بهار
بهار آمد که غم از جان برد، غم در دل افزون شد چه گویم! کز غم آن سروِ خندان، جان و دل خون شد
گروه عاشقان بستند محمِلها و، وارستند
تو دانی حال ما واماندگان در این میان چون شد
گل از هجران بلبل، بلبل از دوریّ گل، هر دم
به طَرْف گلِستان، هر یک به عشق خویش مفتون شد
حجاب از چهرهی دلدار ما، باد صبا بگرفت
چو من، هر کس بر او یک دم نظر افکند، مجنون شد
بهار آمد، ز گُلشن برد زردی ها و، سردی ها
به یُمن خور، گُلستان سبز و، بستان گرم و، گلگون شد
بهار آمد، بهار آمد، بهار گلعذار آمد
به می خواران عشاق گو: خمار از صحنه بیرون شد
.