سرخط خبرها
خانه / صراط عشق / اشعار / شعر/ نکو رو تاب مستوری ندارد

شعر/ نکو رو تاب مستوری ندارد

به کنج نیستی عالم نهان بود

وجودی بود از نقش دویی دور

ز گفت و گوی مایی و تویی دور

جمال مطلق از قید مظاهر

به نور خویش هم بر خویش ظاهر

دلارا شاهدی در حجله غیب

مبرا دامنش از تهمت عیب

نه با آیینه رویش در میانه

نه زلفش را کشیده دست شانه

صبا از طره اش نگسسه تاری

ندیده چشمش از سرمه غباری

نگشته با گلش همسایه سنبل

نبسته سبزه ای پیرایه بر گل

رخش ساده ز هر خطی و خالی

ندیده هیچ چشمی زو خیالی

نوای دلبری با خویش می ساخت

قمار عاشقی با خویش می باخت

ولی زانجا که حکم خوبروییست

ز پرده خوبرو در تنگ خوییست

نکو رو تاب مستوری ندارد

ببندی در ز روزن سر برآرد

نظر کن لاله را در کوهساران

که چون خرم شود فصل بهاران

کند شق شقه گلریز خارا

جمال خود کند زان آشکارا

تو را چون معنیی در خاطر افتد

که در سلک معانی نادر افتد

نیاری از خیال آن گذشتن

دهی بیرون به گفتن یا نوشتن

چو هر جا هست حسن اینش تقاضاست

نخست این جنبش از حسن ازل خاست

برون زد خیمه ز اقلیم تقدس

تجلی کرد بر آفاق و انفس

ز هر آیینه ای بنمود رویی

به هر جا خاست از وی گفت و گویی

ازو یک لمعه بر مُلک و مَلَک تافت

ملَک سرگشته خود را چون فلک یافت

همه سبوحیان سبوح جویان

شدند از بیخودی سبوح گویان

ز غواصان این بحر فَلَکْ فُلک

برآمد غلغل سبحان ذی الملک

ازان لمعه فروغی بر گل افتاد

ز گل شوری به جان بلبل افتاد

رخ خود شمع ازان آتش برافروخت

به هر کاشانه صد پروانه را سوخت

ز نورش تافت بر خورشید یک تاب

برون آورد نیلوفر سر از آب

ز رویش روی خویش آراست لیلی

به هر مویش ز مجنون خاست میلی

لب شیرین به شکرریز بگشاد

دل از پرویز برد و جان ز فرهاد

سر از جیب مه کنعان برآورد

زلیخا را دمار از جان برآورد

جمال اوست هر جا جلوه کرده

ز معشوقان عالم بسته پرده

به هر پرده که بینی پردگی اوست

قضا جنبان هر دل بردگی اوست

به عشق اوست دل را زندگانی

به عشق اوست جان را کامرانی

دلی کو عاشق خوبان دلجوست

اگر داند وگر نی عاشق اوست

هلا تا نغلطی ناگه نگویی

که از ما عاشقی وز وی نکویی

که همچون نیکویی ، عشقِ ستوده

ازو سر برزده در تو نموده

تویی آیینه ، او آیینه آرا

تویی پوشیده و او آشکارا

چو نیکو بنگری آیینه هم اوست

نه تنها گنجْ او گنجینه هم اوست

من و تو در میان کاری نداریم

بجز بیهوده پنداری نداریم

خمش کین قصه پایانی ندارد

زبانی و زبان دانی ندارد

همان بهتر که هم در عشق پیچیم

که بی این گفت و گو هیچیم هیچیم

.

 

نورالدّین عبد الرّحمن بن احمد بن محمد جامی (۲۳ شعبان ۸۱۷ق تربت جام – ۱۷ محرم ۸۹۸ق هرات)، معروف به جامی و ملقب به خاتم الشعرا، همه‌چیزدان، شاعر، موسیقی‌دان، ادیب نام‌دار فارسی‌ زبانِ ایرانیِ سدهٔ ۹ قمری است.

وی با الهام گرفتن از گلستان سعدی یکی از مهم‌ترین کتاب‌های خود یعنی بهارستان را به رشتهٔ تحریر درآورد.

او به مناسبت محل تولد خویش «جام» و نیز به سبب دوستداری شیخ الاسلام «احمد جام» جامی تخلص کرد.

 

ایتابلهسروشآپارات

همچنین ببینید

رهبر معظم انقلاب/ سرشارم از جوانی، هرچند پیر دهرم

چون سرو در خزان نیز، رنگ بهار دارم

شاعر «سلام فرمانده» به استقبال غزل رهبر انقلاب رفت

سیدمهدی بنی‌هاشمی شاعر سروده «سلام فرمانده» به استقبال غزل رهبر انقلاب رفت که یک بیت از آن را به مناسبت عملیات وعده صادق خوانده بودند.

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.