مادر شهید اصغر پاشاپور می گوید: بعد از شهادت اصغر گفتند سرش را هم میآوریم و من گفتم چیزی را که برای خدا دادیم پس نمیگیریم و اصلاً راضی نیستیم از بیت المال سرسوزنی بدهیم بچه ما را بگیرید.
در و دیوار و حال و هوای خانه رنگ و بوی شهادت و ایثار میدهد. از عکس زیبای حاج اصغر روی دیوار که از ما با لبخند استقبال میکند که مادر شهید میگوید: «این عکس را خیلی دوست دارم و چشمانش با من حرف میزند» و ریحانه و فاطمهای که یادگارهای دو قلوی شهید مدافع حرم محمد پورهنگ داماد خانواده که سال۹۵ به فیض شهادت رسید و در عالم کودکی با حدود ۵سال سن در منزل بابابزرگ مشغول بازی هستند.
وقتی هم که پس از سلام و علیک با خانواده شهید روی مبل آرام گرفتیم تصویر شهید دیگر این خانواده محمود مهربانی که در دوران دفاع مقدس به شهادت رسیده است به ما خوش آمد گفت و خلاصه اینکه در کنار عزیز الله پاشاپور پدر حاج اصغر که 5 سالی در جبهه بوده و از جانبازان سرافراز کشور است این خانواده با فرهنگ ایثار و شهادت بیگانه نیست.
ساعتی بیشتر تا افطار نمانده و خیلی زود باید گفتوگو را با خانواده شهید اصغر پاشاپور شروع کنیم، در مقابل عزیزالله پاشاپور و سیده حوریه موسوی پناه پدر و مادر شهید زانوی ادب زدیم و پای حرف دل آنها نشستیم که در چند روز بعد از تشییع پیکر جگر گوشه خود ما را به گرمی و مهربانی پذیرفتند.
مادر شهید: به خدا قسم ما خودمون هم اصغر را نشناختیم، علاوه بر آن هشت سال سوریه بود و ما نفهمیدیم که فرمانده بوده و اصلا آن جا چیکار میکرد.خودمان هم اصغر را نشناختیم
حجب و حیایی که از قدیمیها سراغ داریم نمیذاشت ما به پاسخ سوأل اینکه چند تا فرزند دارید برسیم و مخصوصاً پدر با گفتن چند تا پسر و دختر داریم میخواست موضوع را جمع کند که بالاخره هر طوری بود مادر به ما گفت چهار تا دختر داریم و با حاج اصغر ۶ تا پسر.
اصغر چهارمین فرزند ما در سال ۵۸ به دنیا آمد و حاصل ازدواج او سه فرزند ۴، ۱۶ و ۱۷ ساله است.
از کلاس دوم راهنمایی کارها و فعالیتش را شروع کرد، مدام مسجد و بسیج میرفت و برنامههای تبلیغاتیاش را انجام میداد، بچهها را دور خود جمع میکرد، وقتی به سن بلوغ رسید و یک کم بزرگتر شد به فقرا کمک میکرد و افطاری میداد و خیلی روی این برنامهها و مسائل حساس بود.
آن دنیا جامون وسیع و راحت باشد
مادر شهید: شبهای جمعه مسجد ارک میرفت و اصلاً این موضوع ترک نمیشد و بچههای کوچک را همراه خود میبرد و من میگفتم اصغر جان بچهها را با خود میبری اگر خدای نکرده طوری شود جواب خانوادههایشان را نمیتوانیم بدهیم و میگفت من اینها را میبرم که تو این راه باشند و به این مسیر کشیده شوند.
وضع مالی مناسبی هم نداشت یک اتاق داشتند و یک آشپز خانه کوچک، میگفتم اصغر جان تو میروی برای این بچهها خرج میکنی یک خانه بزرگتر بگیر تا خانم و فرزندانت راحتتر باشند، میگفت مادر آدم دلش بزرگ باشد و جای آن دنیایش وسیع و راحت باشد این دنیا میگذرد…
اصلاً در قید و بند مادیات نبود و معتقد بود نباید آدم با تشریفات و تجملات زندگی کند همیشه حرفهایش این بود.
علاقه خاص و زیادی هم به امام حسین(ع) و امام رضا(ع) داشت.
سالی یکبار مادر شهدا را جمع میکرد و زیارت میبرد و هدیه به آنها میداد و میگفت پدر و مادر شهدا خیلی به گردن ما حق دارند.
ناگهان پدر شهید از خاطره سالی که با آنها مشهد رفته بود گفت: دو ماشین گرفته و مادران شهدا را زیارت برده بود که من و مادرش را هم برد و تو مشهد آمد گفت باباجان دست بزن جیبت ببین چی داری؟! کم آوردیم برای کرایه ماشینها. و در واقع اینطوری بود دیگه از جیبش برای این کارها با عشق و علاقه خرج میکرد.
از این هیأت به اون هیأت
پدر شهید: همه هیأت ها را میرفت. بعد باهاش صحبت کردم و گفتم اصغر جان یک هیأت انتخاب کن و برو و همه را خوب استفاده کن. گفت آقا جان یه هیأت سخنرانیاش خوب است و استفاده میکنم و چیزهایی یاد میگیرم، یک هیأت روضه خوانش خوب است، جای دیگر دعا و قرآن به دلم مینشیند و جلسهای هم خوب سینه میزنند و با عشق و علاقه کامل حضور دارم.
ماه رمضان میپرسیدم سحری را کجا میخوری. میگفت سحری رو یک جای خوبی آقا جان میخورم که خیلی عالی است، پیرمردی است که با یک چرخ دستی نزدیک مسجد ارک مینشیند و هر جا باشیم سحری خودم را به او میرسانم که در کنار او که با دو تا بچه آن جا حضور دارد سحری بخوریم و خیلی ما را دعا میکند.
آخرین دیدار با شهید دو سال پیش در سوریه
فارس: شما خبر داشتید که حاج اصغر چه کار، شغل و ارتباطاتی دارد؟
مادر شهید: میدانستم که سپاه کار میکند ولی سوریه رفته بود نمیدانستم چه کار میکند.
سال اولی که سوریه بود مرخصی میآمد و میدیدیمش بعد کمکم مرخصیها کم شد و گفتم چرا نمیآیی؟ میگفت کارمون زیادشده و به ما مرخصی نمیدهند. بعد برایمان بلیت گرفت و ما رفتیم سوریه تا او را ببینیم اما اصغر را ندیدیم، گفتم اصغر جان ما را آوردی اینجا چیکار کنیم وقتی خودت نیستی و گفت مامان شما زیارت کنید و برای من و رزمندهها هم دعا کنید.
هشت سالی سوریه بود شاید هشت نه ساعت بیشتر ایشان را ندیدیم فقط سه سال پیش مرخصی آمد و گفت ۱۰روز اینجا هستم گفتم مادر جان این ده روز را باید برای دوستان، ما و خانواده همسرت تقسیم کنیم، سه روز مانده بود که به او یکباره زنگ زدند و خداحافظی کرد و رفت گفتم مگه نگفتی که ۱۰ روز میمانم؟
هروقت از کارش میپرسیدم چه کار میکنی؟ میگفت به آنها لباس میدهم و از این کارها گفتم جایت خوب است گفت آره. گفتم خوب مواظب خودت باش.
بهش میگفتم هروقت میایی یک لحظه با ما باشی همش بیسیم میزنند بلند میشوی و میروی میگفت مامان تو راضی میشی من بیبی را اینجا بگذارم و بیایم گفتم نه من راضی نیستم ولی مواظب خودت باش. ولی بار آخری که ما خداحافظی کردیم ۲ سال پیش بود و دو سالی ندیدمش تا شهید شد.
پدر شهید: آخرین دیداری که ما با اصغر در سوریه داشتیم پای مادرش و دست من را بوسید و از ما جدا شد و دیگر او را ندیدیم.
آخرین تماس شهید/ درخواست دعای عاقبت بخیری
مادر شهید: اصغر ۱۵روز بعد از شهادت حاج قاسم سلیمانی و یک هفته قبل از شهادتش زنگ زد گفت مامان رفیق شفیقم را خواب دیدم منظورش حاج محمد پورهنگ دامادمون بود و گفت یه نذری بدهید. گفتم باشد شهادت امام هادی نزدیک است من آن شب نذری میدهم. حتی به پدرش گفت هزینه کنید هر چقدر شد من میآیم میدهم.
صحبتهایش یک جوری بود و با همیشه فرق داشت.
پدر شهید: به مادرش گفته بود که دارم میروم خط که متوجه منظورش نشده بود و چیزی بهش نگفتیم و فقط از ما خواست جدی دعایش کنیم تا عاقبت بخیر شود. همیشه این دعا را از من و مادرش طلب میکرد.
من کجا حاج قاسم کجا!
مادر شهید: فیلمی را در موبایل از اصغر کنار حاج قاسم نشان دادند و بهش گفتم عکسی با حاج قاسم بگیرد و بفرستد که منکر شد و گفت من نبودم من کجا حاج قاسم کجا. ما از کار او چیزی نفهمیدیم تا خبر شهادتش را دادند و پیکرش را آوردند.
پیکری شبیه اربابش/ سری که برای خدا دادیم پس نمیگیریم
مادر شهید: پیکر اصغر هم ۱۸روز دست دشمن بود و سر و دستانش را مثل اربابش حضرت امام حسین(ع) و آقایش حضرت قمربنی هاشم(ع) جدا کردند و برای همین ما تشییع نکردیم و گفتند میخواهند سرش راهم بیاورند بعدشم بخاطر اینکه هم کرونا بود و حرم امام رضا(ع) را بستند و حضرت آقا هم فرمودند رعایت شود تا مرتکب گناه نشویم ما هم دیگر به تأخیر انداختیم ولی بالاخره چند روز پیش خداروشکر با حضور مردم برگزار شد ولی شرایط کرونایی نگذاشت آن چیزی که ما میخواستیم و لایق اصغر بود انجام شود.
بعد از شهادتش گفتند سرش را هم میآوریم و من گفتم چیزی را که برای خدا دادیم پس نمیگیریم و اصلاً راضی نیستیم از بیت المال سرسوزنی بدهیم بچه ما را بگیرید.
سربازی گمنام که به حقش رسید
پدر شهید: اصلاً اصل حقیقت کار نیروی نظامی این است که کسی متوجه کارش نشود و اصغر هم از این قاعده مستثنی نبود و هیچ کس از کارش مطلع نبود.
اصغر از سربازان گمنام امام زمان(عج) بود که من پدر هم از کارهای او با خبر نبودم و با اینکه میدانستم نمیگوید ازش میپرسیدم ولی کلی گویی کرده و بحث را عوض میکرد.
خدا در حق او لطف کرد و به آن چه حقش بود رسید چرا که نزدیک ۹ سال در سوریه از اسلام دفاع کرده و استحقاق شهادت را داشت.
من از شما هم تشکر میکنم چرا که به قول معروف «کربلا در کربلا میماند اگر زینب نبود» و شما هم باید این را به گوش دنیا و کسانی که میگویند چرا سوریه میرویم برسانید که برای قرآن، اسلام و انقلاب عزیزترین و بهترین کَس خود را میدهیم و این تشییع را سه ماه عقب انداختیم تا این موضوع به بهترین نحو به گوش بدخواهان برسد.
هرچه شهید دهیم اوج و قدرت میگیریم
پدر شهید: صدای هل من ناصر ینصرونی حضرت اباعبدالله(ع) همچنان شنیده میشود و یزید، شمر و ابن سعد وجود دارند و همانطور که آن روز هم قرآن و نماز خوانها دور حضرت وجود داشتند امروز هم وجود دارد و برخی شاید این موضوعات یا حتی سر بریدنها را که در روضهها میشنیدند باور نداشتند ولی امروز میبینند نسل همان یزیدیان چگونه در عالم به قتل و عام و سر بریدن جوانان ما میکنند.
دنیا بداند ما از کسی ترس و واهمه نداریم و حاضریم همه چیز را فدا کنیم ولی زیر بار زور و ذلت نمیرویم.
پسر من قطرهای در اقیانوس بود و این همه مردم میآیند و آمریکا فکر کرده میتواند با کشتن فرزندان ما کاری کند و نمیداند هر چه از ما شهید شود ما بیشتر اوج و قدرت میگیریم و مقابلش میایستیم.
امام راحل(ره) وقتی همان اول گفتند شیطان بزرگ ولی برخی متوجه نشدند که کار شیطان به جز شیطنت و دخالت نیست.
رابطه حاج محمد و حاج اصغر
مادر شهید: حاج اصغر با حاج محمد پورهنگ دوست صمیمی بودند و رابطه خوبی داشتند که سبب ازدواج دختر من هم همین اصغر بود.
دامادم وقتی آمد گفت حاج خانم با اجازه شما میخواهم بروم سوریه و در حالی که آن موقع بچههایش ۶ماهه بودند دخترای دیگر گفتند مانع نمیشوید، گفتم اگر الان بگویم نرو میگوید چطور اجازه دادی پسر خودت برود و ایشان هم واقعاً با کارهای تبلیغاتی در دل دشمن زحمت زیادی کشیده بودند و مورد تقدیر آموزش و پرورش سوریه قرار گرفته بود که در نهایت شناسایی شده و با آب زهرآلود به شهادت میرسانند.
داوطلبم به سوریه بروم
وقتی از پدر و مادر شهید سوأل میکنم شما دو داماد و فرزندتان شهید شده و حاج آقا هم که سالها در جبهه خدمت کرده و افتخار جانبازی دارند و اگر نیاز باشد بازهم فرزندانتان اجازه میدهید و برایتان سخت نیست؟
وقتی مادر شهید میگوید با افتخار و اصلاً سخت نیست پدر شهید حرفش را قطع میکند و میگوید: اجازه بدهند خود من هم میروم و اصلاً سخت نیست، وقتی همین خانم شهید پورهنگ یا همین حاج اصغر به دنیا آمد من نبودم و در منطقه مجروح شده بودم و الان هم اگر اجازه بدهند حاضرم داوطلب به جای اصغر سوریه بروم و نه اینکه فرمانده باشم بلکه فقط به عشق اسلام و انقلاب به رزمندگان خدمت کنم و کفش و لباسهایشان را بشورم.
نان حلال پدر
مادر شهید: حاج آقا ۵ سال جبهه بود و بچهها را تنهایی در آن شرایط سخت بدون گاز، تلفن و هیچ امکاناتی بزرگ کردم چون معتقد بودم برای خدا و مملکت رفته است و الانم به فرزندانم گفتم باید جایگزین اصغر باشید و هر زمان نیاز بود برای دفاع از اسلام و انقلاب بروید. اسلام از همه چیز بالاتر بوده و زن، زندگی و بچه خدا بالا سرشان است.
مادر نان حلال پدر را در تربیت اصغر مؤثر دانست و پدر از سابقات مبارزاتی خود، پدر و اجدادش در مقاطع مختلف گفت و از معنویت و نورانیت خانواده سادات همسرش که نشان میدهد بخشی از این روحیه شجاعت، اخلاق و شهادت حاج اصغر هم ارثی است و در دامن چنین پدر و مادری باید هم چنین دلاور و فرماندهی تربیت و رشد یابد.
پدر شهید: اصلاً حاج اصغر یک فرد شجاع، با غیرت و نترس بود که اگر میدید یک جایی ظلم میشود ایستادگی میکرد و از این خاندان ما اگر یک اصغر بیرون نمیآمد صفر و روفوزه میشدیم و اصغر به ما نمره قبولی داد.
خبر شهادت حاج قاسم
پدر شهید: خبر شهادت سردار سلیمانی اصلاً انگار تمام دنیا بر سر من زدند و آن موقع متوجه شدم و گویا حسی بهم گفت که اصغر هم رفتنی است ولی به خانواده و کسی نگفتم تا خبر شهادتش رسید.
شهادت حاج قاسم انقلابی به راه انداخت که اگر ۱۰۰سال کار تبلیغی میکردیم چنین نتیجه ای نداشت.
مادر شهید: من وقتی حاج قاسم به شهادت رسیدند در بیمارستان برای عمل جراحی بستری بودم داشتم نماز صبح را میخواندم دخترم تلویزیون را روشن کرد که متوجه شدم حاج قاسم با ابومهدی به شهادت رسیده و اول چون یکی از لقبهای اصغر در سوریه ابومهدی بود فکر کردیم اصغر هم شهید شده که بعد متوجه شدیم این طور نیست.
با شنیدن خبر شهادت حاج قاسم فشارم رفت روی ۲۰ و قندم هم ۳۰۰ شد و آنقدر گریه کردم که آن روز عملم عقب افتاد.
خانم حاج اصغر هم میگفت: وقتی حاج قاسم به شهادت رسید اصغر دو روز خانه نیامد و بعد از آن هم که آمد من خنده روی لبهای اصغر ندیدم به طور کلی اصلاً حال و هوایش عوض شده بود.
خواب پدر تعبیر شد
پدر شهید: بعد شهادت حاج قاسم و قبل شهادت اصغر خواب دیدم اصغر درحالی که کلاه خودی بر سر دارد میآید و سرش اصلاً مشخص نیست و ماشین عروسی هم گل زده بودند و آورده بودند و یک سری آن طرف ایستاده بودند که ازشون بدم میآمد. بعد که پیکر اصغر آمد فهمیدم تعبیر خوابم چی بوده است.
شهادتت مبارک
مادر شهید: شبی که اصغر به شهادت رسید دو تا دخترام منزل ما بودند و صبح که برا نماز بلند شدیم دیدم ساعت ۶ آوردهاند صبحانه بخوریم گفتم ما هیچوقت این موقع صبحانه نمیخوردیم و نماز میخونیم و میخوابیم بعداً بلند میشویم. دختر بزرگم گفت نه مامان صبحانهات را بخور که با هم خوردیم بعدش نشستم همانجا دخترم سوأل کرد: خیلی برای شهادت حاج قاسم ناراحت شدی گفتم خیلی بخدا از مرگ پدر و مادرم بیشتر. گفت خب یکی از نزدیکترین دوستای حاج محمد شهید شده. گفتم دوست صمیمی حاج محمد اصغربود دیگه. گفت حالا فرض کن اصغر بوده و اینطوری خبر شهادتش رو به من دادند.گفتم مبارکش باشه و خدا از ما قبول کند.
برای دامادم از حال رفتم چون مادر نداشت و فکر بچههاش بودم ولی برای پسرخودم اگر شهادت نصیبش نمیشد خیلی برایم مشکل بود چون خیلی زحمت کشیده بود و اگر خدای نکرده قرار بود طور دیگری از دنیا برود خیلی ناراحت میشدم.
آرزوی مادر شهید
مادرشهید:من یک آرزویی دارم و میخواهم رهبر انقلاب را فقط یک لحظه از نزدیک ببینم و در زندگی چیز دیگری نمیخواهم.