سرخط خبرها
خانه / صراط عشق / اشعار / ترجیع بند – که یکی هست و هیچ نیست جز او

ترجیع بند – که یکی هست و هیچ نیست جز او

ای فدای تو هم دل و هم جان

وی نثار رهت هم این و هم آن

 

دل فدای تو، چون تویی دلبر

جان نثار تو، چون تویی جانان

 

دل رهاندن زدست تو مشکل

جان فشاندن به پای تو آسان

 

راه وصل تو، راه پرآسیب

درد عشق تو، درد بی‌درمان

 

بندگانیم جان و دل بر کف

چشم بر حکم و گوش بر فرمان

 

گر سر صلح داری، اینک دل

ور سر جنگ داری، اینک جان

 

دوش از شور عشق و جذبهٔ شوق

هر طرف می‌شتافتم حیران

 

آخر کار، شوق دیدارم

سوی دیر مغان کشید عنان

 

چشم بد دور، خلوتی دیدم

روشن از نور حق، نه از نیران

 

هر طرف دیدم آتشی کان شب

دید در طور موسی عمران

 

پیری آنجا به آتش افروزی

به ادب گرد پیر مغبچگان

 

همه سیمین عذار و گل رخسار

همه شیرین زبان و تنگ دهان

 

عود و چنگ و نی و دف و بربط

شمع و نقل و گل و مل و ریحان

 

ساقی ماه‌روی مشکین‌موی

مطرب بذله گوی و خوش‌الحان

 

مغ و مغ‌زاده، موبد و دستور

خدمتش را تمام بسته میان

 

من شرمنده از مسلمانی

شدم آن جا به گوشه‌ای پنهان

 

پیر پرسید کیست این؟ گفتند:

عاشقی بی‌قرار و سرگردان

 

گفت: جامی دهیدش از می ناب

گرچه ناخوانده باشد این مهمان

 

ساقی آتش‌پرست آتش دست

ریخت در ساغر آتش سوزان

 

چون کشیدم نه عقل ماند و نه هوش

سوخت هم کفر ازان‌و هم ایمان

 

مست افتادم و در آن مستی

به زبانی که شرح آن نتوان

 

این سخن می‌شنیدم از اعضا

همه حتی الورید و الشریان

 

که یکی هست و هیچ نیست جز او

وحده لااله الا هو

 

از تو ای دوست نگسلم پیوند

ور به تیغم بُرند بند از بند

 

الحق ارزان بود ز ما صد جان

وز دهان تو نیم شکّرخند

 

ای پدر پند کم دِه از عشقم

که نخواهد شد اهل این فرزند

 

پندِ آنان دهند خلق، ای کاش

که ز عشق تو می‌دهندم پند

 

من ره کوی عافیت دانم

چه کنم کاوفتاده‌ام به کمند

 

در کلیسا به دلبری ترسا

گفتم: «ای جان به دام تو در بند

 

ای که دارد به تار زنارت

هر سر موی من جدا پیوند

 

ره به وحدت نیافتن تا کی

ننگ تثلیث بر یکی تا چند؟

 

نام حقِّ یگانه چون شاید

که اَب و ابن و روحِ قُدْس نهند؟»

 

لب شیرین گشود و با من گفت

-وز شکرخند ریخت از لب قند-

 

که گر از سرِّ وحدت آگاهی

تهمت کافری به ما مپسند

 

در سه آیینه شاهد ازلی

پرتو از روی تابناک افگند:

 

سه نگردد بَریشَم ار او را

پرنیان خوانی و حریر و پرند

 

ما در این گفتگو که از یک سو

شد ز ناقوس این ترانه بلند

 

که یکی هست و هیچ نیست جز او

وحده لااله الا هو

 

دوش رفتم به کوی باده فروش

ز آتش عشق دل به جوش و خروش

 

مجلسی نغز دیدم و روشن

میر آن بزم پیر باده فروش

 

چاکران ایستاده صف در صف

باده خواران نشسته دوش بدوش

 

پیر در صدر و می‌کِشان گِردَش

پاره‌ای مست و پاره‌ای مدهوش

 

سینه بی‌کینه و درون صافی

دل پر از گفتگو و لب خاموش

 

همه را از عنایت ازلی

چشم حق‌بین و گوش رازنیوش

 

سخنِ این به آن هنیئاً لک

پاسخِ آن به این که بادت نوش

 

گوش بر چنگ و چشم بر ساغر

آرزوی دو کون در آغوش

 

به ادب پیش رفتم و گفتم:

ای تو را دل قرارگاه سروش

 

عاشقم دردمند و حاجتمند

درد من بنگر و به درمان کوش

 

پیرْ، خندان به طنز با من گفت:

ای تو را پیرِ عقلْ حلقه به گوش

 

تو کجا ما کجا که از شرمت

دختر رَز نشسته بُرقَع‌ْپوش

 

گفتمش: «سوخت جانم، آبی ده

و آتش من فرونشان از جوش؛

 

دوش می‌سوختم از این آتش

آه اگر امشبم بُوَد چون دوش»

 

گفت خندان که: «هین پیاله بگیر»

ستدم، گفت: هان! زیاده منوش!

 

جرعه‌ای درکشیدم و گشتم

فارغ از رنج عقل و محنت هوش

 

چون به هوش آمدم یکی‌دیدم

مابقی را همه خطوط و نقوش

 

ناگهان در صوامع ملکوت

این حدیثم سروش گفت به گوش

 

که یکی هست و هیچ نیست جز او

وحده لااله الا هو

 

چشم دل باز کن که جان بینی

آنچه نادیدنی است آن بینی

 

گر به اقلیم عشق روی آری

همه آفاق گلستان بینی

 

بر همه اهل آن زمین به مراد

گردش دور آسمان بینی

 

آنچه بینی دلت همان خواهد

وانچه خواهد دلت همان بینی

 

بی‌سر و پا گدای آن جا را

سر به ملک جهان گران بینی

 

هم در آن پا برهنه قومی را

پای بر فرق فرقدان بینی

 

هم در آن سر برهنه جمعی را

بر سر از عرش سایبان بینی

 

گاه وجد و سماع هر یک را

بر دو کون آستین‌فشان بینی

 

دلِ هر ذره را که بشکافی

آفتابیش در میان بینی

 

هرچه داری اگر به عشق دهی

کافرم گر جوی زیان بینی

 

جان گدازی اگر به آتش عشق

عشق را کیمیای جان بینی

 

از مضیق جهات درگذری

وسعت ملک لامکان بینی

 

آنچه نشنیده گوش آن شنوی

وانچه نادیده چشم آن بینی

 

تا به جایی رساندت که یکی

از جهان و جهانیان بینی

 

با یکی عشق ورز از دل و جان

تا به عین‌الیقین عیان بینی

.

سید احمد حسینی (درگذشته ۱۱۹۸ هجری قمری)

متخلص به هاتف اصفهانی از شعرای نامی ایران  درعهد افشاریه و زندیه است

ایتابلهسروشآپارات

همچنین ببینید

شعر/ فکرِ بلبل همه آن است که گُل شد یارش

بلبل از فیضِ گل آموخت سخن، ور نه نبود

رهبر معظم انقلاب/ سرشارم از جوانی، هرچند پیر دهرم

چون سرو در خزان نیز، رنگ بهار دارم

یک دیدگاه

  1. لطفا مصرع آخر را اصلاح کنید
    تا به عین الیقین عیان بینی

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.