به سویِ او قسمت چهارم :
آرام آرام صاحب صدا نزدیک تر میشود…
نمکیه… نون خشکیه…
به نزد او می رود، اما دوست او نیست، زیرا دوست او تنها نمک فروش بود. به خانه بر میگردد، وضو میگیرد و شروع به قرائت قرآن میکند:
١) وَالْعَصْرِ : سوگند به عصر
٢)إِنَّ الْإِنْسَانَ لَفِي خُسْرٍ : بیتردید انسان در زیانكاری بزرگی است
٣) إِلَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ وَتَوَاصَوْا بِالْحَقِّ وَتَوَاصَوْا بِالصَّبْر : مگر كسانی كه ایمان آورده و كارهای شایسته انجام دادهاند و یكدیگر را به حق توصیه نموده و به شكیبایی سفارش كردهاند.
با خود میگوید چه آیات زیبایی روح و جانم را نوازش داد. کمی در فکر فکر فرو می رود و در عمق آیات خداوندی تدبر میکند.
پس از گذشت لحظاتی صدای دلنشین اذان او را به خود می آورد. لباسش را می پوشد و راهی مسجد می شود.
با خود میگوید ایکاش امشب دوستم را ببینم، وارد مسجد می شود، در میان نمازگزاران چشم می چرخاند اما دوست خود را نمی بیند…
در صف دوم نماز جماعت می ایستد و نمازش را جماعت اقامه میکند.
پس از پایان نماز به سجده می رود و با خود می گوید: همهٔ ما باید برای ظهور پادشاه عالم آماده باشیم، همه چیز باید برای آمدن مهدی (عج) آماده باشد.
چشمانش بارانی میشود و میگوید: یابن فاطمه جان (عج)، تبعیت بهانه است، ما باید شیفته شما باشیم.
آقاجان : نگفتی، گر بیوفتی گیرمت دست
از این افتاده کر کم روزم ای دوست
باران چشمانش پیوسته درحال باریدن بود، سر از سجده بر میدارد و به احترام مولایش می ایستد و دعای فرج را زمزمه میکند.
چقدر خوب است که او در شبانه روز زمانی را برای دعا و مناجات اختصاص میدهد، و با مولای خود صحبت میکند.
اشک هایش را از روی صورتش پاک میکند و سمت خانه حرکت میکند. نور ماه در آن سیاهی شب، چراغ هدایتی برای او بود تا به خانه برسد.
پس از اینکه به خانه رسید، غذایش را میخورد، اما فکری ذهن او را به خود مشغول کرده بود و خواب و قرار را از او ربوده بود.
با خودش میگفت : نمکی چقدر ریشه های اعتقادی اش مستحکم است، تا به حال در این شهر چنین فردی آن هم با چنین عقایدی ندیده بودم. حقیقتا او یک فرشته الهی است که خدا او را بر سر راه من قرار داده است.
در این حین یاد یکی از سخنان نمکی افتاد :
یا مولاتی یا فاطمه (س) اغیثینی : ای مادر بزرگوار ما! ایکاش حجاب ها از ما برطرف بود و از وجود پر فیض شما بهره می بردیم…
ایکاش اوج دغدغه های ما رضایت شما بود…
این را وقتی در ذهنش مرور کرد حال و هوایش ابری شد… و بعد از اندکی مناجات به خواب رفت.
نیمه های شب بود که از خواب بلند شد، نگاهی به ساعت روی طاقچه انداخت، از جای برخاست و به سمت حیاط رفت، کنار حوض آبی رنگ نشست، نگاهی به آب انداخت، عکس ماه کامل در آن افتاده بود، زیر لب زمزمه کرد : ای ماه شب چهارده من… کجایی مولا جان (عج) ؟!!
دستش را میان آب حوض برد و وضو گرفت، سجاده اش را پهن کرد و به نماز ایستاد، اما حال و هدیش با بقیه روز ها متفاوت بود، مدام چشمانش بارانی میشد و از خدا طلب استغفار میکرد. در قنوت نمازش میگفت :
خداوندا این دستان تهی من، و این خوان احسان کریمانه تو، دستم را بگیر، کمکم کن، مرا برای خودت بخر، میخواهم برای تو و به سوی تو باشم…
پایان قسمت چهارم، ادامه دارد…
ف. گرجی (خادم)