هر شب با بیقرار اصفهانی
(پند حکایت شماره. ۶۳ )
حکایت پادشاه و خربزه
پادشاهی عاشق خربزه بود
میل بر آن بودنش آوازه بود
هر زمان می خورد با لذت امیر
اولین قاچ اش بداده بر وزیر
از قضا خربزه روزی تلخ بود
هدیه بود و از دیار بلخ بود
طبق معمول او بدادش بر وزیر
گفت از دست امیرٍ خود بگیر
او گرفت و خورد بی هر گفتگو
گوئیا در کام او باشد نکو
شه چو درکامش نهاد خربزه را
ناگهان فریاد او شد بر هوا
شد پریشان و بگفتا ای وزیر
تونکردی شکوه ازچه ای بصیر
گفت عمری چرب وشیرین داده ای
تو امیری با خدا آزاده ای
حال یکبار از تو تلخی شد مرا
حق نباشد ناسپاسی ای شها
بنده باید شکر نعمت ها کند
دم ز رحمانی حق هر جا زند
چون رسد تلخی صبوری بایدش
حمد بر خالق همانا گویدش
(بیقرارا) تلخ و شیرین با هم است
شکرحق گویی توباشی حق پرست
بیقرار اصفهانی
صفر سال ۱۴۴۴
یا علی مدد