سرخط خبرها
خانه / صراط عشق / صوت / قرآن کریم / قرائتی داستانی از انقلاب الهی ایران و آینده پیش رو (بخش دوم _ قسمت اول)

قرائتی داستانی از انقلاب الهی ایران و آینده پیش رو (بخش دوم _ قسمت اول)

انقلاب الهی ایران ، سری دوم(قسمت اول)

قطار به اهواز رسیده بود و قرار بود از مسیر مرزی چذابه وارد عراق شویم.

به همراه دوستان، سریع پیاده و جم و جور شدیم. یکی دو نفر از دوستان که مسوول تدارکات سفر بودند، دنبال کرایه ماشینِ مناسب برای رفتن به مرز بودند که بنده خدایی اومد و پس از پرسیدن از تعداد نفرات، برای صرف صبحانه، ما رو به خونه‌ای برد.

دست و صورتی به آب زدیم و وارد سالنی شدیم. سفره بلندی پهن بود و نان و پنیر چیده بودند و غذاهای دیگر هم در حال چیده شدن بود. مسوول اونجا، مثل یک مهمان گرامی ما رو دعوت به صرف غذا می‌کرد. اصلا معلوم نبود صاحبخانه کیه؟! وقتی هم پرسیدم، گفتن یه حاج خانومیه که اول وقت میاد و پس از آماده سازی غذا و آماده شدن بسته‌ها، میزاره میره و بقیه کارها رو ما انجام میدیم. اینطوریش رو دیگه ندیده بودم.

اینقدر فکرم مشغول فضای سبک و نورانی سفره و از طرفی مشغول مباحث دیشب بود که یادم نمیاد کِی ماشین‌ها آماده شد و کِی سوار ماشین شدیم!

همینطور تو ماشین نشسته بودم و به عجایب این سفر و بحث‌های عجیب آقای سائحی فکر می‌کردم. هرچی بود، یک احساس شعفی داشتم و می‌گفتم؛ خدارحمت کنه بابام رو! بنده خدا چقدر سعی داشت با چنگ و دندون و به هر طریقی شده، حقانیت این انقلاب و نظام رو اثبات کنه. گاهی هم کُلامون تو هم می‌رفت… همینطور تو فکر بودم که اصلا نمی‌دونم که کی خوابم برد؟!

وقتی بیدار شدم، نزدیک چزابه بودیم. خواب سبکی بود و علی رغم اینکه دیشب نخوابیده بودم، با شعفی که برای سفر در من ایجاد شده بود، احساس خستگی نداشتم. خیلی عجیب بود.

روز حرکت، با یک حالت افسردگی و به نیّت یافتن حقیقت وارد این کاروان شده بودم اما هنوز به مرز نرسیده، احساس می‌کردم که در یک جریان عجیب و خیلی خاص قرار گرفته‌ام. راستی قرار بود دوستان در کوپه‌ها، ذکر توسّل و سینه‌زنی هم داشته باشیم اما وقتی بزرگ‌ترهای هیات در کوپه ما جمع شدند و بحث معرفتی شروع شد، دوستان دیگرکوپه‌ها نیز مداحی نکردند.

به چزابه رسیدیم، پارکینگ منطقه، پر از ماشین و آدم و خاک بود. دوستان سریع ماسک می‌زدند و یا جلو صورتشون، چفیه می‌بستند. متوجه دیگر زائران اربعین شدم. خیلی‌ها با خانواده و با بچه‌های کوچکشان اومده بودند. یه بنده خدایی رو دیدم که خانومش دست یک بچه سه چهار ساله رو گرفته بود و خودش هم یک کالسکه مخصوص بچه‌های دوقلو رو از باربند ماشینش درآورده بود و باز می‌کرد.

همینطور نگاش می‌کردم که دیدم دو پسر بچه حدود دوسالش رو سوار کرد… با این وضعیت، به چه عشق و شوری اومده بودند.

الحمد لله ربّ العالمین. پیش از این احساس می‌کردم که گویا نور انقلاب اسلامی و موج معنویت خواهی ملت ایران در دهه شصت، روز به روز در حال افول و خاموشی است اما صحنه‌ها، حکایت از چیز دیگری بود…

فاصله پارکینگ تا مرز چزابه خیلی دور بود کلی پیاده روی کردیم اما در خود گیت‌های مرزی معطلی زیادی نداشتیم. دوستان باتجربه می‌گفتن که نسبت به مرز مهران، خیلی خلوت‌تر است و معطلی‌های چند ساعته ندارد.

عبور از مرز و ورود به نجف

قبل از ورود به مرز عراق، خواستم با مادرم تماس بگیرم و از وضعیتم خبر بدهم که دیدم؛ بنده خدا یکی دوبار زنگ و پیامک داده اما اصلا متوجه نشده بودم.

زنگ زدم و پس از عذر خواهی و قربان صدقه رفتن، گفتم مامان جان اگه سال دیگه زنده بودم، حتما شما رو با خودم میارم. نمیدونی چه حالی داره! …گفتگو تمام شد و وارد گیت عراق شدیم و از مرز گذشتیم. برای نماز جماعت ظهر، جایی پیدا کردیم و پس از نماز به امامت حاج آقا صداقت، حرکت کردیم. هوا گرم بود و موکب‌های کوچکی، آبِ بسته بندی می‌دادند و جلوتر که رفتیم موکب‌هایی، لقمه‌هایی برای ناهار پخش می‌کردند که خیلی می‌چسبید.

ماشین‌های زیادی منتظر حمل و نقل زوار به سوی نجف یا کربلا بودند. پس از چک و چونه با راننده‌ها سر قیمت، با سه تا وَن حرکت کردیم.

مراقب بودم که ببینم حاج آقا سائحی وارد کدوم ماشین‌ میشه که دنبالش برم. خلاصه چسبیدم بهش و کنارش نشستم. حاج آقا خیلی شوخ و خوش اخلاق بود.

گفت؛ اِه بازهم تو؟! دیدم آقا جواد و دیگر دوستان کوپه هم به همین نیّت به دنبال ما اومدن اما حاج آقا صداقت رو ندیدم.

از اون اول شروع کردم آدرس برخی آیات و احادیث رو که شب قبل فرموده بودن، ازشون گرفتم و تو صفحه یادداشت گوشیم، نوشتم. خیلی از آیات هم از یادم رفته بود که خودشون یادم آوردن.

چند ساعتی تا نجف راه داشتیم. همه خسته بودند و یکی یکی به چُرت و خواب می‌رفتیم و وسطای مسیر با سر و صدای موکب‌های تو جاده و آب و خوردنی‌هایی که از پنجره ماشین پخش می‌کردن، بیدار می‌شدیم.

دست محبت خدا خیلی زیاد بود انگار خدا یه جورایی ما رو بیدار می‌کرد که پاشید تا برای رفتن و حرکت به سوی امامتون، شما رو آماده کنم و تغذیتون کنم. همینطور صحنه‌های زیبا، از جلو چشمانمان می‌گذشت تا اینکه به نجف رسیدیم. قرار بود یکی دو شب در نجف بمانیم و سپس عازم کربلا شویم.

حاج آقا  صداقت پیدا نبود و به قول دوستان مشکوک می‌زد. کسی سوار شدن و پیاده شدنش رو ندید و فقط یه یکی از دوستان گفته بود که تو مسیر کربلا بهتون ملحق میشم. بنابراین؛ منتظرش نموندیم و پرسان پرسان، حسینیه‌ای رو که دوستان از قبل نشون کرده بودند، پیدا کردیم و کوله‌ها رو بر زمین گذاشتیم.

مقید بودم که در جوار حاج آقا سائحی باشم تا باز هم ازش استفاده کنم. یکی دو ساعت در اختیار خودمان بودیم. برخی عزیزان رفتند و با کلی غذا و نوشیدنی برگشتند. خلاصه حسابی سیر شدیم اما من گرسنه بحث بودم و مترصّد فرصت.

برخی دوستان که تا غذا خوردن، گفتن ما که داریم میریم حرم! هرکی میاد بیاد! بی‌ادبیه خدمت مولا اگه الان نریم. آقا جواد رو پیدا کردم. گفتم جواد جان؛ پایه‌ای که قبل از رفتن به سوی حرم، چند دقیقه‌ای با حاج آقا یه بحث مطرح کنیم؟ 

گفت الان؟! چه بحثی؟ بچه‌ها که دارن میرن حرم! گفتم در مورد همین حرم رفتن و چی خواستن و… اون که با بحث‌های دیشبش نشون داده که خیلی معرفت داره. اینهمه هم بزرگان گفتن که زیارتتون باید با معرفت باشه. اصلا ببینیم حاجی کِی و چجوری میره، باهاش میریم دیگه!

معرفت

سه چهار نفری مونده بودیم و بقیه دوستان رفتن. رفتیم پیش حاج آقا سائحی. گفتم حاجی جان! اینکه میگن زیارت با معرفت، یعنی چی؟! تا الان که رسیدیم نجف، بهش نپرداختم، میشه یه موضوع ساندویچی مطرح کنین که به کارمون بیاد؟!

سائحی : از صبح اینهمه غذا و ساندویچ، بسّتون نبود؟! چقدر می‌خورین آخه؟! راستش چی بگم! موافقین آماده بشیم و در خلال مسیر به سوی حرم، چند کلامی صحبت کنیم؟! پس تجدید وضویی کنیم و حرکت کنیم.

تا حرم، حداقل نیم‌ساعتی پیاده روی داشتیم. سه چهار نفری، با آقای سائحی حرکت کردیم. ایشون بدون معطلی شروع کردن؛ حقیقتش به نظر میاد که معرفت، دو جزء کلی داره.

یکی جنبه معلوماتیش هست که لازمه معرفت ما نسبت به اهل بیت(علیهم السلام) رو زیاد و متقَن و قرآنی کنیم نه تاریخی. اطلاعات و شناخت ما نسبت به اهل بیت علیهم السلام، یک شناخت تاریخی نباشد.

بلکه با احادیث و خصوصا قرآن، از ابعاد آسمانی و عوالمی اهل بیت ع آگاه شویم و از دریچه احادیث و بخصوص قرآن، با فضایلشان آشنا شویم و سپس منظَر خود را نسبت به این بزرگواران، اصلاح و ارتقاء دهیم. اما جنبه مهم‌تر از معرفت معلوماتی، اُنس و قُرب پیدا کردن نسبت به این فضایل هست.

گفتم؛ میشه حاج آقا یه مثال بزنید؟!

مثال، باشه! الان همین بحث‌های معرفتی که در کوپه مطرح شد رو ببینیم. قبلا نسبت به امام زمان(عج) و ظهور شریفشان چه شناختی داشتیم؟! الان چه می‌دانیم؟! شاید قبلا به امام زمان عج صرفا در حد نابود کننده ظلم و جور و برپاکننده عدالت اجتماعی می‌نگریستیم. اما با بحث‌های قرآنی، متوجه شدیم که ایشان با ظهورشان، انسان‌ها را به جایگاه و شأن اصلیشان در عالم می‌رسانند و آسمان‌ها و زمین را بهشت می‌کنند. حال معرفت داشتن از جنبه قُرب و انس داشتن با این مفهوم یا بهتر بگیم؛ قُرب با این فضیلت امام ع، خیلی جای کار دارد. شاید اولش این باشه که حسّمون رو نسبت به امام ع ارتقاء میده. اون موقع دیگه تصویرمون از ظهور و مهدی (عج)، صرفا تصویری در فضای آتش و خون و جنگ کننده با بدان نیست بلکه می‌گیم؛

ای امام زمان (عج)! ای نابود کننده و پاک کننده بدان و بدی‌ها از زمین و ای برپاکننده بهشت در زمین و آسمان! می‌شود بدی‌ها و رذایل را از وجودمان پاک کنید و در وجود ما نیز بهشت بسازید؟! ای که آسمان‌ها و زمین را بهشت می‌کنی، می‌شود ما را تزکیه کنید و اخلاق و صفاتمان را بهشتی کنید؟!

یا مثلا در مورد امام حسین(ص). همه از جنبه معلوماتی می‌دانیم که امام (ع) با نگاهی، حُرّ را از سپاه جهنمی دشمن به بهترین جایگاه‌ها و بهشت‌ها در جوار خودشان بالا بردند. حرّی که صرفا نسبت به مادر مهربانِ (س) امام (ع)، احترام گذاشتند. چقدر با این فعل امام (ع) قُرب و اُنس داریم؟! این معلومات در منظرمون نسبت به امام (ع) و حسّمون نسبت به مولا تاثیر گذاشته؟! پس به سوی مولایی می‌رویم که نسبت به مادر مهربانشان(س)، بسیار حسّاسند و با نگاهی، می‌توانند محبّان و شیفتگان مادر مهربانش را  بالا ببرند و ارتقاء دهند. پس با دلی سرشار از امید به سوی پادشاه کریم عالم می‌رویم. اگر به ماجرای حرّ(ع)، به عنوان یک استثناء در تاریخ نگاه کنیم، راه بهره‌مندی را به روی خود می‌بندیم. اما اگر به فعلِ امام(ع) به عنوان یک نمونه نگاه کنیم و سپس نسبت به این فعلِ امام(ع)، حسّ داشته باشیم، بسیار امید بهره‌مندی است. حال هرکس که این باور را گرفت و رفت و مانند حرّ(ع) به امام ع رسید، او نسبت به این فعلِ امام ع معرفت پیدا کرده و با چشم، دیده و چشیده این معرفت را. پس معرفت، قُرب و انس داشتن و نهایتا رسیدنی است. حقیر، دارم سخنرانی می‌کنم از معرفت، اینکه چقدر رسیدم، ملاکِ معرفت داشتن هست.

… ازکوچه بازارهای نجف، می‌گذشتیم. نگاهم به سوی مغازه‌ها نمی‌رفت. گوشم به صحبت‌های عجیب و نورانی آقای سائحی بود. هرچقدر بیشتر گوش‌می‌کردم، انگار خودم را به اهل بیت(ع) وصل‌تر می دیدم. منتظر فرصتی بودم که برخی نکات را که مطرح می‌کردند و به دلم می‌نشست، در گوشیم یادداشت کنم تا دوباره به آن‌ها فکر کنم… همینطور صحبت و گاهی سکوت، ادامه داشت تا اینکه به صحن با صفای امیرالمومنین(ع) رسیدیم. قرارشد؛ در حرم، از هم جدا شویم و برای ساعت برگشت هم، قرار گذاشتیم.

دست و پایم به سوی ضریح نمی‌رفت. گوشه دنجی پیدا کردم و نشستم و به سوی ضریح مولا خیره شدم. معلوماتم را از فضایل مولا مرور می‌کردم. اما بیشتر تاریخی بود. از فداکاری‌های مولا در اسلام، از بی‌وفایی‌ها نسبت به ایشان پس از رسول الله(ص) و از عدالت ورزی‌ها و جنگ‌های ایشان در دوران کوتاه پنج‌ساله حکومتشان. هرچه بیشتر فکر می‌کردم، بیشتر دلم غصّه دار می‌شد و اشکم جاری. پس کی انتقام مولا گرفته می‌شود؟! …

یکی دو روزی در نجف بودیم و معمولا با رفیق جدید و بزرگوارمون، حاج آقا سائحی، می‌رفتیم و می‌آمدیم و همنشین بودیم. در خلال مسیر رفت و برگشت حرم، شربت‌های خوش‌مزه‌ای پخش می‌کردند و تمام وعده‌های غذایی رو برامون می‌آوردن حسینیه. از کجا می‌اومد و کی بانی بود، خدا میدونه. الحمد لله! الحمد لله! نعمت پشت نعمت بود.

در حسینیه‌ای که ما بودیم، کاروان‌های دیگر هم بودن و هریک شور و حالی و ماجرایی داشتند. بنده خدایی می‌گفت؛ اصلا نمی‌دونم چجوری خدا منو اینجا رسونده! می‌گفت؛ من و داداشم، خیلی باهم رفیق بودیم و مراوده داشتیم و هرگز باهم اختلافی نداشتیم. نمیدونم چی‌شد که سه شب پیش، در خونه ما با هم دعوای شدیدی کردیم و خیلی برام سنگین تموم شد. نمیدونم چجوری شب رو با بی‌خوابی گذروندم. وقتی صبح شد، از خونه زدم بیرون و بی‌اختیار گفتم؛ با پول کمی که دارم، یه روزه هم که شده، با اتوبوس برم مشهد خدمت امام رضا (ع). تو ترمینال برخی دوستان رو دیدم که جایی جمع شده بودن، گفتم اینجا چه می‌کنید؟ گفتن منتظریم اتوبوس بیاد بریم سفر اربعین، کربلا. گفتم خوش به حالتون. منم یهویی تصمیم گرفتم برم مشهد. گفتن خُب الان فصل کربلا رفتنه! شما هم با ما بیا! با حداقل هزینه می‌ریم کربلا! گفتم آخه پول بلیطش هم بزور دارم، گفتن مشکلی نیست اونش با ما اونور مرز هم خدا بزرگه. اغلب خدمات رایگانه! گفتم پاسپورت ندارم، گفتن الان دیگه با کارت ملی هم میشه رفت. این شد که الان اینجا هستم. کی صحنه چید که من بیام اینجا؟! کی ما رو کشونده اینجا؟! عجب صفاییه؟! عجب حالیه؟!…

عزیزان دیگری که پیاده از مرز اومده بودن نجف، ماجراهای زیادی از لطف و عنایات مادرانه مولا امام حسین(ص) تعریف می‌کردند. حال و هوا، یک حال و هوای حسینی بود اما نوع محبت‌هایی که شامل می‌شد، خیلی لطیف و مادرانه بود… بارها و بارها در خلال مسیر، آن‌ها را مُشت و مال داده بودند و حتی به زخم‌های پایشان رسیدگی می‌کردند. برخی بسیار با محبت و در اوج تکریم، با غذاها و کباب‌های شاهانه‌ای پذیرایی می‌کردند و شب‌هنگام در محل‌های سکونتی که عموما خانه مردم بود، محبت می‌کردند و با خواهش، جوراب و گاه لباس‌هایشان را می شستند و حتی آب زاید را در مزارهایشان پخش می‌کردند تا برکت مالشان زیاد شود.

از عزیز عراقی‌ای صحبت می‌کردند که جلو منزل نشسته و بسیار غمگین بود که 2 روزه، همه چیز را آماد کرده ولی هیچ مهمانی ندارد یا آن عزیزی که ماشین زیرپای خود را فروخته بود تا بتواند پذیرایی خوبی از زوّار مولا داشته باشد…

قرار شد؛ پس از نماز صبح به سوی کربلا حرکت کنیم و همچنان از حاج آقا صداقت خبری نبود تا اینکه شنیدم با یکی از دوستان، تو عمود 500ام،  قرار گذاشتن.

حرکت به سوی کربلا

حسّ خیلی سبکی داشتم، سرم رو روی کوله خود گذاشته بودم که خوابم برد. اهل خواب دیدن نبودم اما خواب عجیبی دیدم. خود را مقابل شیر عظیم الجثّه‌ای دیدم ابتدا ترسیدم اما پس از چند لحظه که احساس کردم؛ خطری برای من ندارد، کمی نزدیکش ‌شدم. ناگهان در حالی که سر بزرگ و یال پر پشتش حسابی تکان می‌خورد، نعره عظیمی زد که حسّ کردم زمین از نعره او لرزید و صدایش در کل آن پیچید. عجب عظمت و هیبتی داشت. با نعره او از خواب پریدم که شنیدم صدای اذان صبح به گوش می‌رسد. حتی پس از بیدار شدن، قلبم تند تند می‌زد. نمیدانم این خواب در این موقعیت، چه معنایی داشت!

خلاصه کوله‌‌هامون رو برداشتیم و حرکت به سوی کربلا شروع شد. نه نیاز به پولی بود و نه نگرانی از جا و غذا! هنوز هوا روشن نشده بود و تا چشم کار می‌کرد، جمعیتی بود که دسته دسته به سوی کربلا حرکت می‌کردند. کم‌کم موکب‌ها نیز داشتند آماده توزیع صبحانه می‌شدند. بعضی‌ها هم شروع کرده بودند.

برخی فقط چای می‌دادند. برخی نان و سیب زمینی، برخی تخم مرغ، برخی هلیم و… خلاصه مِنوی غذایی آزاد بود و در خلال مسیر، از هرجایی چیزی خوردیم و کیف‌کنان می‌رفتیم. هیچوقت مثل اون روزها، بچه‌های هیات رو شاد و هماهنگ ندیده‌بودم.

چند عراقی‌ رو دیدم که گوسفندی رو نیز با خودشون پیاده می بردن که در کربلا قربانی کنن! یه جایی که جمعیت زیاد شده بود و چند ثانیه‌ای همه ایستاده بودند، گوسفنده با تلاشی خودشو از لای دوپای یک زائر رد کرده بود که جا نمونه! صحنه خنده دار و از طرفی صحنه تاثیرگذاری بود. گویا گوسفنده برای قربانی شدن در راه مولا، خیلی عجله داشت. حاج آقا سائحی هم مثل همیشه لبخند بر لب داشت و در وجد بود. چی فکر می‌کرد و چه برداشتی داشت از این همه صحنه‌های زیبا، خدا میدونه! همینطور می‌رفتیم و گاه استراحتی داشتیم.

آمدن حاج آقا صداقت

پس از نماز و غذا و کمی استراحت، حوالی عصر به  عمود ۵۰۰ ام رسیدیم و حاج آقا صداقت رو هم پیدا کردیم. خلاصه همدگیر رو بغل کردیم و سوال و جواب دوستان شروع شد که حاج آقا کجا رفتید یهو؟!

نگران بودیم که دیگه نبینیمتون تو سفر و… حاج آقا هم ابراز محبتی داشتن و زود موضوع رو بستن وگفتن؛ سر فرصت توضیح میدم خدمتتون.

تا نزدیک اذان مغرب، در حرکت بودیم که با هماهنگی دوستان برای اقامه نماز و اقامت شبانه، وارد یکی از حسینیه‌های سر راه شدیم. به سرعت آماده نماز شدیم و بلافاصله موکب‌دار عراقی با عجله اعلام کرد که غذا آماده هست.

در مدت کوتاهی، با کمک دوستان، غذای گوشتی خوش‌مزه‌ای را در سینی‌های بزرگی آوردند و پخش کردند… الحمد لله از این همه صفا، محبت و عنایت. آدم یاد اون حدیث می‌افتاد که در دوران ظهور، انسان‌ها از پول بی‌نیاز می‌شوند…

خلاصه شب شد و قرار شد همانجا استراحت کنیم و صبح حرکت کنیم. برخی دوستان هم که کوله‌هاشون رو گذاشته بودند و انگار هنوز سیر نشده بودند، سری به موکب‌های اطراف می‌زدند که دوباره غذایی بخورند…

به همراه آقا جواد رفتیم پیش حاج آقا صداقت و گفتیم؛ خُب حاج آقا چه خبر؟! بدون ما خوش میگذره؟! ایشون هم که منظور ما رو فهمیده بود، گفت؛ می‌دونم چی می‌خواید بگید.

بریم پیش حاج آقا سائحی که کمی صحبت کنیم. اگه یکی زحمت چایی هم بکشه، خیلی خوبه!

چند دقیقه‌ای نشد که چهار پنج نفری، دور هم جمع شدیم و گعده معارفی ما شروع شد. اما این‌بار آقا جواد نبود که سر بحث رو باز می‌کرد، بلکه حاج آقا صداقت، شروع کننده بحث بود و اینطور شروع کرد…

حاج آقا سائحی عزیز! حقیقتش دو روزی که پیدا نبودم، داستانش این بود که فرمایشات معارفی اون شب شما تو کوپه قطار به من خیلی برخورد!

پیش خودم در فکر بودم که چرا بزرگان ما این مباحث رو که خیلی درست به نظر میاد، تو کتاب‌ها و آثار ارزشمندشون نیاوردن.

بنابراین؛ تصمیم گرفتم که با ماشین‌های سواری مرز، سریع خودم رو به نجف و کتابخانه مرحوم علامه امینی برسونم و چند ساعتی مطالعه داشته باشم.

راستش تو نجف دوست طلبه‌ای داشتم که چند سال بود با اهل و عیال، از قم به نجف اومده بود و راه و چاه اونجا رو خوب بلد بود.

منم فرصت رو غنیمت دونستم و رفتم دنبال سوالاتم.

چند کتاب برام جلب توجه کرد که در این راستا سوالاتی دارم که لازمه حتما حلّش کنم و از شما کمک می‌خوام.

یکی «الملاحم و الفتن» سید بن طاووس، «تاریخ ما بعد الظهور» مرحوم صدر و کتاب«عصر ظهور» آقای علی کورانی.

این کتاب‌ها رو قبلا دیده بودم و تورقی داشتم اما غور نکرده بودم.

از اونجایی که فرصتم کم بود، حتی تا همین عمود۵۰۰ام رو نیز با ماشین اومدم که فرصت مطالعه داشته باشم.

قسمت دوم

سوالات و نکات حاج آقا صداقت…

ایتابلهسروشآپارات

همچنین ببینید

اراده ایران و آفریقا در جهت توسعه روابط است

آیت الله دکتر سید ابراهیم رئیسی

زیارت عاشورا _ دانلود صوت «قرائت سریع» + متن

سلام بر تو اى ابا عبداللّه سلام بر تو اى فرزند رسول خدا

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.