سرخط خبرها
خانه / صراط عشق / معرفت / انقلاب اسلامی / بزودی لشگر شهدا / ماجرای بدرقه عاشقانه همسر به میدان نبرد با داعش

ماجرای بدرقه عاشقانه همسر به میدان نبرد با داعش

دوست داشتم بیشتر از همیشه روی حاضر شدنش وقت بگذارد تا بیشتر تماشایش کنم ولی شوق حمید برای رفتن بیشتر از شوق ماندن بود

 سر سفره که نشست گفت: «آخرین صبحانه رو با من نمی خوری؟!»

دلم خیلی گرفت، گوشم حرفش را شنیده بود اما مغزم انکار می کرد، آشپز خانه دور سرم میچرخید، با بغض گفتم:

«چرا این طور میگی؟ مگه اولین باره میری مأموریت؟!».

 گفت: «کاش میشد صداتو ضبط می کردم با خودم می بردم که دلم کمتر تنگت بشه».

گفتم: «قرار گذاشتیم هر کجا که تونستی زنگ بزنی، من هر روز منتظر تماست می مونم».

کنارش نشستم، خودش لقمه درست می کرد و به من می داد، برق خاصی در نگاهش بود.

گفتم: «حمید به حرم حضرت زینب (سلام الله علیها) رسیدی ویژه منو دعا کن».

گفت: «چشم عزیزم، اونجا که برسم حتما به خانوم میگم که همسرم خیلی همراهم بود، میگم که فرزانه پای زندگی و ایستاد تا من بتونم پای اسلام و اعتقاداتم بایستم، میگم وقت هایی که چشمات خیس بود و می پرسیدم چرا گریه کردی حرفی نمی زدی، دور از چشم من گریه می کردی که اراده من ضعیف نشه».

همکارش تماس گرفت که سر کوچه منتظر است، سریع حاضر شد.

یک لباس سفید با راه راه آبی همراه کاپشن مشکی و شلوار طوسی تنش کرده بود.

دوست داشتم بیشتر از همیشه روی حاضر شدنش وقت بگذارد تا بیشتر تماشایش کنم ولی شوق حمید برای رفتن بیشتر از شوق ماندن بود.

با هر جان کندنی که بود کنار در خروجی برایش قرآن گرفتم تا راهیش کنم.

لحظه آخر به حمید گفتم: «کاش می شد با خودت گوشی ببری، حمید تو رو به همون حضرت زینب(سلام الله علیها) منو از خودت بی خبر نذار، هر کجا تونستی تماس بگیر».

اجازه نداد تا دم در بروم، رفتم پشت پنجره پاگرد طبقه اول.

پشت سرش آب ریختم، تا سر کوچه برسد دو سه بار برگشت و خداحافظی کرد.

از بچگی خاطره خوبی از خداحافظی های داخل کوچه نداشتم.

روزهایی که پدرم برای مأموریت با اشک ما را پیش مادرمان می گذاشت و به سمت کردستان می رفت، من و علی گریه کنان دنبال ماشین سپاه می دویدیم، دل کندن از پدر هر بار سخت تر می شد.

و حالا دوباره خداحافظی، دوباره کوچه و این بار حمید!

با دست اشاره می کرد که داخل بروم ولی دلم نمی آمد، در سرم صدای فریادم را می شنیدم که داد می زد:

«حمید آهسته تر، چرا این قدر با عجله داری میری؟ بذار یه دل سیر نگاهت کنم؟!».

ولی اینها فقط فریادهای ذهنم بود، چیزی که حمید می دید فقط نگاهم بود که تک تک قدم هایش را تا سر کوچه دنبال می کرد.

پاهایش محکم و با اراده قدم بر می داشت، پاهایی که دیگر هیچ وقت قسمت نشد راه رفتنشان را ببینم.

خودم را از پله ها بالا کشیدم و داخل خانه ای شدم که همه چیزش حمید را صدا می کرد.

گویی در و دیوار این خانه از رفتن حمید دلگیرتر از همیشه شده بود، خانه ای که تا حمید بود با همه کوچکیش دنیا دنیا محبت و مهربانی داشت، ولی حالا شبیه قفسی شده بود که نمی توانستم به تنهایی آن را تحمل کنم.

نفس کشیدن برایم سخت بود، خانه به آن باصفایی بعد از رفتن حمید برایم تنگ و تاریک شده بود.

اذان که شد سر سجاده نماز خیلی گریه کردم، بعد از نماز قرآن را باز کردم تا با خواندن آیاتش آرام بگیرم.

نیت کردم و استخاره زدم، همان آیه معروف آمد که: ما شما را با جان ها و اموال می آزماییم، پس صبر پیشه کنید.

با خواندن این آیات کمی آرام تر شدم، با همه وجود از خدا خواستم مرا در بزرگترین امتحان زندگیم روسفید کند.

سجاده را که جمع کردم چشمم به مهرهایی افتاد که حمید روی اوپن گذاشته بود، به آنها دست نزدم.

با خودم گفتم: «خود حمید هر وقت برگشت مهرها رو برمی داره»

هر چیزی را که دست زده بود، آویزان کرده بود و یا جایی گذاشته بود همان طور دست نخورده گذاشتم بماند.

به روایت فرزانه سیاهکالی مرادی؛ همسر شهید
برگرفته از کتاب «یادت باشد»؛ خاطرات شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی

ایتابلهسروشآپارات

همچنین ببینید

نوروز علما/ کمک آیت‌الله شهید بهشتی به همسر در نوروز

شهید آیت‌الله سید محمد حسینی بهشتی

ماجرای مهریه‌ای که نذر سلامتی شهید مدافع حرم شد

شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.