سرخط خبرها
خانه / صراط عشق / معجزات / معجزات/قصاب گفت : تو از شهر مولای من علی بن ابی طالب هستی ؟

معجزات/قصاب گفت : تو از شهر مولای من علی بن ابی طالب هستی ؟

بسم الله الرحمن الرحیم الحمد الله رب العالمین

در کتاب جامع المعجزات رضا قائمی نقل شده :

روزی از روزها امیرالمؤمنین علیه السلام  در مسجد کوفه نشسته بود ، مردی از اهل کوفه به خدمت آن حضرت رسیده و بعد از سلام عرض کرد : من شما را دوست دارم .

امام علیه السلام  فرمودند : با زبان یا قلب و زبان ؟

جواب داد : با قلب و زبان شما را دوست دارم .

حضرت فرمودند : ان شاالله به تو نشان خواهم داد که چه کسی مرا با دل و زبان دوست دارد .

امام علیه السلام فرمودند : برخیز با من بیا . از کوفه بیرون رفتند ،

حضرت فرمودند : چشمت را روی هم بگذار ، آن مرد چشمانش را روی هم گذاشت و سه قدم برداشت .

حضرت فرمودند : چشمت را باز کن ، چشمش را باز کرد . خودش را در شهری بزرگ دید که مردم آن بعضی مسلمان و برخی کافر بودند ،

امام فرمودند : با من بیا تا دوست قلبی و زبانی را به تو معرفی کنم ، رفتند تا به دکان قصابی رسیدند ، امام درهمی به آن مرد داده و فرمودند : از این قصاب گوشت خریداری کن .

مرد کوفی درهم را گرفت و به سوی قصاب رفت و گفت : این درهم را بگیر و به گوشت بده ، قصاب او را غریب دیده ، لذا از او پرسید : اهل کجایی ؟

گفت : اهل کوفه هستم .

قصاب گفت : تو از شهر مولای من علی بن ابی طالب هستی ؟

گفت : بله .

قصاب گفت : باید امشب مهمان من باشی به خاطر محبت علی مرتضی علیه السلام .

کوفی گفت : رفیقی دارم .

قصاب گفت : او را نیز بیاور .

کوفی به خدمت امام علیه السلام   آمده و جریان را به عرض آن حضرت رسانید و باهم بر در دکان قصاب رفتند .

قصاب با خوشحالی پرسید : شما از کوفه شهر مولای من امیرمؤمنان هستید ؟

جواب دادند : بله ،

قصاب دکانش را بست و باهم به خانه آمدند .

قصاب به همسرش گفت : دو مرد غریب از شهر مولایم علی ابن ابی طالب نزد من آمدند ، آنها را گرامی بدار .

همسر قصاب با شادی برخاست و برای آنها مکان لایقی را فرش کرده و مشغول خدمت شد .

امام علیه السلام   نگاهی به داخل خانه کرد ، دو طفل کوچک دوست داشتنی مثل دو ستاره درخشان مشاهده کرد .

شبانگاه قصاب به خانه آمد به همسر خود گفت : چه کردی ؟

گفت : آنچه دستور دادی انجام دادم .

مغرب شد امام به نماز مشغول گردید ،

قصاب به آن بزرگوار اقتدا کرد ، بعد از نماز مغرب شخصی در خانه قصاب را کوبید و قصاب بیرون آمد .

جلادی را دید ،

گفت : چه کار داری ؟

گفت : پادشاه دستور داده تو را به قتل برسانم و خونت را برای او ببرم ، چرا که او بیمار شده و برای صحتش اطبا خون محب امیرالمؤمنین علیه السلام  را تجویز کرده اند .

قصاب گفت : من مهمان دارم ، اجازه بده سفارش آنها را به همسرم بکنم . داخل خانه شد و به همسرش گفت : ای یار وفادار و بانوی نیکوکار ، مهمانان را گرامی بدار که شنیده ام مولای من مهمان را زیاد دوست دارد ، من بیرون منزل کاری دارم ، این را گفت و از خانه بیرون رفت ، بلافاصله کودکانش از پی پدر بیرون رفتند و پدر متوجه نشد !

جلاد قصاب را زیر تیغ خوابانید ،

ناگاه پسر بزرگتر پیش رفت و گفت : ای جلاد پدرم را رها کن و مرا به جای او به قتل برسان ،

جلاد طفل را زیر تیغ خوابانید ، خواست سر از بدنش جدا کند

برادر کوچک خود را روی برادر بزرگتر افکند ،

جلاد هر دو را کشت و خون آنها را گرفته به نزد پادشاه برد و تمام ماجرا را نقل کرد .

قصاب با چشم پرآب و جگر کباب سر و تن فرزندان خود را برداشته و مخفی از همسرش در زاویه خانه اش گذاشت و نزد همسرش رفت و گفت : غذا را حاضر کن .

به خدمت امام آمد دید نمازشان تمام شده ، سفره را گسترده و غذا را آورد

و گفت : بفرمایید به نام خدا و محبت مولایم غذا میل کنید .

امام فرمودند : تا بچه ها نیایند غذا نمی خوریم !

قصاب گفت : ای برادر غذا بخورید ، بچه ها جای دیگری رفته اند !

امام فرمودند : ما غذا نمی خوریم تا آنها بیایند .

هر چه قصاب اصرار به غذا خوردن کرد ،

امام قبول نکردند تا این که فرمودند : آیا مرا نمی شناسی ؟ من مولای تو علی بن ابی طالب هستم .

قصاب گفت : ای مولای من فرزندان ، مال و همسرم فدای تو باد !

سپس نزد همسرش رفت ،

زن گفت : بچه هایم کو ؟

قصاب گفت : خاموش باش که به خاطر محبت مولایم ذبح شدند ، همسرش گریان شد .

قصاب گفت : ساکت باش که مهمان مهربان کودکانمان را زنده خواهد کرد .

زن گفت : چه طور زنده می کند ؟ !

قصاب گفت : این مهمان امیرمؤمنان است .

همسر قصاب با شنیدن این کلمات خودش را روی قدم های امام انداخت .

امام فرمودند : ناراحت نباش ! الآن به اذن خدا فرزندانت را زنده می کنم !

امام به قصاب فرمودند : نعش طفلانت را بیاور ،

قصاب نعش کودکان را آورد ، امام برخاست دو رکعت نماز به جای آورد و دعا کرد .

مرد کوفی می گوید : دیدم آن دو طفل نشستند و گفتند : ( لبیک ، لبیک ، یا مولانا یا اباالحسن ) و بر قدم های آن حضرت افتادند و دست و پای آن بزرگوار را بوسیدند ،

قصاب و همسرش بسیار مسرور شدند .

امام به آن مرد کوفی فرمودند : آیا شما هم مثل این قصاب با زبان و قلب مرا دوست دارید ؟

گفت : نه ،

امام فرمودند : این ها محب قلبی و زبانی من هستند ، آن وقت نشستند و غذا خوردند .

قصاب دامن امام را گرفت و گفت : ای آقای من اگر این راز در شهر فاش شود و پادشاه از این جریان باخبر گردد همه ما را خواهد کشت !

امام فرمودند : نترس ، هرگاه مشکلی برایت پیش آمد مرا صدا بزن ! سپس خداحافظی کرده و رفتند

و به مرد کوفی فرمودند : چشم را روی هم بگذار ، کوفی چشم را روی هم گذاشت و پس از سه قدم خود را در کوفه دید .

طولی نکشید که جریان مرد قصاب در شهر منتشر گردید و پادشاه در جریان قرار گرفت ، اراده کرد آنها را بکشد وقتی که مامورین به آنان حمله کردند ،

قصاب شاه ولایت را خواند ،

همان ساعت امام حاضر شده و مهاجمین را به قتل رسانید و سپس رفتند که پادشاه را به سزای عملش برسانند ،

پادشاه به وحشت افتاد و با سر و پای برهنه به حضور آن حضرت شرفیاب شد و فریاد الامان برداشت و ایمان آورد و از هلاکت نجات یافت و عاقبتش به خیر گردید .

72 داستان از شفاعت امام حسین علیه السلام ، ج 1، ص 8 – 5.

اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم

حضرت رسول صلی‌ الله‌ علیه ‌و‌آله‌ وسلّم فرمودند:حبّ علی ایمان وَ بُغْضُهُ کُفر: حبّ علی ایمان و بغض او کفر است

علل الشرايع ج 1 ص 162.

پیامبر اسلام حضرت رسول صلی‌ الله‌ علیه ‌و‌آله‌ وسلّم فرمودند:حبّ علی ایمان وَ بُغْضُهُ نِفَاق: حبّ علی ایمان و بغض او نفاق است

مجلسی، محمد باقر، بحار الانوار، ج۳۹، ص۱۹۴

ایتابلهسروشآپارات

همچنین ببینید

علیرضا پناهیان در تلویزیون عذرخواهی کرد

استغفار می‌کنم اگر به ساحت مقدس امیرالمؤمنین علیه السّلام جسارتی شده است.

تهدمت و الله ارکان الهدی قد قتل المرتضی علیه السلام ، شهادت امیرالمومنین

/ علی(ع) شهید در محراب، شهید در راه حق، شهید قاطعیّت، شهید استقامت است

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.