‌های خاطره نگاشته‌های جنگ مبتنی است بر گونه شفاهی روایت. این کتاب تاریخ شفاهی نیست، اما ابزارهای تاریخ شفاهی در آن به وضوح دیده می‌شود و به علت تلاش و پژوهش قابل توجهی که در آن صورت گرفته و مستندنگاری و اسناد شفاهی و کتبی متعددی که برای استناد آن ارائه شده، اطلاعات قابل قبول و مطمئنی را در خود جای داده که قطعاً در بررسی‌های علمی، پژوهشی مورد استناد قرار خواهد گرفت.»

وی درباره اینکه در طول تدوین کتاب با چه سختی‌هایی رو به رو شده‌، گفت: نوع صحبت خانم مدیح قابل تبدیل مستقیم به متن برای کتاب نبود و باید حتماً آنرا تبدیل به متنی درست می‌کردم. خانم مدیح فارسی صحبت می‌کردند، اما خیلی از جملات را درست بکار نمی‌بردند و لازم بود تصحیح شود. از آنجا که هیچ شیوه‌نامۀ خاصی برای این کار وجود ندارد. در خیلی از موارد برای نوشتن به مشکل بر‌می‌خوردم چون از طرفی می‌خواستم صدا و لحن راوی در طول کار شنیده شود و از طرفی باید متن را به‌گونه‌ای می‌نوشتم که نثر استانداردی داشته باشد. نه می‌خواستم نثر خالص ادبی باشد و نه گفتاری محض، اما درنهایت‌ به علت دیالوگ‌های فراوان، متن را از حالت گفتاری خارج کردم. با اینکه در طول مصاحبه‌ها مراقب بودم بحث به بی‌راهه نرود، اما کمابیش این موضوع اتفاق افتاده بود. گاهی در یک جلسۀ یک‌ساعته بیش از پنجاه موضوع مطرح شده بود و برای همین تدوین کار در نقاطی سخت صورت گرفت. چون باید موضوع‌بندی را برای حدود سیصد ساعت مصاحبه انجام می‌دادم.

وی گفت: این مرحله از کار را آن‌قدر با مراقبت و حساسیت انجام داده بودم و سعی کرده بودم کوتاه‌ترین عبارت‌ها از زیر دستم نادیده نگذرد که تقریباً این حدود سیصد ساعت را از حفظ بودم و می‌دانستم کدام مطلب در چه بخشی از کار آمده است. برای انجام این بخش از کار گاهی روزانه بیش از ده ساعت وقت می‌گذاشتم.

به گفته این مولف، در همۀ مراحل بازنویسی سعی کردم تا آنجا که امکان دارد با صدای راوی صحبت کنم و حتی جملاتی که خود ایشان استفاده کرده‌اند را به کار ببرم. تلاش کردم امانت‌دار خوبی برای خاطرات خانم مدیح باشم. هیچ شخصیت و اتفاق خیالی‌ وارد داستان نشده است و همه‌چیز بر‌اساس واقعیت بیان شده است. در طول کار هرگز توصیف یا حس شخصی‌ام را به جای توصیف و حس شخصی خانم مدیح جایگزین نکردم اگرچه شاید در ظاهر امر، اگر چنین کاری انجام می‌شد متن خواندنی‌تر می‌شد. مصاحبه‌ها خوب گرفته شده بود اما در بازنویسی‌ها، با وفاداری به محتوای اصلی، بارها و بارها مطالب را پس و پیش کردم تا متن شکل بهتری پیدا کند و خواندنی‌تر شود. بطور کلی انجام این کار از ابتدا تا انتها ۲۱ مرحله را طی کرد.

شریفلو با بیان اینکه تطبیق تاریخی مطالب هم وقت مفصلی از کار گرفت، چون اصرار داشتم مطالب را تا جا‌ی ‌ممکن مستند کنم، ابراز داشت: در این بخش، سندهای بسیاری برای صحبت‌های خانم مدیح پیدا کردم و از آنجا که خودم را اولین خوانندۀ ‌کتاب می‌دیدم و بعد به فکر دیگران بودم، برایم مهم بود که هیچ نکته‌ای مبهم و ناگفته باقی نماند. با اینکه ملاک کارم صحبت‌های خانم مدیح بود، اما هر آنچه که ممکن بود سند تاریخی‌ داشته باشد یا کس دیگری هم در آن واقعه بوده و در دسترس بود و حتی تمامی آدرس‌‌ها و اشخاص را چک کردم تا از حادثۀ بیان‌شده مطمئن شوم. چون می‌دانستم بعد از این‌همه سال ممکن است بعضی مطالب جا‌به‌جا در ذهن خانم مدیح جای گرفته باشد. برای نمونه خانم مدیح گفته بودند که منصور گلی برای درمان مجروحیتش در بیمارستان خیام شیراز بستری بود، اما بعد از پژوهشی که دربارۀ این موضوع کردم متوجه شدم او در بیمارستان مسلمین که در خیابان خیام شیراز قرار دارد بستری بوده است. یا اینکه می‌گفتند که رسیدگی به وضعیت جنگ‌زده ها به عهدۀ بنیاد مهاجرین بود، در حالی که این بنیاد چند ماه بعد از شروع جنگ شکل گرفت و پیش از آن، کار به عهدۀ بنیاد امور مهاجرین و هلال احمر و مساجد و خیرین بوده است.

وی در پایان گفت: رفت و آمدم به تهران هم از سختی‌های کار بود. به هر حال روزهای حضورم در تهران مسئولیت حضورم در خانه و رسیدگی به امور منزل تماماً بر عهده همسرم بود. این کار حدود ۳۰۰ ساعت مصاحبه زمان برد. اما با توجه به سکونتم در قم و انجام مصاحبه‌ها و بسیاری مستند نگاری‌ها در تهران بنده بیش از سه چهار برابر این زمان از منزل دور بوده‌ام.

وی با اشاره به مرارت‌ها عنوان کرد: آنقدر در خاطرات غرق شده بودم و در طول تدوین و بازنویسی کار اشک ریختم که به خشکی شدید چشم مبتلا شدم، مشکلی که خانم مدیح بخاطر گریه‌های فراوان پس از شهادت منصور به آن دچار شد.

*در بخشی از کتاب «زیباترین روزهای زندگی»؛ خاطرات سیّده فوزیه مدیح می‌خوانیم:

خاطرات سیّده فوزیه مدیح

مثل خیلی از خانواده های عرب زبان خرمشهر، پرجمعیت بودیم. در خانۀ آبا و اجدادی پدربزرگم، سید محمود مدیح، که او را یوبا محمود صدا میزدیم، در یکی از محله های قدیمی خرمشهر و در صد قدمی مسجدجامع، خیابان فخررازی، کوچۀ فیض، زندگی می‌کردیم.

در این خانه زیر سایۀ پدربزرگ، بیست و هفت نفر سکونت داشتند: مادربزرگم، خانوادۀ یازده نفرۀ ما به سرپرستی پدرم سیدطالب مدیح، مادرم علویه فَضیله عِیدانیِ موسوی و نُه فرزندشان، عمو سیدمحمد و عموسیدشاکر و خانواده شان، عمۀ کوچکم، نجات، به اضافۀ سه، چهار پیرزن از خویشاوندانمان. همۀ فرزندان یوبامحمود دور او جمع بودند جز عمۀ بزرگم، زهرا که بعد از ازدواجش به آبادان رفته بود.

* بخشی دیگر از کتاب

در بخشی از کتاب زیباترین روزهای زندگی: خاطرات سیده فوزیه مدیح می‌خوانیم:

تابستان 1361، بازسازی خرمشهر شروع شده بود و ادارات کم‌کم داشتند به آن جا بر‌می‌گشتند. خیلی‌ها برای کار به آن جا رفتند. پدر من هم یکی از ‌افرادی بود که به خرمشهر رفت و در فرمانداری شهر مشغول به کار شد. سیدنوری هم در اهواز مشغول به کار بود. این بهانه‌ای شد تا مادر که دوری پدر برایش خیلی سخت بود، اواخر تابستان، تصمیم جدی بگیرد به اهواز نقل مکان کرده و به این شکل به خرمشهر نزدیک‌تر شویم. ضمناً می‌خواست برای سر و سامان‌دادن برادرم، آستین بالا بزند و فکر می‌کرد، باید نزدیکش باشد تا بهتر بتواند این کار را انجام بدهد. ‌

گر‌چه اهواز به آبادان نزدیک‌تر بود و راحت‌تر می‌توانستم رفت‌وآمد کنم، اما ماندن در شیراز را ترجیح می‌دادم. ‌ نمی‌خواستم همراه خانواده بروم. فکر می‌کردم با حال و روزی که دارم، اگر مدتی از آن‌ها دور باشم، برایشان بهتر است. به همین خاطر تصمیم گرفتم کارم را در بنیاد ادامه بدهم. مادر و پدر موافق این کار نبودند. برای راضی‌کردن مادر، خدیجه، نوریه، سامی و حتی زن‌عمو را واسطه کردم، اما فایده نداشت. بالاخره دست به دامن سیدنوری شدم.

او تلفنی با مادر صحبت کرد و گفت: «نگران نباش، حالا که با رفتن سر کار، وضع روحی‌اش بهتر شده، خوب نیست یکدفعه بیکار بشود. کار، باعث می‌شود کمتر فکر کند. من تلاش می‌کنم از طریق دوستانم او را به اهواز منتقل‌ کنم، فقط باید مدتی صبر کنی»

مادر دیگر روی حرف سیدنوری حرفی نزد و قبول کرد بمانم، اما خیلی ناراحت بود. در حال جمع‌کردن اندک وسایلمان، گریه می‌کرد و می‌گفت: «آخر من چطور تو را در این حال رها کنم، تنها بگذارم و بروم.» برای آرام‌کردنش می‌گفتم: «یوما من از خدا می‌خواهم که بیایم اهواز، اما بگذار مدتی دیگر. این‌طور برای همه‌مان بهتر است. سامی هم اینجا تنهاست. یکی باید باشد لباس‌هایش را بشوید، برایش غذا بپزد و مونس‌ او باشد.»

ایتابلهسروشآپارات

همچنین ببینید

نامه‌هایی به خدا کتاب شد

کتاب خدای مهربانم سلام ،کودکان گروه سنی ب

کتاب سربلند میدان ..را بخوانید

سرگذشت و زندگی سردار شهید سیدمحمد حجازی

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.