بسم الله الرحمن الرحیم الحمد الله رب العالمین
امیرالمؤمنین علیه السلام در رحبه
امام محمدباقر علیه السلام فرمود : روزی امیرالمؤمنین علیه السلام در رحبه میدان کوفه بود ، جمیع کثیری از مردم در محضرش اجتماع کرده بودند ،
در این میان مردی که از شام آمده بود و بی آنکه خود را معرفی کند به طور مخفی در میان مردم راه یافته بود
برخاست و گفت :سلام بر تو ای امیر مؤمنان ، و رحمت و برکات خدا بر تو .
امیرالمؤمنین علیه السلام جواب سلام او را داد و سپس فرمود : تو کیستی ؟
او گفت : من ، یکی از افراد ملت تو و اهل شهرهای تحت حکومت تو می باشم .
امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود : تو از افراد ملت من نیستی و در سرزمین های تحت حکومت من سکونت نداری ، و امورت بر ما پوشیده نیست ،
آیا می خواهی تو را خبر دهم که چه وقت وارد کوفه شدی ؟
تو از جنگجوهای دشمن ما معاویه هستی ، ولی اینک که آتش جنگ فرو نشسته مانعی ندارد ، و بر تو سخت نمی گیریم .
او گفت : مرا معاویه به صورت ناشناس به حضور تو فرستاده است تا پاسخ چند سؤال را از شما بگیرم ،
این سؤال ها را ابن الاصفر ( یکی از رجال مسیحی ) از معاویه پرسیده و گفته اگر معاویه پاسخ این سؤالها را بدهد ، از معاویه پیروی می کند و هدایایی می فرستد و تسلیم می شود .
معاویه در پاسخ این سؤالات ، درمانده و مرا به حضور شما فرستاده تا پاسخ آنها را از شما دریافت کنم
امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود : خداوند فرزند هند جگر خوار را بکشد چه چیز او و پیروانش را گمراه و کور کرد ، با این که حکم خداوند بین من و امت ، نزد من است ،
معاویه و پیروانش ، پیوند خویشاوندی را گسستند و روزهای عمر مرا تباه ساختند ، و حق مرا پامال نموده ، و مقام ارجمند مرا کوچک شمردند و برای جنگ با من اجتماع نمودند .
سپس امام علیه السلام فرزندش امام حسن علیه السلام را خواند تا به سؤالات آن مرد پاسخ دهد.
اجتماع طبرسی، ج 1، ص 401 – 398.
داستان دوستان، ج سوم، ص 261 – 258.
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم