.
ساقیا چه غمگین چه تنها نشسته ام
ساغری ز چشمت به من ده که خسته ام
مشکنی دلم را که در خود شکسته ام
ساغری از آن می که حال آورد به من ده
وان چه با کرامت کمال آورد به من ده
آن چه آهوان را به شیری کشد بیاور
وان چه زبونی زوال آورد به من ده
همان به که به یک سو نهی پیمانه را
به من از نگه خود دهی میخانه را
همان به که به جز عشق و دیوانگی
کنی از همه چیز تهی دیوانه را
چشمت ساقی بهار مستی من
با تو باقی قرار هستی من
آری مستم که نقش خود پرستی
در آب افتد ز می پرستی من
خوشا تو که با من خسته هم زبانی کنی
خوشا تو که با دل من شکسته خوانی کنی
کیم من که دست و پا پیش چشم تو گم کنم
که ای تو که با من گم شده شبانی کنی
چشمت ساقی بهار مستی من
با تو باقی قرار هستی من
آری مستم که نقش خود پرستی
در آب افتد ز می پرستی من
ساقیا چ غمگین چه تنها نشسته ام
ساغری ز چشمت به من ده که خسته ام
مشکنی دلم را که در خود شکسته ام
ساغری از آن می که حال آورد به من ده
وان چه با کرامت کمال آورد به من ده
آن چه آهوان را به شیری کشد بیاور
وان چه زبونی زوال آورد به من ده
.